دیروز وقتی به تقویم نگاه کردم، بیست و چهارم جنوری بود. دور عدد 24 با رنگ متفاوت از روزهای هفته برجسته شده بود. در پایین صفحه تقویم توضیح داده بود: «روز جهانی آموزش».
دیروز مردم کل جهان جشن گرفتند و روز آموزش را گرامی داشتند؛ چون آموزش زیربنای تمدن بشر است. اما در نقطهای از این گیتی، کشوری هست که در آن نصف جامعه از حق آموزش محروم است. چون آموزش ما(زنان و دختران) تا «امر ثانی» به تعلیق درآمده است. از دید این بدعتگران دین اسلام دختران فقط باید ازدواج و تولید مثل کنند.
به یاد میآورم روزهایی را که برای فراگیری علم و دانش چگونه صبح زود مرتب و با عشق و علاقه راهی مکتب میشدم. وقتی ساعات درسی شروع میشد برای توضیح و تشریح تاریخ و جغرافیه با همصنفانم رقابت میکردم. همگی در صنف تلاش میکرد تا استاد در ورق ارزیابی کنار نامشان علامت مثبت بزند.
وقتی خانه میرسیدم کوشش میکردم وظایف خانگی تمام مضامینم را حل کنم. سالها عمر ما بر آزمایش روشهای مختلف برای بهتر آموختن و بیشتر یاد گرفتن گذشت.
در کنار مضامین مکتب، کتابهای تاریخ و ادبیات خواندم. با رمانهای الیف شافاک و خالد حسینی زندگی کردم. خواهران بزرگترم را الگوی زندگی قرار داده بودم تا مثل آنها امتحان کانکور را سپری کنم و به دانشگاه بروم. پیش رویم فقط مرحلههای بالاتر آموزش را میدیدم و بس!
اول نمره صنف ما حلیمه نام داشت. او آرزو داشت که داکتر شود. کل دغدغهی حلیمه این شده بود که چرا مریضان از افغانستان به کشورهای همسایه میروند؟ چرا همینجا تداوی نشوند. من که اکثر سالها دوم نمرهی صنف بودم آرزو داشتم آوازخوان شوم و در کنار آریانا سعید آهنگ بخوانم تا مردم هیجان و شادی را تجربه کنند.
کل قصهی دختران صنف ما از این بود که چه کاره شویم و چه کار کنیم. کسی میخواست انجینیر شود و کسی میخواست معلم باشد و کسی از سیستم کار ادارههای دولت شکایت داشت و میخواست پالیسیساز شود.
مشکلات اقتصادی داشتیم، خانوادههای مان وضع مناسبی نداشتند، اما بازهم زندگی را با انگیزه و تلاش زیباتر ساخته بودیم. با همصنفان خود به تفریح میرفتیم، سری به دانشگاه کابل میزدیم و هرکس از دانشکدهی مورد علاقهاش بازدید میکرد.
فقط دو سال مانده بود که از مکتب فارغ شوم. اما آرزوی فارغ شدن از مکتب و خواندن رشته هنرهای زیبا در من و انجینیر شدن و داکتر و معلم شدن همصنفانم، همه فقط در حد یک آرزو و یک رویای شیرین باقی ماند.
اینروزها وقتی از کنار مکتب خود میگذرم ناخودآگاه گریه میگیرد. خاطرات ده سالهام در مکتب مرور میشود. به پنجرهی صنفی خیره میشوم که چندین سال در آن درس خواندم. آرزوهایی را تجسم میکنم که در همان صنف شکل گرفته بود. خودم را در استیج برنامهی ستاره افغان میبینم.اما اینروزها برخلاف آن تصور زیبای گذشته، وقتی خودم را در استیج ستاره افغان تجسم میکنم، آهنگ میرمفتون را میخوانم: «گمانم آرزوهایم به گورستانُ میماند…».
گاهی افتخار میکنم به دخترانی که پس از بسته شدن مکاتب، به مراکز آموزش زبان، کمپیوتر و هنرهای نقاشی و خطاطی و… روی آوردند تا راه بدیلی برای آموختن پیدا کنند. اما این راههای بدیل هم دیر نپایید. بازهم فرمان دیگر با «امر ثانی» دیگر صادر شد و این مراکز را هم به روی دختران بستند.
اینروزها که گاهی از خانه بیرون میروم، میبینم که شهر از دختران جوان خالی شده است. میخواهند زندگی را به زندان مبدل سازند. زنان را مجبور کردهاند که جهان را از پشت سوراخهای چهارخانهی برقع ببینند. اما آنچه ما میخواهیم و حق داریم، جهان زیبا و بدون سانسور است.
من نمیخواهم بیش از این رفتن پسران به مکتب و دانشگاه و کورس را از پشت پنجرهی خانه تماشا کنم. میخواهم جزئی از آنها باشم که به مکتب میروند تا بیاموزند. میخواهم آزادانه بگردم، لباس مورد علاقهام را بپوشم، هنرمند شوم، آواز بخوانم و در محیط آزاد کنسرت برگزار کنم.
دیروز وقتی از رسانهها خبر شدم، سازمان ملل روز جهانی آموزش را به دختران افغانستان اختصاص داده است، مانده بودم که کدام یک مهمتر باشد: مناسبت یا زمینه؟ این برای ما کافی نیست! من و همنسلانم از جامعه جهانی میخواهیم به ما فقط روز آموزش نه، بلکه زمینه آموزش را فراهم کنند.
ما بخشی از این جهانیم، ما فقط روز آموزش و صرف این عنوان را نمیخواهیم. آنچه ما میخواهیم صنفهای مکتب و دانشگاه است تا دوباره قدرت رویا بافتن و از آرزو گفتن را داشته باشیم، تا دیگر از هنرمند بودن نترسیم بلکه بدون ترس برای آن برنامه بچینیم.
دلنوشتهای از عادله اخلاقی، دانشآموز مکتب
دیدگاهها 1
ماله کشی بالای این دغدغهی که طالبان در افغانستان بوجود آورده است فقط داغها و درد دل مان را پنهان میکند؛ لشم شود تا برای مان ساده بهنظر برسد، دختران بهترین ره برای گسترش ذهنیت شان همین است که مطالعه کنند و از کنج اطاق خود کتابخانه بسازند.