برای آمادگی کانکور به مزار شریف رفتم. در مکتب آرزو داشتم که طب بخوانم و داکتر شوم. اوایل بهار بود که آمادگی کانکور را با اشتیاق تمام شروع کردم. همهچیز با شور و شوق پیش میرفت و خودم را در یک قدمی اهداف بلندم میدیدم.
در یک صنف ۱۹۵ شاگرد بودیم. ۸۰ درصد شاگردان را دختران تشکیل میداد. هدف همهی ما راه یافتن به دانشگاه و کسب نمرات بلند بود. دیری نگذشت که حکومت جمهوری سقوط کرد؛ طالبان روی کار آمد. برای مدتی روند آموزش در سراسر افغانستان به کلی مسدود شد.
حدود یک ماه بعد دوباره تعداد اندکی از کورسها باز شد. سر درس رفتم. از یک صنف کلان دو صد نفری ده یا دوازده دختر مانده بودیم. هرروز را با این ترس سر درس میرفتیم که چه وقت طالبان بیایند و ما را از کورس بکشند.
هرروز تهدید، لتوکوب، مفقود شدن و کشته شدن دختران دانشجو و کارمندان زن شنیده میشد. استادان نخبهی ما که توان برآمدن از افغانستان را داشتند، همه رفتند. تعدادی از همصنفیهایم را بدون رضایتشان به شوهر دادند و یا از آمدن به کورس منع کردند.
با هفت دختر از همصنفانم رفیق شده بودم. همیشه همهی ما در یک جای جمع میشدیم و در بارهی موضوعات درسی بحث میکردیم. ما دو زهرا بودیم، فاطمه، مرضیه، کبرا، سهیلا، آسیه و نورجان؛ به همدیگر قول داده بودیم که آنقدر تلاش کنیم تا بین ۱۹۵ نفر، ما هشت نفر شماره یکم تا هشتم باشیم.
زهرا سه سال میشد از پاکستان به کشور آمده بود که درس بخواند. برادر زهرا در دوره جمهوریت پولیس بود. به همین خاطر طالبان چندین بار به برادر زهرا اخطار داده بودند. پدر و مادر زهرا با پسر کوچکشان به سمنگان رفته بودند و زهرا با برادر و دو خواهرش پیوسته خانه بدل میکردند و از این گوشه به آن گوشهی شهر مزار شریف کوچ میکردند.
یکشب طالبان به خانه زهرا حمله کردند. زهرا و برادرش را کشتند و دو خواهرش را باخود بردند. جسد زهرا و برادرش چندین روز در خانه ماندند و جسد دو خواهرش فاطمه و شریفه را مردم از دشت شادیان پیدا کردند.
زهرا که دوست داشت ژورنالیزم بخواند و عکاس شود با آرزوهایش زیر سلاح طالبان قیمهقیمه شد و دیگر جای زهرا در صندلی موتر خالی بود، جای زهرا در چوکی کورس خالی بود، زهرا دیگر در لیست شاگردان نخبهی کورس نبود.
سهیلا و کبرا بعد از کشته شدن زهرا کورس را ترک کردند. بعد چند روز، وقتی به خانه سهیلا رفتم، دیدم که از آن سهیلای شاد و بشاش دختر افسردهای بیش نمانده؛ تا پرسیدم سهیل چرا کورس نمیای؟ خودش را در آغوشم انداخت و با گلوی پر از بغض گفت پدرم نمیماند زهرا.
سهیلا گفت: «اینجا آوازه است که طالبان امر کرده دختران بالای دوازده ساله باید شوهر کند، اگر شوهر نکند برای افراد خودشان میبرند. هرچه به پدرم عذر میکنم که بگذار درس بخوانم، میگوید باید با نام نیک شوهر کنی. زهرا تو به پدرم بگو مرا به شوهر ندهد، زهرا مه دوست ندارم شوهر کنم.»
پدر سهیلا همیشه به من میگفت تو را مثل دخترم دوست دارم، به همین خاطر گفتم شاید حرفم را رد نکند. از او درخواست کردم که سهیلا را اجازه دهد کورس برود تا برای کانکور آماده شود…، حرفم تمام نشده بود که گفت: «زهرا جان تو کورس برو، دختر من دیگر درس نمیخواند. نمیخواهم که بخواند، تا همینجا که خوانده کافی است.» تا خواستم حرفم را ادامه دهم گفت: «اسرار نکن، برو خانه… نمیخواهم دیگر سهیلا درس بخواند.»
یک هفته بعد سهیلا برایم زنگ زد و گفت که نامزاد شده است. آن سهیلایی که میخواست داکتر شود دیگر خانم خانه است.
کبرا یکی دیگر از اعضای گروپ مان بود. وضعیت اقتصادی پدرکبرا خوب نبود. پدرش از کسی پنجصد هزار افغانی قرضدار بود. آن مرد چند بار طالبان را سر خانهی پدر کبرا برده بود که پولش را بگیرد. طالبان پدر کبرا را لتوکوب کرده بود.کبرا میخواست از پدر و مادرش مواظبت کند. پدر کبرا پولی نیافت که قرضش را بپردازد، کبرا مجبور شد با پسر همان مرد ازدواج کند. چندی پیش شوهر کبرا دوباره ازدواج کرد و کبرا میگفت قصد دارد خودکشی کند.
تمام اینها سد راهم شد و نتوانستم ادامه دهم. جنسیت جای انسانیت را گرفت و فضا روز به روز برای زنان محدود شده رفت. به دایکندی برگشتم. بعد از مدتها انتظار امتحان کانکور فرا رسید. برای سپری کردن امتحان به مرکز ولایت(شهر نیلی) رفتم. با وجود تمام مشکلات و محرومیتها توقع داشتم در رشته طب کامیاب شوم و تصمیم داشتم رشتههایم را در ولایتهای کابل، بلخ و هرات انتخاب کنم.
پانزدهم سنبله 1401خورشیدی، ساعت 3 و30 دقیقه بعد از ظهر روی چوکی امتحان نشستیم. پارچه سوالات توزیع شد.امیدوار بودم که همه پرسشها را پاسخ دهم و به یکی از دانشکدههای پزشکی راه یابم.
بعد از چند دقیقه کلید و کد رشته را توزیع کردند. دیدم که کد رشتهها خیلی کم است. همه سر و صدا کردیم که کد رشتهها چرا اینقدر کم است؟ گفتند حق ندارید غیر از همین کد رشتهها و همین چهار ولایت پروان، پنجشیر، غور و بامیان جای دیگری را انتخاب کنید.
همه برخواستیم و گفتیم با این شرایط ما نمیخواهیم امتحان بدهیم. یکی از ممیزها با پوزخند و صدای بلند گفت: «بروید.شب شده ما به خاطر شما ایستاد شده نمیتوانیم. میرویم میخوابیم. هله بیرون شوید.» من مانده بودم که چه کار کنم. با خود گفتم اگر من امتحان ندهم هم به اینها ضرری نمیرسد.
روی چوکی امتحان نشستم. تعدادی از دختران از صحنهی امتحان برآمدند. خیلیها زارزار گریه میکردند و دو سه تن از دختران بیهوش شدند. چند پرستار آمدند و آنها را بردند. بعضیها که خانوادههای شان در هرات یا کابل بودند، شوکه شده بودند که چه کار کنند؛ خانوادههای شان اجازه نمیدادند که به دانشگاههای ولایات مرکزی بروند.
آنهایی که از سر عصبانیت به ممیزها و نگهبانان چیزی گفته بودند، پارچههای شان پاره شد و از صنف بیرون انداختند.در حال پر کردن کلید جوابات بودیم، هوا تاریک شده بود و هرقدر التماس کردیم برق را روشن نکردند.
حین پر کردن کلید جوابات حواسم جمع نبود، ترسیده بودم، دستوپایم میلرزید، متوجه شدم که دو خانه خالی مانده یا دو خانه یکجای پر شده است. وقتی درخواست کلید جدید کردم برایم ندادند. زمانی را که برای حل سوالات تعیین کرده بودند کم کردند، به همین خاطر دستپاچه شدم و انتخاب کد رشته هم اشتباه شد.
هیچ چیز آنطور که فکر میکردم پیش نرفت و در نتیجه نتوانستم به رشتهی دلخواهم راه پیدا کنم. با وجود تمام این محدودیتها و سرکوفتها هرگز تسلیم نمیشوم. من به خودم قول دادهام که داکتر شوم. هنوز امیدوارم روزی دوباره به روی آرزوهامان لبخند بزنیم.
دیدگاهها 3
تا اسلام را داریم غیر از این نصیبمان نیست ! باید چاره کرد و از دین متجاوز بیرون شد . چرچیل بی جهت نگفته بود تا اسلام در منطقه هست اسارت هم هست! خیالتان راحت باشد ملکه الیزابت و دیدیم که بایدن اولین کاری که کرد طالب را قدرت داد همانطور که ۴۴ سال قبل در ایران اسلام را حاکم کرد!؟؟؟
خدا رحم کند مخصوصا به نوسوان و بانوان و مردم آگاه مان!
منظور نسوان بود که اشتباه تایپ گردیده
درین جاه اسلام هیچ مقصر نیس در کجای اسلام آمده که درس حرام اس برای دختران هر گناه که اس در وجود انسان ها اس چرا شرک میگوید و از خداوند غیر میشوید این انسان ها اس که اسلام را برعکس توضیع دادن تفسیر کردن مگر خانم پیامبر ص دوشادوش پیامبر ص مبارزه نمیکرد یک روزی هم پیامبرمان ص مخالفت نکرده بیاین خودرو اصلاح کنیم اسلام کاملترین دین اس