نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

  • آفاق
  • 8 دلو 1401
زن چهارم

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید و می‌گفت: «اسلام برایم این حق را داده، من می‌توانم چهار زن داشته باشم، وقتی خدا اجازه داده، شما چه کاره که بخواهید مخالفت کنید.»

اولین ازدواجش با مادرم بود. مادرم دو دختر به دنیا آورد. وقتی برای سومین بار حامله شد، داکتران گفتند که این‌بار نیز دختر است. برای همین پدرم او را شنکجه کرد. به ‌خاطر لگد‌هایی ‌که پدرم به شکم مادرم زده‌ بود، آن جنین در بطن مادرم از دنیا رفت.

پدرم تصمیم گرفت برای بار دوم ازدواج کند. ولی خانم جدیدش با گذشت پنج سال حامله نشد. به همین دلیل برای سومین ‌بار ازدواج کرد. همسر سومش مثل مادرم سه دختر به دنیا آورد و دیگر حمل نگرفت.

همه‌ فکر می‌کردیم که پدرم شاید دیگر ازدواج نکند. اما گویا او تسلیم نمی‌شد. وقتی تصمیم گرفت برای چهارمین بار ازدواج کند، نهایت تلاشش را کرد که خانمش دختر جوان باشد تا بتواند زود و زیادتر حمل بگیرد.

همیشه می‌گفت: «این‌بار حتمی پسردار می‌شوم. خدا این‌بار مرا باید لایق پسر بداند. صد زن به پای یک مرد نمی‌رسد.دختر که ناقص‌العقل است، فقط یک مرد عاقل و کامل است. خدایا چه‌ می‌شود به من پسر نصیب کنی.»

پدرم توانست این‌بار دختر جوانی را به همسری بگیرد. او مبلغ زیادی پول به‌ خانواده آن دختر داد و یک قطعه از زمین‌های ما را هم به نام او کرد.

من آن‌ وقت ۱۳ ساله بودم. یادم می‌آید که در قریه راموزا، ولسوالی چهارکنت ولایت بلخ زندگی می‌کردیم. با آنکه نامم صنوبر است، اما مادرم و همسایه‌ها از ناز مرا «صنو» می‌گفتند. پدرم به نام آصف قلندر مشهور شده بود.

وقتی همسر چهارم پدرم به خانه‌ آمد، همه‌‌چیز تغییر کرد‌. ما بی‌ارزش‌تر شدیم. دیگر پدرم همه‌ی هوش و حواسش به آن دختر بود. هیچ به ما و مادرم فکر نمی‌کرد. یادم است روزها مادرم مرا در آغوش می‌کشید و به خاطر بی‌مهری‌ پدرم گریه می‌کرد. آن‌قدر می‌گریست که چشمانش سرخ می‌شد.

تا دو سه سال دیگر باز پدرم حال خوشی نداشت. همسر چهارمش نیز دو بار پی هم دختر زایید. ولی اصل سیه‌روزی ما زمانی شروع شد که همسر چهارم پدرم بعد از دو دختر، یک پسر به دنیا آورد. با به دنیا آمدن آن پسر همه‌ی خانواده خوشحال بودند. پدرم تمامی فکر و ذکرش شده‌ بود آن پسر و مادرش. دیگر کسی به ما دختران ارزش نمی‌داد. گویا ما هیچ وجود نداشتیم.

به‌ خاطر این‌که تعداد اعضای خانواده‌ی ما زیاد بود، روز به روز فقیر‌تر می‌شدیم و پدرم نمی‌توانست به همه برابر غذا بیاورد.‌ برای همین هرچه غذای خو‌بتر و بهتر بود، به برادرم و مادرش می‌داد. گاهی ما حتا مدت‌ها گرسنه می‌ماندیم ولی آن‌ها باید سیر می‌بودند.

همچنان بخوانید

چندهمسری

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401
زن میراثی؛ دختری که به نکاح برادر شوهرش درآمد

زن میراثی؛ دختری که به نکاح برادر شوهرش درآمد

8 قوس 1401

در یکی از شب‌های سال ‌نو پدرم برای ما گوشت مرغ آورد که شوربا بپزیم. شب مادرم مرا صدا زد و از من خواست که کاسه‌ها را سر سفره ببرم. همین‌که دیدم برای امشب گوشت داریم، دهانم را آب زد و خیلی خوشحال شدم. مدت‌ها بود که به ‌جز نان خشک، گاهی چای با شکر و اندکی برنج چیز دیگری نخورده بودیم.

با خوشحالی سر سفره نشستم. تازه به خوردن شوربا شروع کرده ‌بودم که برادرم گریه کرد و گوشت خواست. هرچند که سهم خودش را خورده بود. سهم او از سهم ما خیلی بیشتر بود. اما پدرم سهم من و خواهرانم را هم به او داد؛ بدون آن‌که یک‌‌ ذره از آن گوشت به دهان برده باشیم. ناراحت شدم. دلم خیلی شکست. دیگر نتوانستم چیزی بخورم. دلم گوشت می‌خواست ولی خانه‌ی ما این‌گونه بود. بهترین‌ها نصیب پسر بود. هرچه او می‌خواست باید برایش داده می‌شد. گوشت، خرما، شیر، برنج و هر غذایی که هوس می‌کرد.

ما فقط نان خشک و چای با شکر می‌خوردیم. گاهی هم اندکی کچالو. برادرم همچون ارباب‌ خانه زندگی می‌کرد و ما همچون نوکرها برایش خدمت می‌کردیم؛ جوراب‌هایش را می‌شستیم، بوت‌هایش را از پایش می‌کشیدیم، اتاقش را جمع می‌کردیم، آبش را گرم می‌کردیم و غذا‌های دلخواهش را می‌پختیم.

مادرم همیشه غصه می‌خورد و خودش را مقصر می‌دانست. همیشه با خودش می‌گفت ای‌کاش می‌توانستم پسر بیاورم. اگر من می‌توانستم پسر بیاورم حالا شما چنین بیچاره نمی‌شدید. دلم خیلی می‌گرفت. وقتی به مادرم نگاه می‌کردم، جگرم خون می‌شد.

همیشه با خودم می‌گفتم مگر پسر چه دارد که دختر ندارد؟ آن‌زمان کودک بودم و نمی‌دانستم. برای همین روز‌ها جلو آیینه می‌ایستادم و سراپای خودم را به دقت نگاه می‌کردم تا شاید بتوانم کمی خودم را پیدا کنم. ولی هرقدر جست‌وجو کردم باز هم هرگز نتوانستم کمبودی در وجود خودم پیدا کنم. با خود می‌گفتم من که هیچ‌چیزی کم ندارم، دیگر خواهرانم نیز همه وجودشان کامل است، پس چرا پدرم مرا نمی‌خواهد، چرا دخترانش را دوست ندارد. آن‌روزها را به سختی تحمل می‌کردم.هرگز نتوانستم دلیل آن همه بی‌ارزش دانستن خودم و خواهرانم را پیدا کنم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: چندهمسری
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 9

  1. معصومه says:
    2 ماه پیش

    چقدر درد آور است این حالت ها

    پاسخ
  2. برات محمد says:
    2 ماه پیش

    خیلی درد آور بود

    پاسخ
  3. بی نام says:
    2 ماه پیش

    کودکیم در ایران سپری شد همانجا تولد شدم و به مدرسه رفتم با خانواده نسبتا بزرگ شش نفره.
    سه خواهر ک هر کدام از آن یکی برایم عزیزتر ولی ترس از اینکه خدا کند دیگر مادرم فرزندی نیاورد مبادا که دختر باشد همیشه همراه من بود چون نه پدر و ن مادر هیچ کدام دیگر فرزند دختر نمیخواستند و آرزوی داشتن فرزند پسر داشتند.
    حتی بیشتر از پدرم مادر آرزو داشت ک یک روزی پسرم را در آغوش بگیرم و نامی که همیشه آرزویش را داشتند بر رویش بگذارند.
    زمان سپری شد و ما هرکدام بزرگ شدیم و مدرسه میرفتیم خواهر دومم بدنیا امد و شد عزیز دل خانه و پدر، زیبارو و حرف گوش کن و خوش خنده و درس خوان.
    دیری نگذشت که مادرم از بارداری سوم خود با چشمانی غمگین و اشک بار تعریف کرد آنروز را خوب در یادم دارم ک ما سه دختر جلو تلویزیون دراز کشیده بودیم و برنامه دلخواهمان را تماشا میکردیم ک مادر امد و گفت باز هم دختر است تازه از پیش دکتر امدم شب بود ‌‌هوا تاریک زمانی که این حرف را شنیدم احساس کردم پیش چشمانم بیشتر سیاهی رفت نمیدانستم برای چه باید ناراحت باشم برای اینکه مادر و پدرم باز هم به آرزوی خود نرسیدند یا اینکه هر روز تعداد خانواده ما بزرگ تر میشود در شرایط نه چندان خوب مالی پدرم.
    خواهر سومم بدنیا آمد برخلاف دیگر کودکان در بیمارستان و با وسایل طفلانه آنچنانی ، بلکه در خانه قابله ای و در حوله کهنه ای پیچیده.
    هر روز که خواهر بزرگ تر میشد بر ثروت پدر بیشتر افزوده میشد پدرم کار خوبی شروع کرده بود و درآمد عالی داشت که صاحب خانه و زندگی خوبی بودیم ولی با این وجود بازهم حس خسیسی خاصی داشت ک شاید دلیلش بر میگشت به دورانی که اوضاع مالی آنچنان خوبی نداشت و فقط به ذخیره کردن فکر میکرد و نگران از اینده مبهم.
    خواهر سوم بزرگ شد و به مدرسه رفت آن زمان ما ایران را برای همیشه ترک کردیم بنا به دلایلی ولی بدون پدر به جایی دوردست برای اینده ایی بهتر برای تحصیل و داشتن پاس معتبر به یکی از کشورهای اروپایی.
    چندین سال از ترک ما گذشت و پدرمان ازدواج مجدد کرد و ما با مادرمان در اینجا در تقلای زندگی بهتر و یادگیری زبان و فرهنگ جدید.
    پدر اما در تلاش ساختن خانواده‌ای جدید و همچنان ارزو داشتن فرزندی پسر پنج ماه از ازدواج مجدد گذشت ک خبر رسید همسرش باردار است و من در ذهنم ب این فکر میکردم اگه دختر شد چی باز هم پدرم به آرزویش نمیرسد و ته دلش غمگین ولی اگه پسر شود خوشحال خواهد شد چون این تنها آرزویی بود ک پدر به آن نرسیده بود با خود فکر میکردم و همیشه در اخر به خود میگفتم به توچه هر چه که باشد او دیگر خواهر یا برادر تنی تو نخواهد بود او از مادری دیگرست در همین فکرها بودم ک مادرم خبر داد آه متاسفانه پدرت بیچاره مثل اینکه قرار نیست به آرزویش برسد این فرزندش هم دختر است با اینکه از همسری جدید اولاد دار میشود.
    مادر در این چند سال افسردگی شدید گرفت دور از همسر و خانه ای که در آن بیست سال زندگی کرد ولی ازدواج مجدد همسر از تمام اینها بدتر تاثییر روحی شدیدی گذاشت ولی همچنان پدرم را ته دلش دوست داشت و معتقد که او پدر شماست و من چهار دختر دارم و نمیتوانم ازدواج مجدد کنم چون از اینده فرزندانم میترسم.
    من وخواهرانم هر چهار زبان را فراآموختیم و تحصیل کردیم و هر کداممان به امید اینده روشن دوسال دیگه وارد دانشگاه میشویم و تصمیم داریم جای پسرهایی ک مادرم همیشه دوست داشت که داشته باشد را پر کنیم.

    پاسخ
  4. Saifulrahman.saifi says:
    2 ماه پیش

    واقعا قصه غمګينی بود

    پاسخ
  5. Obaid Abdulrahimzai says:
    2 ماه پیش

    واقعا خواهر من دختر همچو فرشته است ولی چنین مرد های را که میبینم و یا قصه هایشان را که میشنوم خود از مرد بودن خجالت میکشم روزی که دختر در ان خانه به دنیا می آید چهل روز خداوند گفته بالای ان خانه نور من میبارد دنیا است خیلی زود میگذرد همه مایی که در افغانستان زندگی میکنیم واقعا خاطرات بد و روز های خیلی دشوار را سپری کردیم ولی به هر حالش میگذرد 🫶

    پاسخ
  6. احسان says:
    2 ماه پیش

    جالب اینجاست که پدر مادر من دختر دوست داشتن ما همه پسر شدیم

    پاسخ
    • Moradi Moradi says:
      2 ماه پیش

      همیشه از چیزی که خدا داده ناشکری میکشیم

      پاسخ
  7. Ramin Behzadpoor says:
    2 ماه پیش

    پدر ها به چند دلیل دوست دارند پسر دار شوند

    شریک شدن پسر در زندگی کاریش یعنی اینکه پسر جوان شود و کار کند تا پدر دیگر کار نکند فقط پسر زندگی پیش ببرد

    دو. زیر سوال رفتن پدر در محیط که زندگی میکنه
    چون نظر به تحقیقات علمی پسر به دنیا آمدن وابستگی به قدرت اسپرم پدر دارد اگر همیشه دختر باشد
    پدر در. جامعه زیر سوال می‌رود

    سه. پسر یک پناهگاهی برای پدر است چون همیشه بعد از خود میگویید خوب یک کسی دیگری است که اگر مه نباشم یا جای برم حد اقل ایشان می‌تواند. زندگی پیش ببرد

    حرف من اینست خداوند به همه کسانیکه در دل شان آرزوی دارد برساند چی پسر چی دختر

    ولی تبعیض میان فرزندان برای فرزند کشنده تر از زهر است

    چیزی برای گفتن ندارم
    چون یک فرهنگ اشتباه زیر نان دین حاکم شده

    نان خوردن ندارند بیست طفل دارند اگر بگویی چرا اینقدر طفل میکویند خدا داده

    چرا خی شب و روزت مانند خیرات طلب ها سپری میشد میگویید خداوند خواسته
    چرا اولاد های شب گرسنه است می گویند بگزار امت رسول خدا زیاد باشد

    پاسخ
  8. رویا says:
    2 ماه پیش

    خانمی 23 ساله هستم در ایران متولد شدم وقتی طفل بودم پدرو مادرم از هم جدا شدن و مه اصلا چهره مادرم به یادم نیست مه پیش مادرکلان پدریم بزرگ شدم 7 ساله بودم که مادرکلانم مره به افغانستان فرستاد پیش پدرم بلی پدرم همو پدری که دوباره تشکیل خانواده داده بود به افغانستان به خوشی آمدم فکر میکردم از یتیمی خلاص میشم مادر که ندارم حداقل پدر خو داشته باشم خلاص افغانستان آمدم مره شامل مکتب کردن به مرور زمان متوجه کم مهری پدرم شدم مادراندر که از نامش پیداست مادراندر است زیاد زجرم میداد لت و کوبم میکرد مره شکنجه میکرد تحدید میکرد اگه به پدرت بگویی فردا ازی بدتر لتت میکنم میترسیدم و به پدرم هیچ شکایتی نمیکردم روز به روز که بزرگتر میشدم به فکر ای بودم که چیقسم به ایران برگردم بی توجهی پدرم بدرفتاری زنش مره زیاد عذاب میداد اینا کم بود که صنف 6 مکتب بودم که پدرم گفت دیگه حق نداری به مکتب بری دختر ره چی مانده به مکتب زیاد گریه کردم عذر کردم ولی پدرم راضی نشد مره سال بعد نامزد ساخت گفتم قبول ندارم نمیخواهم ازدواج کنم مه هنوز خورد هستم دوست دارم درس بخوانم ولی کسی به گپ هایم گوش نکرد پدرم گفت اگه قبول نکنی توره میکشم مه توره وقت به اونا دادم خب بزور تحدید نکاه مره بسته کرد مه اصلا او بچه ره دوست نداشتم ده تمام روز عروسیم چشمایم پر از اشک بود خلاصه دو سال از ازدواجم گذشت که او بچه گفت مه قبل از تو دختر خالیم ره دوست داشتم حالی هم هموره میگیرم گریه کردم عذر کردم گفتم لطفا نکو مه چی کمی دارم که میخواهی زن دوم بگیری مه حتی بیست ساله نشدم تا هنوز یک طفل داریم چرا میخواهی زندگی ماره خراب کنی اما قبول نکرد مره کدی طفلم یکجا ایلا کرد مه ماندم و یک دخترک 8 ماهه نه پولی داشتم نه جای به رفتن خلاصه برگشتم پیش پدرم مدت زیادی نگذشت که پدرم طفل یکساله مره ازم گرفت و برد به فامیل شوهر سابقم داد دنیا پیش چشمم تاریک شد شب و روز نداشتم فقط از پشت دخترکم گریه و ناله میکردم 2سال و هشت ماه مه اصلا خبری از دخترم نداشتم ده خانه پدرم مثلا یک زندانی بودم حق نداشتم دخترم ره یاد کنم وقتی میگفتم دخترم ره زیاد یاد کردم پدرم میگفت او پدرش چی بدردت خورد که دخترش ره یاد میکنی حکومت سابق شکست خورد و طالبان افغانستان ره تحت تصرف خود گرفتن پدرم زیاد کدیم بدرفتاری میکرد میگفتن باید دوباره ازدواج کنی خلاص بازم لتم کرد میخواست باز مره به شوهر بته که ایبار فرار کردم اوهم با پای برهنه و لباس های زیر خانه جای برای رفتن نداشتم اول رفتم طرف خانه شوهر سابقم به دیدن دخترم اوره که دیدم زیاد گریه کردم طفلم زیاد کلان شده بود و مره نمیشناخت خو دخترم ره برم پس ندادن مام که زور ندارم اوره پسش بگیرم اما با خود احد کرده بودم حتی اگه به قیمت جانم هم تمام شوه دخترم ره پس میگیرم خو ای گذشت حیران بودم حال که از خانه پدرتم فرار کردی قرار اس شب کجا بری ؟ پدرم یک حولی خالی داشت ده یک جای دیگه رفتم گفتم بیازو او حولی ما خالیست شب اونجه میرم رفتم دیدم دروازه خو بسته است از سر دیوار خو نمیتانم بالا برم شام شده بود هوا سرد بود و مه ترسیده بودم دعا میخواندم و از خدا کمک میخواستم از پیش دروازه یکی تیر میشدم که صدای خنده دخترا به گوشم آمد ناچار همو دروازه ره تک تک زدم یک پیر مرد 70 ساله یی دروازه ره برویم باز کرد با ترس گفتم کاکا جان میشه دختر تان ره صدا کنین ؟ پیر مرد گفت خانه بیا بچیم با ترس وارد خانه شان شدم چاره یی نداشتم دیدم چند تا دختر جوان هم سن ده ده خانه اس و یک زن میان سال بخاری روشن کرده بودن مره او زن گفت بیا پیش خاری خودته گرم کو خلاصه رفتم گفتم خاله جان مره ده خانه تان پناه بتین داستان زندگیمه از سیر تا پیاز برشان تعریف کردم زن گفت صد دفه چرا نی هزار دفه جانی خالیش ! او لحظه از خوشی ده لباس خود جای نمیشدم هم زیاد ترسیده بودم مرد خانه شان همو پیر مرد 70 ساله بود او زن از زندگی خودش برم قصه میکرد گفت یک دانه پسر داره ده ایران رفتن همرای عروس و نواسه هایش چند خلاصه مدت 3 ماه خانه او زن ماندم بعد یکم که حالم سر جایش آمد به سراغ دخترم برآمدم دخترم ره با هزار تا بدبختی از خانه شوهر سابقم فرار دادم کدی دخترم همتو ده میدان مانده بودم جای برای رفتن نداشتم تا چند روزی رفتم خانه یک دوست سابقم بعدا باز ده گیر حوضه رفتم اونجه پدرم ره خواستن برش گفتن تو چی قسم پدر هستی که دخترت ده ای حالت اس پدرم گفت او دختر از خانه فرار کرده طالبان گفتن دخترت اگه کدی کدام بچه فرار میکرد و نامت ره لکه دار میکرد ما اوره سنگ سار میکردیم اما تحقیقات کردیم او کدام کار خلاف نکرده تو حق نداشتی طفل شه ازش جدا کنی او بخاطر طفل خود فرار کرده خلاص طالبان پدرم ره مجبور ساختن که مره به خانه خود ببره خانه پدرم رفتم بعد از گذشت یک ماه پدرم مره دوباره از خانه خود بیرون ساخت کدی دخترم آواره شدم یک جای کمپ بری افراد بی سرپرست بود اونجه رفتم دخترم ره پیش زن همسایه میماندم خودم به کار میرفتم اول یک جای خیاطی میکردم بعدا رفتم ده یک بازار زنانه دوکانداری میکردم تا ایکه طالبان زن هاره از کار محروم کرد حال هم ده شرایط بد اقتصادی قرار دارم

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00