قرار بود، مامایم مرا برای پسرش خواستگاری کند. شاید اولین دختر روستا بودم که عمرم از 20 گذشته بود ولی هنوز ازدواج نکرده بودم. پدرم مرا به خاطر بیماری مادرم به شوهر نداده بود تا از او مواظبت کنم. اما مادرم همیشه میگفت: «دختری که برجستگی سینههایش از زیر لباسش معلوم شود باید شوهر کند.»
مردم روستا همیشه پشت سرم حرف میزدند و همه فکر میکردند که شوهر نکردن من ربطی به بیماری مادرم ندارد. چندین بار شنیدم که میگفتند: «سکینه بکارت ندارد، به همین خاطر شوهر نمیکند.» اما من نمیفهمیدم که بکارت چیست و نداشتنش چقدر مهم است. البته مادرم میگفت: «بکارت برابر با زندگی یک دختر است، دختری که بکارت نداشته باشد، به خانه شوهر برود، باید خودش را بکشد.»
اولین بار که پریود شدم، ترسیده بودم. فکر میکردم چیزی از بدنم را از دست دادهام، شاید همان بکارت را؛ ولی وقتی مادرم فهمید، گفت نه، «عادت ماهانه شدی، متوجه باش کسی خبر نشود.»
ترس داشتن و نداشتن بکارت از کودکی تا حین جوانی و آنروزهایی که کل روستا پشت سرم حرف میزدند، در وجودم بود.
قرار شده بود بعد از عید رمضان با پسر مامایم عروسی کنم. شب نزدهم رمضان(شب قدر) بود و دیگران به مسجد رفته بودند. شب از نصف گذشته بود که دروازه تکتک شد. فکر کردم پدرم از مسجد برگشته است. بدون اینکه بپرسم دروازه را باز کردم.
وقتی دروازه را باز کردم، دیدم رضا (نام مستعار) پسر همسایهی ما بود که خانهاش حدود سه دقیقه از خانهی ما فاصله داشت. با عجله داخل دهلیز شد و دستش را محکم روی دهنم گذاشت. هرقدر تلاش کردم نتوانستم خودم را از دستش خلاص کنم. مرا به آشپزخانه برد و مشت محکمی به شکمم زد. نمیتوانستم نفس بکشم، پاهایم توان حرکت نداشت و به زمین افتادم.
در میان تقلا برای نجات و ترس حس کردم آب داغ بر رویم ریخت و چیزی دیگری نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم حس میکردم بندبند استخوانهایم از هم جدا شدهاند. نمیدانستم چه اتفاق افتاده بود. رضا خودش گریخته بود و جای انگشتانش بر روی بازوهایم مانده بود.
نتوانستم به کسی چیزی بگویم، حتا به مادرم. مادرم زنستیزتر از هر مردی بود. وقتی در مرکز ولسوالی گروه طالبان دو خانم را به خاطر حرف زدن و خندیدن با مرد نامحرم شلاق زده بودند، مادرم میگفت: «حتمی آن زنها بیحیا بوده، وگرنه هیچ زنی با مرد نامحرم حرف نمیزند و نمیخندد.»
دوره اول حکومت طالبان بود و زنان اجازه نداشتند از خانه بیرون شوند. در منطقهی ما هرهفته دو سه روز افراد گروه طالبان برای ماهی گرفتن لب دریا میآمدند. ترس عجیبی از طالبان در دل زنان روستا بود. فکر میکردم اگر به مادرم چیزی بگویم، خودش مرا به دست گروه طالبان میدهد تا سنگسارم کنند.
از آن شب به بعد از خودم بدم میآمد و حس میکردم بدنم کثیف شده بود. شب و روز در هر فرصت تمام بدنم را میشستم. شاید یکونیم ماه از آن شب گذشته بود که احساس دلبدی پیدا کردم. چند روز اول را تحمل کردم، بعد به مادرم گفتم که چند روز است دلبد هستم، مادرم گفت: «وقت نان پختن حتماً دود زیاد به دماغت رفته، دوغ بخور خوب میشوی.»
یک هفته همانطور گذشت و هر روز بدتر میشدم. حتا با بوی نان تازه هم حالت تهوع میگرفتم. کمکم مادرم شک کرده بود. خوب یادم میآید که چادرش را دور رویش پیچید و گفت: «به نظرم تو دختر سگ رویت را سیاه کردی، زود بگو چه کار کردی؟»
مجبور شدم به مادرم بگویم که رضا در شب قدر با زور به خانه آمد و خودم هم نفهمیدم چه اتفاق افتاد. ولی از نشانهها معلوم بود که باردار شده بودم. مادرم قبل از اینکه حرفهایم را بشنود با هرچیزی که دم دستش آمد مرا لتوکوب کرد و سپس رفته کل چیز را به پدرم قصه کرد.
تجاوز شرعی
حرفها و فحشهایی را که پدرم به من گفت، هرگز نمیتوانم فراموش کنم. در حالی که با ریسمان لتوکوبم میکرد، میگفت: «تو مادهخر حتماً خودت دلت میخواسته، چطور کسی میتواند با زور به کسی دستاندازی کند!»
پدرم به خاطریکه آبرویش نرود، شام همان روز پیش پدر رضا رفته و تمام اتفاق را قصه کرده بود. از او خواسته بود که به خواستگاریام بیایند، ولی پدر رضا قبول نکرده بود. چندین روز همینگونه گذشت و پدرم از ترس اینکه شکمم هر روز بالا میآمد، مردان روستا را جمع کرده بود و به آنها گفته بود که رضا به دخترم دستدرازی کرده و حالا باید با سکینه ازدواج کند.
پدر رضا کارهای او را انکار کرده بود. مردم فیصله کردند که هردو طرف باید دستشان را به روی قرآن بگذارند و قسم بخورند که دروغ نمیگوید. پدر رضا مجبور شده بود که به جرم رضا اعتراف کند. وقتی حرف از قرآن شد پدرم باز هم به من شک داشت و چندین بار پرسید: «تو با کسی دیگری نخوابیدی؟»
بعد با خشم تمام میگفت، حیف که کشتن آدم حرام است وگرنه تو لکهی ننگ را پاک میکردم. مردم بعد از چند روز به این نتیجه رسیدند که رضا باید با من ازدواج کند و تمام طویانه را به پدرم بپردازد.
در نهایت مرا به عقد مردی درآوردند که با زور و لتوکوب هنگامی که من بیهوش بودم بر من تجاوز کرده بود. پدرم قیمت تجاوز به من را از پدر رضا گاو و گوسفند گرفت. تمام سه سال پس از تجاوز که با رضا از سر جبر زندگی کردم، من به او به چشم متجاوز شرعی میدیدم که ملا امام مسجد با خواندن چند کلمه به او اجازه داده بود از آن به بعد بدون ترس به من تجاوز کند.
مادرم قاتل است
وقتی قرار شد با رضا ازدواج کنم، مادرم تصمیم گرفت قبل از عروسی طفلی را که در شکمم بود، از بین ببرد. چون به مردم گفته بودند رضا در وقت لباس شستن در لب جوی به سکینه دستاندازی کرده است. شاید چهار ماهه باردار بودم، یک شب مادرم مجبورم کرد که مقدار زیادی تریاک بخورم. من قبول نکردم، اما مادرم مجبورم کرد و گفت: «خودت که نحس بودی بس است، اگر همان اول میفهمیدم در روز عاشورا پیدا میشوی تو را میانداختم، حالا میخواهی یک حرامزاده را هم کلان کنی؟»
دو شبانهروز تمام خونریزی داشتم تا که با لختههای خون طفل از شکمم خارج شد. روز عروسیام بیشتر شبیه به خرید و فروش بز و گوسفند بود. پدر رضا یک رمه بز و گوسفند به خانهی پدرم آورد از این طرف مرا با خودش به خانه برد. وقتی به خانه رضا رسیدم اولین چیزی که از پدرش شنیدم این بود که «تو نجس استی، تمام کاسه و پیالههایت را جدا کردیم، حق نداری به اتاق ما بیایی.»
یک هفته را در کاهدان خوابیدم و بعد رضا یک گوشهی کاهدان را پاک کرد و با خشت یک اتاق کوچک درست کرد. من بیشتر از سه سال را در همان گوشهی کاهدان تنها زندگی کردم. نان و همه چیزم جدا بود. رضا هم گاهی برای خالی کردن خودش پیشم میآمد. با آنکه دوست نداشتم، ولی مثل بار اولش به من تجاوز میکرد، اما اینبار تجاوز به گونهی شرعی.
فرار از تجاوز
بعد از سه سال زندگی در گوشهی کاهدان و کارهای زیاد مریض شدم. وقتی پدرم به اکراه مرا به مرکز ولسوالی پیش داکتر برد، داکتر گفت، توبرکلوز دارم و باید مدتی تحت مراقبت باشم. پدرم قبول نکرد و شاید نمیخواست زنده بمانم.
دوباره به خانه برگشتیم. پدر رضا حاضر نشد مرا دوباره به خانهای راه بدهد که بدتر از زندان و شکنجهگاه بود. پدرم مجبور شد مرا همراه خودش ببرد. خانهی پدری هم بهتر از خانهی رضا برایم جا نداشت. اینبار یک گوشهی طویله را پدرم بلندتر از یک متر دیوار کرده بود که شبانه مجبور بودم همانجا بخوابم و روزانه به توصیه داکتر باید زیر نور آفتاب میماندم تا مریضیام بهتر میشد.
کمی نگذشت که پدر رضا طلاقم را فرستاد و گفته بود که به خاطر «تهمت ناحق» سه سال دخترت را جای دادم و دیگر نمیتوانم دختر بدکارهات را نگهدارم. من یک کلمه از دهن پدرم به خاطر حمایتم نشنیدم. مادرم بعد از مدتی مطمئن شده بود که راست میگویم هم کاری برایم انجام نداد، البته من برایش حق میدهم او در شرایطی نبود که بخواهد کاری را انجام بدهد.
همسر دوم شدم
دوسال بعد از طلاق، همان مامایم که قرار بود مرا برای پسرش خواستگاری کند، مردی را به خانه آورد که از زن اولش اولاددار نمیشد و میخواست زن دوم بگیرد. پدرم که میخواست هرچه زودتر مرا از خانهاش بیرون کند بدون هیچ حرفی قبول کرد.
اینگونه شد که من در 27 سالگی همسر دوم یک مرد 45 ساله شدم، ولی زندگی بهتر از هر زمانی برایم رقم خورد. ما یک سال پس از شکست دور اول گروه طالبان به کابل آمدیم. من به کمک خانم اول همسرم که در ایران زندگی کرده بود به آموختن کتابهای سواد آموزی شروع کردم.
دیدگاهها 3
خواندن داستانهای شما دقیقا حس تجربه کردن آنرا به من میدهد. من مجرد هستم اما علاقمندم اینگونه داستانها را بیشتر بخوانم تا چهرههای زندگی را بیشتر بشناسم؛ تصور کنم و تصمیمات درست و غلط را از همدیگر بهتر تفکیک نمایم. من معتقدم در پشت این داستانها انسانهای واقعی بوده اند که این زندگی شان بوده است.
باز هم زندگی است و ناملایمات اش.
خداراشکر که زندگی ات بهتر شد و کم وبیش روی خوشبختی را دیدی امیدوارم با یادگرفتن سواد خواندن و نوشتن روزهای بهتری در انتظارت باشد و بتوانی خودت را از طریق علم و دانش اندوزی و کسب مهارت در جایگاه بهتری قرار بدهی دختر خوب قصه ها.
خواهر عزیز.. خداوند از همه چیز آگاه است.. و ظلم که بالای شما و امسال شما صورت گرفته و میگیرد.. تا جای بسیار تاسف است… اما توکل بر خداوند متعال باشید..فقد ازو کمک بخواهید.. مطمئن باشید که کا میاب خواهید شد… چاره دیگر…؟