گلافروز صبح زود که از خواب بیدار شد به طویله میرود، به گاو و گوسفند آب و علف میدهد. سپس چای صبح را آماده میکند، داروهای پدر و مادرش را نیز برایشان میدهد. سالهاست که قرص و شربت، بخشی از غذای روزمرهی والدین گلافروز شده است.
خودش بدون اینکه صبحانه بخورد، با عجله لباسهایی را که شب در حمام شسته بود به چشمه برده آب میکشد. لباسها را که سر تناب انداخت، چند بشکهی 20 لیتری و 30 لیتری را باید از کاریز آب تازه بیاورد. ظرفهای صبحانه را میشوید و برای رفتن به آموزشگاه آماده میشود. یک مقدار نان خشک داخل کیفش میگذارد، از پدر و مادرش خداحافظی میکند و به یک آموزشگاه محلی میرود. او آخرین شاگردی است که به صنف میرسد و اولین کسی که صنف را ترک میکند.
تا گلافروز به خانه میرسد، پدر و مادرش گرسنه شدهاند و باید نان چاشت را آماده کند. سفره را میچیند، مثل کلاس درس، دیرتر از دیگران سر سفره مینشیند و زودتر از همه برمیخیزد. سپس درسهایش را مرور میکند و کارخانگیاش را انجام میدهد.
با وجود خستگی مصروف خیاطی میشود. چون خودش میداند به پوللباسهایی که به مردم میدوزد ضرورت دارد. پس از دوختن حداقل یک جوره لباس، آمادگی آب و آتش و غذای شب را میگیرد. شب وقتی بستر پدر و مادرش را پهن کرد، پای و کمر مادرش را با پماد چرب میکند و وقتی آنها به خواب رفتند، باز مصروف خیاطی میشود.
سکوت شب را با صدای چرخ خیاطیاش میشکند. تا یک جوره لباس دیگر میدوزد، شب به نیمه رسیده است. گلافروز آخرین نفر خانه است که میخوابد، شاید آخرین نفر در روستا هم باشد. صبح پیش از بانگ خروس، برمیخیزد و این چرخه را تکرار میکند.
او پولی را که از دوخت لباس میگیرد برای مادرش که همیشه کمردرد است و برای پدرش که سالهاست به قول خودش سینهقیدی دارد، پماد و آمپول و قرص و شربت میخرد. مصارف کتاب و کتابچه و قلم خود را باید از همین پول خیاطی بپردازد.
پدر و مادر گلافروز همیشه میگویند: «زندگی ما سر گلافروز میچلد. اگر او نباشد حتا کسی را نداریم که دروازه مان را باز کند و بپرسد که مردهاید یا زنده؟»
اما گلافروز تنها فرزند خانواده نیست. او دو برادر دارد، با آنهم وجود او در زندگی پدر و مادرش مایهی «برکت و آرامش»است. برادران گلافروز هرکدام ازدواج کردند و به قول خودشان «صاحب زن و فرزند» شدند و «زیر بار زندگی» رفتند.یکی زن و بچهاش را گرفته به ایران رفت و دیگری در هرات زندگی میکند.
پدر گلافروز میگوید: «پسرانم تا ازدواج کردند، هرکدام به راه خود رفتند و یک بار هم پشت سر نگاه نکردند و نگفتند که پدر و مادر ما پیر شده و نیاز به مراقبت دارند.»
مادر گلافروز که در طول عمرش یکسره شنیده بود باید پسر بزاید تا عصای پیریاش باشد، اکنون باورش تغییر کرده است.
«گلافروز اولین فرزندم بود. وقتی به دنیا آمد پدرش، خانوادهی خسرم و کل همسایهها میگفتند کاش بچه میزاییدی که عصای دست تان میشد، دختر به درد نمیخورد؛ دختر سنگ پلخمان است و مال مردم. اما امروز گلافروز برای ما هم پسر است و هم دختر، اگر گلافروز نمیبود نمیدانم که در چه حال و روزی بودیم، شاید چند سال پیش از بیکسی و بیتوجهی مرده بودیم.»
زنان روستا میگویند گلافروز دختر سختیکشیده، حوصلهمند، خوشاخلاق و باسواد است. در منطقه خواستگار زیاد دارد، سنش هم به سی سال رسیده، اما به خاطر پدر و مادرش حاضر به ازدواج نمیشود.
هر خواستگار که آمد، با خوشرویی پاسخ رد میدهد که «تا پدر و مادرم زندهاند، ترکشان نمیکنم، چون هیچ چیزی برای من باارزشتر از خدمت اینها نیست.»
در جامعهای که اکثریت خانوادهها به خصوص پدران همیشه به داشتن پسر افتخار میکنند و یا به خاطر اینکه همسرشان پسر به دنیا نمیآورند دنبال همسر دوم و سوم و چهارم میروند و غافل از آنکه علم پزشکی ثابت کرده کروموزومهای مرد تعیینکنندهی جنس جنین است، نه زن؛ اما کسانی هم هستند که مثل خانوادهی گلافروز باورشان نسبت به دختر تغییر میکند.
سیاهموی، زن پنجاه و چند ساله است که هفت پسر دارد. هردو پسر کلان سیاهموی که ازدواج کردند جداجدا زندگی میکنند. پنج پسر کوچکش که بین 20 تا پنج سال سن دارند، در خانه هستند اما با پدر و مادر کمک نمیشوند که هیچ، بلکه«سر بار خانه» هم شدهاند.
یکی به مکتب میرود، دیگری طرف کورس، دیگری طرف فوتبال و بازی و… . سیاهموی میماند و شوهرش در یک خانهی پر مشغله روستایی و زمین و زراعت و دامداری؛ آنهم زمانی که هردو ناتوان شدهاند و به کمک و دستگیری نیاز دارند.
شستوشوی لباس و ظرف، جارو و پاککاری خانه، پختوپز و آب و علف گاو و گوسفند و کارهای خانه به سیاهموی سخت و طاقتفرساست.
سیاهموی با شوهرش میگوید کاش به جای هفت پسر، یک دختر میداشتیم که هم میشد همرایش درد دل کرد، هم دست من و تو را میگرفت و هم نمود خانه بود.
زن و شوهر تصمیم میگیرند که چون حالا سیاهموی توان بارداری را ندارد، دختری به فرزندی بگیرند. به مرکز ولایت میروند و پس از پرسوجو طفل دو ماههای را از یک زن زندانی خریداری میکنند و به خانه میآورند.
سیاهموی و شوهرش نام او را «آرزو» میمانند. چون دختر داشتن یگانه آرزوی هردو بوده است. سیاهموی شبهای سرد زمستان و روزهای داغ تابستان را از خواب و راحتیاش مایه میگذارد و با شیر خشک و شیر گاو و گوسفند آرزو را کلان میکند.
آرزو اکنون هفت ساله شده است. سیاهموی و شوهرش میگویند: «آرزو در یک سر ترازو و هفت پسر که از جان و خون پرورش دادیم در یک سر.»
سیاهموی میگوید: «زندگی روستا کار دویدن و تپیدن است. از بام تا شام باید کار کنی، وقتی از سر کار با یک دنیا خستگی و ماندگی به خانه برمیگردیم، با خندهه و قصههای آرزو تازه میشویم.»
در اوقات تنهایی و ناراحتی سیاهموی و شوهرش، آرزو یگانه کسی است که با شوخی و خنده و طبع ظریف کودکانهاش از خستگی آنها میکاهد و گل لبخند بر لبان شان مینشاند. در آوان گوشهنشینی و ناامیدی برای شان امید میکارد و به زندگیشان معنا و مفهوم میبخشد.
باوجود چندین پسر و عروس و نواسه، آرزو یگانه تکیهگاه عاطفی و نور چشم سیاهموی و شوهرش شده است.
شوهر سیاهموی میگوید «با آمدن آرزو در زندگی ما همهچیز از این رو به آن رو شد. او با آمدنش در خانه برکت، گرمی و صمیمیت آورد و ما را نسبت به زندگی دلگرم کرد.»
این روزها سیاهموی برای آرزو جوراب پشمی میبافد و رخت و نخ و سوزن به دختران قریه میدهد تا به آرزو چادر و لباس خامک بدوزند. سیاهموی میگوید آرزو هفت سالگیاش پوره شده، عجله دارم که زودتر بهار شود و سال آینده اگر طالبان اجازه داد آرزو را به مکتب میفرستیم که درس بخواند.