نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

از پلاستیک فروشی تا دانشگاه

  • آفاق
  • 11 دلو 1401

دختری بودم که برای سیر کردن فامیلم در خیابان‌ها کار می‌کردم. پدرم مریض بود و فامیلم فقیر. آن‌قدر فقیر بودیم که شب‌ها گرسنه می‌خوابیدیم. برای همین مادرم از من خواست که کار کنم.

فقط هشت سالم بود، وقتی کار در خیابان را شروع کردم. اوایل فقط پلاستیک می‌فروختم. ولی به مرور زمان برای این‌ که بتوانم پول بیشتر پیدا کنم، ضمن پلاستیک‌ فروشی، به فروختن قلم و کتابچه هم شروع کردم. به سختی آن روزها را سپری می‌کردم. خوب می‌دانستم که خیابان برای یک دختر مکان مناسب نیست. ولی مجبور بودم و باید کار می‌کردم.

تا زمانی‌ که کمتر از یازده سالم بود، فقط تحمل سردی‌های زمستان و گرسنگی در خیابان برایم سخت بود. ولی بعد از این‌که بزرگ‌تر شدم، با خطر‌ات بیشتری مواجه شدم. مانند دزدی و آزار و اذیت جنسی. آزار و اذیت جنسی خطرناک‌تر از همه بود. خطری ‌که قرار بود از سوی مرد‌ان به من برسد. از سوی همان‌ مرد‌انی ‌که مدت‌ها با قلب پاک و معصومم آن‌ها را کاکا جان و لالا جان صدا می‌‌زدم تا از من یک دانه پلاستیک یا کتابچه بخرند.

آزار و اذیت جنسی چیزی بود که آن زمان من خیلی در باره‌اش نمی‌دانستم و اولین بار نیز در زمانی تجربه کردم ‌که مثل همیشه داشتم در خیابان کار می‌کردم. آن‌روز در تلاش بودم تا کتابچه‌هایم را به فروش برسانم که ناگهان پیرمردی سوار بر بایسکل آمد و به تنم دست زد. ترسیدم، در حالی‌ که جیغ می‌زدم و فریاد می‌کشیدم، به سوی جاده دویدم.

اما هیچ‌ کس اهمیتی نمی‌‌داد. هیچ‌ کس به‌سوی آن مرد حتا بد نگاه نکرد. همان مرد‌انی که شعار از غیرت می‌دادند به من می‌خندیدند. گویا این‌ صحنه که یک طفل داشت اذیت می‌شد برای‌شان خوش‌آیند بود. آن‌قدر شوکه شده‌بودم که دلم می‌خواست بمیرم. شب‌ها کابوس می‌دیدم و فریادزنان از خواب بلند می‌شدم.

بعد از آن اتفاق، برای بار دوم و سوم نیز آزار دیدم. این آزار‌ها‌ روز به روز داشت زیادتر می‌شد. آن‌قدر اذیت شده‌ بودم که دیگر برایم عادی شده ‌بود. داشتم با تمامی سختی‌ها به کار ادامه می‌دادم.

دیگر داشت سیزده ‌سالم می‌شد. در یکی از روز‌ها مردی آمد و برایم گفت حاضر است تمامی پلاستیک‌هایم را بخرد. اگر برای ساعتی با او بروم. گفت برایم پول می‌دهد. ولی من قبول نکردم. ترسیده ‌بودم و می‌دانستم مثل بقیه اذیتم می‌کند، برای همین نرفتم. وقتی دید نمی‌خواهم بروم. مرا به زور کشان‌کشان با خودش برد. ترسیده ‌بودم، خیلی ترسیده ‌بودم. می‌خواستم فریاد بزنم. دلم می‌خواست یکی کمکم کند. حاضر بودم تمام پلاستیک‌‌هایم را به آن مرد مفت بدهم ولی اذیتم نکند.

اما دیگر خیلی دیر شده ‌بود. درک کردم که او برای خودم آمده است نه پلاستک‌هایم، فهمیدم که او مرا می‌خواهد نه پلاستیک‌هایم را. داشتم زارزار گریه می‌کردم. نمی‌دانستم باید چه‌ کار کنم. آن مرد به زور چشمانم را بست، دستانم را محکم گرفت و خنده‌کنان به سویم نزدیک شد. خواستم از او دور شوم، نشد. داشتم دست و پا می‌زدم. حس می‌کردم دارم می‌میرم. همه‌جا تاریک بود. جسمم کرخت شده ‌بود، بعد از آن‌ که رهایم کرد، دیگر آن دختر سابق نبودم. جانم خیلی درد داشت، ولی روانم بیشتر. دیدم گردن و دستانم سیاه و کبود شده‌اند.

نمی‌دانستم چگونه این ‌تجازو را از مردم پنهان کنم. چه کار کنم تا بقیه نداند که به من تجاوز شده است. در حالی که حس می‌کردم قلبم دارد از تپش باز می‌ایستد، از خودم پرسیدم: عاقبتم چه می‌شود؟ پدرم، برادرانم اگر باخبر شوند مرا می‌کشند.

حالم خیلی بد بود. نمی‌دانستم چه چاره کنم. فقط گریه می‌کردم. با هزاران دلهره شب به خانه رفتم. همین که مادرم مرا دید، متوجه شد قضیه از چه قرار است. چشمانش از حدقه درآمد‌ه ‌بود‌. یخنم را گرفت و هی با سیلی به رویم کوبید. در حالی که داشت شکنجه‌ام می‌کرد. برایم می‌گفت: «تو باعث نام بدی ما هستی. ای‌کاش امروز می‌مردی و زنده به خانه نمی‌آمدی. ‌حالا با این نام بد چه ‌کنم؟»

همچنان بخوانید

زنان و کار رسانه‌یی

زنان و تجربه کار رسانه‌ای زیر سلطه‌ی طالبان

27 حوت 1401
بیکاری زنان

محدودیت کار زنان؛ بیکاری باعث فروپاشی خانواده‌‌ام شد

9 حوت 1401

درد‌های تنم خیلی کمتر از دردهای روانم بود. از خودم پرسیدم: این مادرم بود که از من خواست در خیابان‌ها کار کنم و پول بیاورم. حالا که به من تجاوز شده چرا مرا می‌زند؟ من که نمی‌خواستم بشود. چرا فکر می‌کند گناه من است؟ چرا حمایتم نمی‌کند؟

آن شب مادرم تصمیم گرفت این قضیه از همه پنهان بماند و قضیه به خوبی از همه پنهان ماند. مادرم دیگر نمی‌گذاشت من از خانه به بیرون بروم. به هزاران عذر توانستم اجازه بگیرم که مکتب بخوانم. خوشحالم که اجازه داد تا به مکتب بروم.

حدود پنچ سال در وضعیت بد روانی قرار داشتم. آن لحظه، آن مرد و آن چهره‌ای نجسش همیشه به یادم می‌آمد. داشتم از درون خودم را از بین می‌بردم. مدت‌ها گذشت. بزرگ شدم. تا این‌که امتحان کانکور رسید. برای بایومتریک امتحان باید به دانشگاه می‌رفتم. رفتن دانشگاه و دیدن دانشگاه برایم انگیزه داد. انگیزه‌ برای یک زندگی‌ جدید.

بعد از آن شب و روز برای امتحان درس خواندم، زحمت کشیدم و تلاش کردم. تا توانستم در رشته‌ی ادبیات فارسی کامیاب شوم. دانشگاه صفحه‌ی جدیدی را برایم باز کرد. آن‌جا با پسری آشنا شدم و تصمیم برای ازدواج گرفتیم. می‌خواستم صادق باشم و خیانتی در کار نباشد. برای همین من صادقانه تمام ماجرا و شرایطم را برایش گفتم.

گفتم چنان‌ که او توقع دارد من به قول مردم «باکره» نیستم. برایش گفتم که به من در خیابان تجازو شده‌ است. اما باکره بودن اصلی به قلب و ذات آدم‌هاست، نه آن افسانه‌ای که به تن زنان نسبت می‌دهند. من قلبم پاک است و سرشتم خوب، خیانت در وجودم نیست.

او نیز قبول کرد. مرا دوست داشت و منتظر ماند تا دانشگاه را تمام کنیم. بعد از اتمام دانشگاه باهم ازدواج کردیم. من حالا کار می‌کنم در مکتب معلم هستم. شوهرم نیز کار می‌کند. او مدیر مالی یک اداره است. هرچند زندگی سخت بود و مشکلات بیش‌ از حدی را سر راه من قرار داد. اما من توانستم مبارزه کنم. تسلیم نشوم و زندگی‌ام را از نو بسازم. تلاش کردم تا از خیابان به دانشگاه و یک زندگی‌ عالی برسم.

من با تلاش موفق شدم و به شرایط تسلیم نشدم، چون در درون خودم به این باور رسیده بودم که تجاوز جنسی یک اتفاق است، یک اتفاق دردناک، یک خشونت، یک جرم و یک تجربه‌ی وحشتناک؛ اما با تجربه‌ی تجاوز، دنیا به آخر نمی‌رسد و زندگی متوقف نمی‌شود. در مرور زمان پی بردم که غلبه بر این نوع خشونت و راه پایان دادن به این خشونت‌ها فقط در قوی شدن است. اکنون نه تنها از خود که تلاش می‌کنم با شریک کردن تجربیات خویش با شاگردان و دوستانم از دیگر دختران نیز محافظت کنم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: حق کار زنانکار
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
صابره
هزار و یک شب

سرنوشت صابره؛ از میز مطالعه به دود آشپزخانه

2 حمل 1402

صابره، 17 ساله، تازه امسال مکتب را به پایان رسانده است. در حالیکه هنوز با اعتماد به نفس می‌گوید لیسانس خود را از یک دانشگاه معتبر بین‌المللی خواهد گرفت، احساس می‌کند وضعیت کشور او را به سوی قفس تنور و آشپزخانه می‌راند.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00