دختری بودم که برای سیر کردن فامیلم در خیابانها کار میکردم. پدرم مریض بود و فامیلم فقیر. آنقدر فقیر بودیم که شبها گرسنه میخوابیدیم. برای همین مادرم از من خواست که کار کنم.
فقط هشت سالم بود، وقتی کار در خیابان را شروع کردم. اوایل فقط پلاستیک میفروختم. ولی به مرور زمان برای این که بتوانم پول بیشتر پیدا کنم، ضمن پلاستیک فروشی، به فروختن قلم و کتابچه هم شروع کردم. به سختی آن روزها را سپری میکردم. خوب میدانستم که خیابان برای یک دختر مکان مناسب نیست. ولی مجبور بودم و باید کار میکردم.
تا زمانی که کمتر از یازده سالم بود، فقط تحمل سردیهای زمستان و گرسنگی در خیابان برایم سخت بود. ولی بعد از اینکه بزرگتر شدم، با خطرات بیشتری مواجه شدم. مانند دزدی و آزار و اذیت جنسی. آزار و اذیت جنسی خطرناکتر از همه بود. خطری که قرار بود از سوی مردان به من برسد. از سوی همان مردانی که مدتها با قلب پاک و معصومم آنها را کاکا جان و لالا جان صدا میزدم تا از من یک دانه پلاستیک یا کتابچه بخرند.
آزار و اذیت جنسی چیزی بود که آن زمان من خیلی در بارهاش نمیدانستم و اولین بار نیز در زمانی تجربه کردم که مثل همیشه داشتم در خیابان کار میکردم. آنروز در تلاش بودم تا کتابچههایم را به فروش برسانم که ناگهان پیرمردی سوار بر بایسکل آمد و به تنم دست زد. ترسیدم، در حالی که جیغ میزدم و فریاد میکشیدم، به سوی جاده دویدم.
اما هیچ کس اهمیتی نمیداد. هیچ کس بهسوی آن مرد حتا بد نگاه نکرد. همان مردانی که شعار از غیرت میدادند به من میخندیدند. گویا این صحنه که یک طفل داشت اذیت میشد برایشان خوشآیند بود. آنقدر شوکه شدهبودم که دلم میخواست بمیرم. شبها کابوس میدیدم و فریادزنان از خواب بلند میشدم.
بعد از آن اتفاق، برای بار دوم و سوم نیز آزار دیدم. این آزارها روز به روز داشت زیادتر میشد. آنقدر اذیت شده بودم که دیگر برایم عادی شده بود. داشتم با تمامی سختیها به کار ادامه میدادم.
دیگر داشت سیزده سالم میشد. در یکی از روزها مردی آمد و برایم گفت حاضر است تمامی پلاستیکهایم را بخرد. اگر برای ساعتی با او بروم. گفت برایم پول میدهد. ولی من قبول نکردم. ترسیده بودم و میدانستم مثل بقیه اذیتم میکند، برای همین نرفتم. وقتی دید نمیخواهم بروم. مرا به زور کشانکشان با خودش برد. ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم. میخواستم فریاد بزنم. دلم میخواست یکی کمکم کند. حاضر بودم تمام پلاستیکهایم را به آن مرد مفت بدهم ولی اذیتم نکند.
اما دیگر خیلی دیر شده بود. درک کردم که او برای خودم آمده است نه پلاستکهایم، فهمیدم که او مرا میخواهد نه پلاستیکهایم را. داشتم زارزار گریه میکردم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آن مرد به زور چشمانم را بست، دستانم را محکم گرفت و خندهکنان به سویم نزدیک شد. خواستم از او دور شوم، نشد. داشتم دست و پا میزدم. حس میکردم دارم میمیرم. همهجا تاریک بود. جسمم کرخت شده بود، بعد از آن که رهایم کرد، دیگر آن دختر سابق نبودم. جانم خیلی درد داشت، ولی روانم بیشتر. دیدم گردن و دستانم سیاه و کبود شدهاند.
نمیدانستم چگونه این تجازو را از مردم پنهان کنم. چه کار کنم تا بقیه نداند که به من تجاوز شده است. در حالی که حس میکردم قلبم دارد از تپش باز میایستد، از خودم پرسیدم: عاقبتم چه میشود؟ پدرم، برادرانم اگر باخبر شوند مرا میکشند.
حالم خیلی بد بود. نمیدانستم چه چاره کنم. فقط گریه میکردم. با هزاران دلهره شب به خانه رفتم. همین که مادرم مرا دید، متوجه شد قضیه از چه قرار است. چشمانش از حدقه درآمده بود. یخنم را گرفت و هی با سیلی به رویم کوبید. در حالی که داشت شکنجهام میکرد. برایم میگفت: «تو باعث نام بدی ما هستی. ایکاش امروز میمردی و زنده به خانه نمیآمدی. حالا با این نام بد چه کنم؟»
دردهای تنم خیلی کمتر از دردهای روانم بود. از خودم پرسیدم: این مادرم بود که از من خواست در خیابانها کار کنم و پول بیاورم. حالا که به من تجاوز شده چرا مرا میزند؟ من که نمیخواستم بشود. چرا فکر میکند گناه من است؟ چرا حمایتم نمیکند؟
آن شب مادرم تصمیم گرفت این قضیه از همه پنهان بماند و قضیه به خوبی از همه پنهان ماند. مادرم دیگر نمیگذاشت من از خانه به بیرون بروم. به هزاران عذر توانستم اجازه بگیرم که مکتب بخوانم. خوشحالم که اجازه داد تا به مکتب بروم.
حدود پنچ سال در وضعیت بد روانی قرار داشتم. آن لحظه، آن مرد و آن چهرهای نجسش همیشه به یادم میآمد. داشتم از درون خودم را از بین میبردم. مدتها گذشت. بزرگ شدم. تا اینکه امتحان کانکور رسید. برای بایومتریک امتحان باید به دانشگاه میرفتم. رفتن دانشگاه و دیدن دانشگاه برایم انگیزه داد. انگیزه برای یک زندگی جدید.
بعد از آن شب و روز برای امتحان درس خواندم، زحمت کشیدم و تلاش کردم. تا توانستم در رشتهی ادبیات فارسی کامیاب شوم. دانشگاه صفحهی جدیدی را برایم باز کرد. آنجا با پسری آشنا شدم و تصمیم برای ازدواج گرفتیم. میخواستم صادق باشم و خیانتی در کار نباشد. برای همین من صادقانه تمام ماجرا و شرایطم را برایش گفتم.
گفتم چنان که او توقع دارد من به قول مردم «باکره» نیستم. برایش گفتم که به من در خیابان تجازو شده است. اما باکره بودن اصلی به قلب و ذات آدمهاست، نه آن افسانهای که به تن زنان نسبت میدهند. من قلبم پاک است و سرشتم خوب، خیانت در وجودم نیست.
او نیز قبول کرد. مرا دوست داشت و منتظر ماند تا دانشگاه را تمام کنیم. بعد از اتمام دانشگاه باهم ازدواج کردیم. من حالا کار میکنم در مکتب معلم هستم. شوهرم نیز کار میکند. او مدیر مالی یک اداره است. هرچند زندگی سخت بود و مشکلات بیش از حدی را سر راه من قرار داد. اما من توانستم مبارزه کنم. تسلیم نشوم و زندگیام را از نو بسازم. تلاش کردم تا از خیابان به دانشگاه و یک زندگی عالی برسم.
من با تلاش موفق شدم و به شرایط تسلیم نشدم، چون در درون خودم به این باور رسیده بودم که تجاوز جنسی یک اتفاق است، یک اتفاق دردناک، یک خشونت، یک جرم و یک تجربهی وحشتناک؛ اما با تجربهی تجاوز، دنیا به آخر نمیرسد و زندگی متوقف نمیشود. در مرور زمان پی بردم که غلبه بر این نوع خشونت و راه پایان دادن به این خشونتها فقط در قوی شدن است. اکنون نه تنها از خود که تلاش میکنم با شریک کردن تجربیات خویش با شاگردان و دوستانم از دیگر دختران نیز محافظت کنم.