نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

دخترم را فروختیم تا از گرسنگی نمیرد

  • آفاق
  • 15 دلو 1401

دخترم را فروختیم. چون خیلی فقیر بودیم. شوهرم بیکار بود و فرزندانم گرسنه. وقتی برای ششمین بار حامله شدم. شوهرم خیلی عصبانی شد. مدام روز‌ها با من جنگ می‌کرد که چرا باز باردار شدم.

برایم می‌گفت: «مگر نمی‌بینی که ما به‌ بسیار سختی می‌توانیم نان این پنچ طفل را پیدا کنیم. حالا چگونه مصرف یک طفل دیگر را به عهده بگیریم؟ چرا تو باز حمل گرفتی؟»

او همیشه مرا به خاطر این بارداری سرزنش می‌کرد‌. در حالی که فقط من مقصر نبودم، حتا مقصر اصلی خودش بود. اما بی‌‌آنکه به گناه خودش فکر کند، برای این اشتباه مرا مقصر می‌دانست.

ما همه جگرخون بودیم. نه من و نه شوهرم؛ هیچ‌کدام نمی‌خواستیم که بازهم حامله شوم. ولی حالا حمل گرفته ‌بودم و نمی‌شد تغییرش دهیم. ماه‌ها همین‌گونه در فقر و تنگدستی گذشت، تا این‌که به ماه نهم رسیدم. شب‌وروز به این فکر بودم که چگونه و از کجا پول دوا و درمان را پیدا کنم. با خودم می‌گفتم اگر عملیات شوم چه؟ اگر هنگام زایمان بمیرم چه خواهد شد؟ بقیه‌ فرزندانم چگونه زندگی خواهند کرد؟ 

یک شب وقتی داشتیم غذا می‌خوردیم، درد به جانم آمد‌. کمرم خیلی شدید درد می‌کرد. فهمیدم که درد زایمان است. به شوهرم‌ گفتم باید شفاخانه برویم. از آن‌جا که کرایه‌‌ی موتر را نداشتیم، مجبور شدم با پای پیاده تا شفاخانه بروم.

آن‌جا وضعیت خیلی خراب به نظر می‌رسید. مریض زیاد ولی داکتر کم بود. من نیز درد خیلی شدیدی داشتم. دو شبانه‌روز درد کشیدم تا طفلم به دنیا آمد. وقتی به دنیا آمد، داکتر او را به آغوشم داد. دیدم دختر است. یک دختری خیلی زیبا و نازنین. در حالی که خنده بر لب داشتم او را بوسیدم.

هرچند خیلی خسته بودم. اما خوشحال بودم که هردو سالم هستیم. مدتی گذشت و من دوباره به فکر افتادم که چگونه غذای این طفل و خرج خانواده را پیدا کنیم. هزاران سوال به فکرم می‌آمد. پریشان شده‌ بودم.

ساعتی بعد پدرش آمد. خندیدم و برایش گفتم که دختر است. اما او هیچ خوشحال نشد. به سویش چنان نگاه می‌کرد که گویا او را نمی‌خواهد.

با من گفت: «من دیگر نمی‌توانم خرج این همه عیال را تهیه کنم. پولش را از کجا کنم؟ باید این دختر را به فرزندی بدهیم.چاره‌ی دیگری نداریم. بهتر است پیش ما نباشد. ما نمی‌توانیم از او مراقبت کنیم.»

اشک در چشمانم جمع شد. ۹ ماه خواری، زحمت، سختی و دو شبانه‌روز درد کشیدم، تا او به دنیا آمد. خیلی دوستش داشتم. چگونه به دیگری می‌دادم؟ گریه کردم، به شوهرم عذر کردم تا طفل مان را به کسی ندهد. ولی او با صدای بلند فریاد زد و گفت: «نمی‌خواهم. من آن طفل را نمی‌خواهم. یا به فرزندی بده، یا همین‌جا رهایش کن. حق نداری با خود به خانه بیاوری. تو باید درک کنی که نمی‌شود.»

همچنان بخوانید

شکوفه‌ای که در گریز از فقر تن به کودک‌همسری داد

شکوفه‌ای که در گریز از فقر تن به کودک‌همسری داد

16 قوس 1401
طالبان در تخار چهار نفر را به اتهام فروش یک دختر بازداشت کردند

طالبان در تخار چهار نفر را به اتهام فروش یک دختر بازداشت کردند

6 میزان 1401

هرچند از نگاه‌های شوهرم درک کرده ‌بودم که از ته دل راضی نیست طفل مان از ما جدا شود، اما به نظر می‌رسید که چاره‌‌ای جز این هم نداشتیم.

داد‌ و ‌فریاد شوهرم توجه‌ همه را جلب کرده ‌بود. داکتران داشتند با نگاه‌های پرسش‌برانگیز به سوی ما نگاه می‌کردند. همه‌ی افراد داخل اتاق داشتند به ما نگاه می‌کردند. به شوهرم گفتم باید آرام باشد تا از شفاخانه بیرون مان نکنند‌.

داشتیم باهم گفت‌وگو می‌کردیم که خانمی نزدیک آمد. لحظه‌ای به دخترم نگاه کرد. بعد از این‌که سلام داد، از شوهرم خواست تا با او به گوشه‌ای برود. لحظه‌ای با همدیگر حرف زدند. وقتی صحبت‌ شان تمام شد، شوهرم آمد و برایم گفت: «ببین زن! این خانم می‌خواهد دختر ما را بخرد. می‌دانی می‌خواهد چند بخرد؟  30 هزار افغانی… بیا بفروشیم زن. این پول برای مدت زیادی خرج زندگی بقیه اولادا می‌شود. می‌دانی بهتر از این است که پیش ما از گرسنگی بمیرد!»

حس می‌کردم قلبم دارد از تپش باز می‌ایستد. چگونه طفلم را به دیگری می‌دادم. ولی می‌دانستم که اگر پیش من بماند از گرسنگی می‌‌میرد. برای همین، قبول کردم.

من زن 34 ساله‌ای هستم که توانسته بودم در شهر مزار شریف با فقر و تنگ‌دستی تا امروز زندگی کنم. اما می‌دانستم که دیگر نمی‌توانم. این طفل آخری را نمی‌توانم بزرگش کنم. بعد از آمدن طالبان، وضعیت ما خراب‌تر شد. این‌ روز‌ها بیش از حد وضعیت مان خراب است. اگر کاری نکنیم همه از گرسنگی می‌میریم.

مجبور شدم و قبول کردم. وقتی دخترم را داشتند می‌بردند، وقتی او را از بغلم گرفتند، دستانم می‌لرزید، بدنم سرد شده ‌بود.دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم عجب دنیایی، به خاطر 30 هزار افغانی حاضر هستند طفلم را از من بگیرند، طفلی که با هزاران سختی به دنیا آوردم ولی هیچ کس حاضر نیست که 30 هزار را از روی انسانیت به ما کمک کند تا طفلم را خودم بزرگ کنم.

قلبم داشت به شدت درد می‌کرد. به سختی توانستم آن روز را سپری کنم. ولی هنوز هم شب‌ها خوابش را می‌بینم و روزها به فکر دخترم هستم‌. امیدوارم زندگی خوب و خوشی نصیبش شود. شاید یک مادر بتواند همه چیز را فراموش کند اما فرزندش را هرگز نمی‌تواند فراموش کند.

یادداشت: این روایت مربوط به خانواده‌ای می‌شود که در شهر مزارشریف، مرکز ولایت بلخ در شمال افغانستان زندگی می‌کنند و بنابر نداشتن پول و مصارف پیش‌برد زندگی‌ روز‌مره شان، مجبور شدند که نوزاد خود را بفروشند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: خرید و فروش زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00