نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

  • صنوبر
  • 17 دلو 1401
نجمه

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

نجمه در یکی از روستاهای دوردست دایکندی زندگی می‌کرد و ضمن کار خانه، کار روی زمین و مزرعه و دامداری از مکلفیت‌های او در خانه‌ی شوهر بود. اما با آمدن گلنار کمتر به مزرعه می‌رفت. در وقت‌های خواب گلنار، بیشتر مصروف دست‌دوزی می‌شد.

گلنار چهار ساله شده بود که خانواده‌‌ی شوهرش بر او فشار آوردند که باید طفل دیگری به دنیا بیاورد. اما بعد از گلنار، دیگر طفلی به دنیا نیامد. پنج سال دیگر هم گذشت. خودش هم می‌خواست که طفل بیاورد، تمام مدت در انتظار آخر ماه بود که پریود نشود، اما طبق معمول عادت ماهیانه‌اش سر می‌رسید و خبری از بارداری نبود.

مادرشوهر نجمه به او داروی گیاهی و غذاهایی با طبع گرم توصیه می‌کرد. او را سرزنش کرده می‌گفت که «به خاطر بی‌احتیاطی تو و کارهای سنگین، شاید رحم‌ات سرد شده باشد که نمی‌توانی طفل بیاوری.»

مادرشوهر نجمه برای باروری او تمام دارو و درمان محلی را امتحان کرد. برای او غذاهای گرم محلی تهیه می‌کرد، پوست گوسفند و روده‌ی مرغ را بر پشت و شکمش می‌بست، چون معتقد بود که خاصیت گرمی دارد، تا بدن نجمه را سردی‌زدایی کند.

اما دارو و درمان محلی نتیجه نداد، سرانجام علی، شوهر نجمه، او را برای معالجه به مرکز ولایت برد. در شهر نیلی، مرکز دایکندی هیچ متخصص زنان و زایمان نبود که نجمه را برای تشخیص نزدش ببرد. شوهرش او را نزد یک داکتر مرد در شفاخانه زهرا بیات برد.

داکتر پس از معاینه‌ی نجمه گفت: «مشکل خاصی برای باروری ندارد اما در رحمش چندین فیبروم دیده می‌شود که در رحم اکثر زنان موجود است و این فیبروم‌ها تا خیلی بزرگ نشوند مانع باروری زنان شده نمی‌توانند.»

چندین سال دیگر هم گذشت و گلنار شانزده ساله شد، اما نجمه بعد از او هیچ طفلی دیگری به دنیا نیاورده بود. سرانجام علی، شوهر نجمه تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند، زیرا او فرزند بیشتری می‌خواست.

علی به خواستگاری چندین زن در روستاهای اطراف رفت، اما هیچ کسی حاضر نشد با مرد متأهل چون او ازدواج کند.علی با کنایه به هیکل درشت نجمه گفته بود: «یک‌ دیو‌ خودت هستی و یک‌ دیو دیگر دخترت، کدام زن جسارت می‌کند میان دو دیو درآید؟»

علی می‌خواست نجمه را طلاق بدهد، اما نجمه نخواست طلاق بگیرد. او ترجیح داد کنار دخترش باشد و از او حمایت کند تا به درس‌هایش ادامه دهد. نجمه طلاق را نپذیرفت ولی تصمیم گرفت یکجا با دخترش خانه و روستای شان را ترک کنند و به شهر بروند.

همچنان بخوانید

گل­ها خوب می­شناسند اندوه شکستن را

گل­ها خوب می­شناسند اندوه شکستن را

10 حمل 1402
مادرم مرا فروخت

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

نجمه می‌گوید «تصمیم گرفتم کاری کنیم که هم من کنار دخترم باشم و هم گلنار بتواند هرازگاهی که دلتنگ پدر شد به دیدن علی برود. از سویی هم زندگی مستقلی داشته باشیم تا برای آینده‌ی گلنار کار کنم.»

نجمه صنایع دستی و چند جوره فرش دست‌بافت خود را جمع کرد و حدود 30 هزار افغانی پول نقدش را گرفت تا خانه را به قصد شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ ترک کنند.

نجمه و گلنار برای اولین بار خانه و روستای شان را ترک می‌کردند. بار تنهایی و دلتنگی و جدایی را بر دوش گذاشته و کوه‌های سر به فلک کشیده‌، تپه‌های پر سنگ و صخره و دره‌های عمیق هزاره‌جات را یکی پس از دیگری عبور کردند و پس از دو شبانه‌روز بی‌خوابی و خستگی به شهر مزار شریف رسیدند.

نجمه و دخترش در منطقه‌ی «کمپ سخی» یک اتاق را به کرایه گرفتند و زندگی جدیدی را شروع کردند.

گلنار آرزو داشت درس‌های مکتبش را تمام کند، اما آموزشگاه‌های خصوصی نیز مثل مکاتب مسدود شد و او ناخواسته مشغول آموزش خیاطی شده است. نجمه برای تأمین مصارف زندگی‌، به بازار میوه خشک ‌فروشی می‌رود و ماهانه حدود 15 بوجی کشمش پاک می‌کند و در بدل پاک کردن هر بوجی کشمش حدود ۳۰۰ افغانی دستمزد می‌گیرد که درآمد او حد اوسط روزانه 150 افغانی است.

نجمه می‌گوید برای تحقق آرزوهای دخترش حاضر شد این شرایط را بپذیرد و به شهر آواره شود تا دخترش درس بخواند و به آرزوهای خود برسد، اما به خاطر مسدود بودن آموزشگاه‌ها و مکاتب او مشغول خیاطی شده است.

نجمه با امیدواری می‌گوید: «خانه را ترک کردیم، دخترم را پدرش حمایت نمی‌کند، اما این روزهای کارگری را به حساب عمر خودم و گلنار نگذاشته‎‌ام، ته دلم می‌گویم این روزها رفتنی است و دخترم به آرزوهایش می‌رسد، من هم به استقلال مالی می‌رسم و از او حمایت می‌کنم.»

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 6

  1. رحیم ګل ستانګزی says:
    2 ماه پیش

    افرین زن قهرمان یک دختر را مثل بچه تربیه کردی زحمت کشی ات به هدر نمیرود افرین

    پاسخ
    • رها says:
      2 ماه پیش

      زنان افغان همه قهرمان هستند.

      پاسخ
      • کریم says:
        2 ماه پیش

        متاسفانه این چنین برخورد ها درد آور است
        نه که تنها نجمه بلکه هزاران نجمه در کشور ما
        با برخورد های ناشایسته گوناگون دچار است
        باز هم هزاران آفرین به همت والای این زن
        بله درست فرمودی این روزها درگذر است
        مطمئنان تو به آرامیش می رسی خواهرم، مادرم

        پاسخ
  2. احسان says:
    2 ماه پیش

    مرگ به غلامان حلقه بدوش که تمام آرزوهای دختران و مادران سرزمین افغانستان را تبدیل به رویاهای ناممکن کرده است. خیر نبینی غنی دزد و رشوه خوار که سرنوشت ۳۰ میلیون نفر را فروختی و پولش را حیف و میل می کنی لعنت خدا و رسولش بر تو باد، خائن.

    پاسخ
  3. Tawhid says:
    2 ماه پیش

    حکایت جالبی بود، اما این امر از سوی مردان بی همت است.
    کشوری که اوج جهالت توش موج می‌زند.
    فغانیستان ازش چنین واقعات بعید نیست.

    پاسخ
  4. فرناز says:
    2 ماه پیش

    اگر این قصه واقعیته او و دخترش می‌توانند برای گرفتن پناهندگی دانمارک کمک بگیرند

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00