پسرم برای رفتن به دانشگاه و ادامهی تحصیلش به پول نیاز داشت. شوهرم مریض بود و کار نمیتوانست. برای همین تصمیم گرفتم که خودم کار کنم. به سختی توانستم این وظیفه را در شهرداری شهر مزار شریف پیدا کنم.
مدتهاست که اینجا کار میکنم. در زمان جمهوریت آزادتر و آسودهتر بودیم. ولی زمانیکه طالبان آمدند، کار کردن برای ما خیلی دشوار شد. محدودیتهای زیادی را وضع کردهاند. وقتی میخواهیم به وظیفه برویم به ما گفته میشود که «پوشش اسلامی» را اختیار کنیم. یعنی خود را چنان بپوشانیم که هیچ کس ما را نشناسد و بیرون از ساحهی کاری کسی نداند که ما مرد نه، بلکه زن هستیم.
اینجا در قسمت کار محدودیتهای زیادی برای زنان وجود دارد که اسم این محدودیتها را قانون گذاشتهاند. ما مجبوریم تا به قوانین احترام بگذاریم و به جز چشمهایمان، همهی وجود خود را بپوشانیم. دستکش، برقع، چادر، کلاه و لباس شهرداری چیزهایی است که بالای لباس شخصی مان میپوشیم. اکثریت اوقات ما حتا اجازه نداریم لباسهای خود را تبدیل کنیم.
کار در خیابان خیلی مشکل و دشوار است. به خصوص روزهایی که هوا گرم و یا سرد میشود. پاکسازی اطراف روضه و تخلیهی جویها مشکلترین قسمت کار ماست. با این پوشش که ما داریم، بعضی اوقات در جریان کار، حتا نفس کشیدن هم خیلی برایم مشکل میشود. نفسم چنان تنگ میآید که حس میکنم دارم میمیرم. ولی تلاشم را میکنم تا با تمام این مشکلات کنار بیایم و بتوانم فامیلم را حمایت مالی کنم.
جادههای افغانستان یکی از ناامنترین جاها برای زنان است. بدترین خاطرهای که از کار کردن در جاده دارم، آزار و اذیت مردان است. بارها از سوی مردان آزار و اذیت شدهام. چندین بار در حالی که داشتم سرکها را پاک میکردم، آنها به من بی احترامی کردند. حتا از سوی مردان جوانی که در سنوسال برابر با فرزندم هستند، بیاحترامی دیدهام. در یکی از روزهای سرد زمستان که برای ما امر شده بود، برویم و جویهای اطراف روضه را پاک کنیم، از سوی پسری آزار دیدم. هرگز نمیتوانم آن روز را فراموش کنم. تأثیر بدی بر روانم گذاشته بود.
آن روز آب در جویها جمع شده بود. آشغال و کثافاتی که مردم در جویها انداخته بودند، آبراهها را بسته بود. ما باید آن کثافات را بیرون میکشیدیم و سرکها را پاک میکردیم. جوی پر از آب بود. وقتی داخلش شدم، نصف بدنم زیر آب رفت. آب خیلی زیاد بود و تا کمرم میرسید. به سختی میشد داخلش ایستاد شد. در حالی که داشتم کثافات را پاک میکردم، مردی را دیدم که کنار جوی نشسته و دارد به من نگاه میکند. از آنجا که وجودش مانع کارم میشد، خیلی محترمانه برایش گفتم که آقا از اینجا بروید، باید اینجا را پاک کنم.
ولی او بیآنکه به حرفم اهمیت بدهد. به من خندید. دوباره مجبور شدم تا درخواست کنم از اینجا برود. اینبار برایش بلندتر گفتم: آقا از اینجا برو! باید این جوی را پاک کنم. او باز به حرفهایم اهمیتی نداد. پوزخندی زد و برایم گفت: «وای جان! قربانت شوم، تو زن هستی؟ وقت میگفتی خوب. ما که غلام شما هستیم امر کن به روی چشم.»
اینحرف را گفت، ولی از جایش تکان هم نخورد. به سویم نگاه میکرد و میخندید. فهمیدم قصد اذیتم را دارد. جدیتر حرفم را برایش تکرارم کردم و گفتم: «لازم نیست غلام کسی باشید، کافیست از کنار جوی دور شوید. مجبورم نکنید داد و فریاد راه بیندازم، از اینجا بروید.»
متوجه شدم که از حرفهایم ترسیده است. لحظهای آرام گرفت. بعد به قصد اینکه صورتم را لمس کند، دستش را به سویم دراز کرد. خواستم مانعش شوم، خودم را کنار کشیدم. ولی دستش محکم به شانهام خورد. از ضربهی دستش پایم لغزید و تا گردن به داخل آب فرو رفتم. میلرزیدم و ترسیده بودم. آن مرد که به سرعت داشت از من دور میشد، پشت سرش نگاه میکرد و به من میخندید. هوا خیلی سرد بود. از آنجا که خیس شده بودم سردی هوا را بیشتر احساس میکردم.
میلرزیدم. دلم میخواست فریاد بکشم. میخواستم به مأموران شکایت کنم. ولی میترسیدم. با خود گفتم اگر مرا از وظیفه برکنار کنند چه؟ اگر وظیفهام را از دست بدهم چه؟ پیش کی باید شکایت میکردم و از کی باید شکایت میکردم؟ آن مرد دیگر رفته بود، اگر نرفته بود هم حوزههای طالبان که به شکایت خشونت علیه زن رسیدگی نمیکند.
بقیهی مردم با وجود اینکه دیدند چه اتفاقی برایم افتاد، اما هیچ کاری نکردند. چنان نمایان میکردند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. گویا به کسی بیاحترامی نشده و این عمل یک کار خیلی ساده و پیش پا افتاده است. در شهر ما این بیاحترامی عادیترین عملی بود که خیلی با خونسردی به این بیاحترامی چشمپوشی میکردند. بیاحترامی که هربار و هرروز تکرار شود بدون شک که عادی میشود.