وقتی عاقله باردار شد تلاش میکرد جنسیت جنینش را پنهان کند. اما کاری از دستش برنیامد و شوهرش فهمید که او باز دختر به دنیا میآورد.شوهرش به شدت عصبانی شده بود، چون او دیگر دختر نمیخواست. برای همین کوشش کرد که جنین را در بطن مادرش از بین ببرد. به زنش گفته بود که نمیخواهد پدر این دختر باشد و او حق ندارد طفل را به دنیا بیاورد.
عاقله برای اینکه بتواند، دخترش را از خشم پدرش نجات دهد و سالم به دنیا بیاورد، از خانه فرار کرد. دو ماه ناپدید شد. چنانکه هیچکس خبری از او نداشت. بعضیها میگفتند که عاقله به کابل رفته تا دخترش را به دنیا بیاورد. ولی هیچکس دقیق نمیدانست که این همه مدت او به کجا رفته بود.
عاقله از خانه فرار کرد، چون نمیخواست دخترش بمیرد. او دوست داشت سومین دخترش را نیز زنده و سلامت به دنیا بیاورد. او خانه را ترک کرد تا شوهرش را به چالش بکشد. بعد از دو ماه وقتی عاقله به خانه برگشت، با خودش دختری را آورد که تازه به دنیا آمده بود. نامش را شگوفه گذاشته بود.
انتظار میرفت پدرش با دیدن شگوفه، کینهها را دور بریزد. اما خشم او نه که فروکش نکرده بود، چند برابر هم شده بود، با عصبانیت عاقله و دخترش را از خانه بیرون انداخت.
عاقله به خانهی برادرانش پناه برد ولی برادرانش نیز او را «لکهی ننگ» میدانستند که «باید از جبین قبیله پاک شود.» مردم روستا فقط دیدند که عاقله به خانهی برادرانش رفت، اما چندین روز از او هیچ خبری نبود.
یک هفته بعد، مردی جسد عاقله را در یک چاه آب پیدا کرد. مردم به این باور بودند که عاقله را برادرانش به قتل رسانده و جسدش را به چاه انداختهاند. اما انگشت اشارهی کل قوم و خویش و همسایهها، به سوی شگوفه دراز بود. او که هنوز یک ماهه نشده بود، عامل همهی این اتفاقها دانسته میشد که مادرش برای زنده ماندن او از خانه فرار کرد و سپس به قتل رسید.
شگوفه بعد از مرگ مادرش با بیمهری تمام نزد پدر بزرگ شد. اما تازه ۱۴ ساله شده بود که او را پدرش به شوهر داد. کودکی را به نحوی در انزوا گذراند، چون تمامی بستگانش با او قطع رابطه کرده بودند. برای همین او به شوهرش امید بسته بود که شاید یک زندگی عادی را تجربه کند.
شگوفه شوهرش را دوست داشت و فکر میکرد با او خوشبخت میشود، اما سرنوشت شگوفه بعد از ازدواج هم تغییر نکرد. او گاهی با خود کلنجار میرفت که نکند سرنوشت من همین است و به راستی «بد قدم» هستم و به خاطر من مادرم قربانی «قتل ناموسی» شد.
چند سال از ازدواج شگوفه گذشته بود. در این مدت سه دختر به دنیا آورده بود. شوهرش به خاطر فقر و نداشتن شغل مناسب به ایران رفت تا شاید کار بهتری پیدا کند.
قرار بود او از ایران پول بفرستد و چند ماه بعد شگوفه و دخترانشان را نیز به ایران بطلبد. شگوفه با خود میگفت، وقتی به ایران برویم، دخترانم میتوانند درس بخوانند، وضع مان بهتر و جنجالهای خانگی مان کمتر خواهد شد.
اما سرنوشت طوری دیگری رقم خورد. واقعیت زندگی شگوفه خیلی متفاوت از خیالات او رقم خورد. شگوفه بعد از رفتن شوهرش به ایران، خدمتکار همسایههایش شد. او در خانههای مردم کار میکرد؛ لباسهای شان را میشست، نان میپخت و صفاکاری میکرد. شبوروز زحمت میکشید تا شکم دخترانش را سیر کند.
بعد از رفتن شوهرش به ایران به سختی میتوانست خرج دخترانش را پیدا کند. روزهای بدی را سپری کرد اما از شوهرش هیچ خبری نشد. نه برای دخترانش پول میفرستاد، و نه حتا به شگوفه زنگ میزد. گویا شوهرش گم شده بود. هیچکس نمیدانست او زنده است یا مرده! به جز چند تماسی که در اولین ماههای مهاجرتش با شگوفه گرفته بود، دیگر هیچ خبری از او نبود. مردم میگفتند شگوفه را شوهرش رها کرده، اما او باور نمیکرد. شگوفه میگفت شوهرش او را دوست دارد و قرار نیست از همدیگر دست بکشند.
نزدیک به سه سال گذشت. هر ماه برای شگوفه همچون سال طولانی بود. چنان که موهایش در حین جوانی سپید و خودش آنقدر لاغر شده بود که گویا فقط پوست و استخوان باشد. با اینحال هنوز امید داشت که شوهرش برمیگردد.
سرانجام، پس از مدتها تنهایی، شوهرش از ایران به خانه برگشت. بعد از دو سال و هشت ماه، شوهرش از ایران برگشت. او خیلی خوشحال بود.خوشحال بود که شوهرش برگشته است تا او و دخترانشان را با خود به ایران ببرد.
روزی که شوهرش به خانه رسید، دید که او دیگر مثل سابق نبود؛ تغییر کرده بود، جوان و خوشقیافه شده بود، اما شگوفه برعکس او، ضعیفتر و پیرتر شده بود.
«او آمد، اما چنان رفتار کرد که گویا دیگر مرا نمیشناسد. گویا من آن شگوفهی سابق نیستم. سختترین لحظهی عمرم زمانی بود که دیدم با خودش یک زن آورده، یک زن دیگر، دختر عمهاش بود، سالهای زیادی میشد در ایران زندگی میکردند. فهمیدم که شوهرم دوباره زن گرفته و از من دلسرد است. آن لحظه، تمام امیدم از بین رفت. دلم سرد شد، گویا از تمام دنیا دل بریده بودم. پیش چشمم سیاهی میکرد و نفسم تنگ میآمد.در دلم گفتم همینگونه جواب فداکاری و خوبیهایم را دادی؟ قریب به سه سال را با چه سختیها که کنار نیامدم، تمام امیدم این بود که تو دوباره برگردی اما تو گم شده بودی، برای همین بود؟ حیف آن همه صبر و امیدم که به پای تو ریختم، حیف آن همه امید، حیف… .»
شگوفه اما تسلیم تقدیر نشد. از شوهرش جدا شد و هرسه دخترش را با خود گرفت. «از کودکی در انزوا بزرگ شدم، مادرم را کشتند، تقصیر را گردن من انداختند، هنوز کودک بودم که مرا به شوهر دادند، شوهرم اگر قهر شد و لتوکوب کرد باز به همان اندک عاطفه و گهگاه خوبیهایش دل خوش کردم و باهم خانه و زندگی ساختیم، اما شوهرم باز بر من خیانت کرد. ادامه دادن سخت بود، اما برای پایان این تقدیر ایستادم تا با جدا شدن از او، سرنوشتم را خودم به عهده بگیرم. سرپرستی دخترانم در این وضعیت فقر و بیکاری کار راحتی نیست، اما زندگی و سرنوشت ما دست خودماست، بیمنت و سربلند.»
یادداشت: نامهای درون این روایت مستعار است. این روایت قصه زنی است که در یکی از ولایتهای شمال افغانستان زندگی میکند.
دیدگاهها 11
با عرض سلام و درود خدمت همه شما عزیزان اولا که دختر دار شدن ننگ نیست و نبوده و دوماً این که مادر دختر باردار شود یا پسر دست خودش نیست دست خدا (ج) است . و کسی که دختر و جنین خودش را ننگ میداند سخت بی غیرت و بی ننگ است.
و از نظر طبی درست کردن جنین پسر د دختر تا حدی در دست پدر است اگر اسپرم وای پدر با تخمک ایکس مادر جذب شود بچه به دنیا خواهد آمد و اگر ایکس مرد با ایکس زن جذب شود دختر به دنیا میاد که اسپرم ایکس و وای فقد مربوط پدر میشود وسلام .
در بیشتر از موضوعات افغانها خود را با غیرت ترین مردمان جهان مینامند؟ اما در میان مایان نیز بعضی پیدا میشوند که در انسان بودنش شان شاکی میشویم… اما امروز علم ثابت نموده که دخترداشتن ارتباط با مرد میداشته باشد. مقصر زن نیست. باز هم تعداد زیاد مردان در جهالت بسر میبرند…
کی بفهمد برادر عزیز اگر میفهمیدن که وطن مان این قسم ویران در بدر نبود و ها تا بفهمند قرن ها شاید بگزرد با تشکر
از این که مرد هستم خجالت میکشم وقتی این رفتار رو از مردان نامرد میبینم.
مرد بودن ختمت درزنوبچه یعنی جهاد دراهی خدادوختر فرشته است اون مردنست که ازدوخترننک دارد اون برمیکردد درزمان جاهیلیت قبل ازپیام براسلام مردان مرد باشید مردانه وارزند کیکنید زن شریک زندکی مرداست ازومیدش نومیدنکنید خداون خودیتون راجزامیدیهد انشا الله اکر بدرفتاری کنیدبازنوبجه تون
حق استفاده از مطالب تان را داریم?
من وقتی این ظلم و جهالت را در جای میخونم یا میبینم از اوغانستان نفرین شده نفرت پید میکنم 💔💔💔
من نیز منحیث یک انسان از عمل کرد همچو انسان ها خسته شدم
خداوند جزاء اش بته
عجب آدم های بیشعوری پیدا میشن در دنیا که بین دختر و پسر فرق میمانن در حالی که خودشان را هم یک زن به دنیا آوردن با کسی که ازدواج میکنن ام زن اس پس ای فرق گذاشتن چی معنی داره واقعا آدم خیلی کثیف و بی عقلی اس کسی بین دختر و پسر فرق میمانن و جایی شرم اس میگن زن نوری اس در خانه که با وجودش فضای خانه نور بوی زندگی را میته
حیران می مانم از این مردم مسلمان نما
کافر که کافر هست همچین فکر و ذهنیتی ندارد که این مشلمان نما ها دارند. کجای اسلام گفته که دختر داشتن ننگ است بجز اینکه از رحمت و حسنات برای دختر گفته شده.
چندین حدیث از پیامبر اسلام در مورد داشتن دختر داریم
۱- رحمت خدا بر پدری که دارای دخترانی است، دختران با برکت و دوست داشتنی اند و پسران مژده آور.
۲- هرکس یک دختر دارد برای او بهتر از هزار حج و هزار جهاد و هزار شتر و یا گاو که هدیه مکه کند و هزاذ مهمانی دادن.
و….
وای بر همچین مسلمان هایی که زندگی، آینده یک زن، دختر را از بین میبرند.
من ایرانیم.امشب اتفاقی سایت شما را دیدم.الان ساعت نزدیک ۴ صبح ۱۴۰۲/۱/۱۵ است.
بابا زنان افغانستان عجب سرگذشتهایی دارند.پدر بی فرهنگی و بیسوادی بسوزه.پدر جهل و خرافه بسوزه.
عجب مردای نامردی در افغانستان هستند.
من شنیده بودم در افغانستان زنان را میفروشند اما در فرض صحت فکر نمیکردم مردانشان این چنین سبعانه با زنان خود و سرزمینشان رفتار کنند.
البته فکر نکنید ایران گلستانه. اما اینقدر هم وحشت انگیز نیست.بهرحال خداوند به زنان باوقار و محکم عمر با عژت دهد