با شکلگیری جنبشهای زنان معترض ضد طالبان، من هم برای پس گرفتن حق کار خود و تحصیل فرزندانم به خیابان رفتم.
گروه تروریستی طالبان، اعتراضهای مدنی زنان در خیابان را هربار با گلوله و شلاق پاسخ دادند و خیابانها را از ما گرفتند. برای فریاد زدن عدالت و بلند نمودن صدای اعتراض مان، در مکانهای سربسته گردهم آمدیم.
خشونت طالبان با زنان را در نمایشهای کوتاه به تصویر کشیده و در شبکههای اجتماعی منتشر کردیم. رویارویی دختران دانشآموز با هیولایی چون طالب را تمثیل میکردیم تا جهانیان ببینند ما با چگونه گروهی طرف هستیم.
در یکی از برنامههای اعتراضی سال گذشته میلادی که برای مطالبهی حق کار و تحصیل زنان و در اعتراض به مسدود شدن دانشگاهها و مراکز آموزشی به روی دختران، به خیابان رفتیم اما همچنان با خشونت و سرکوب طالبان روبرو شدیم.
زنان عضو جوخه سرکوب بر ما حمله کردند و همجنسان خود را زیر شلاق گرفته از موهای شان میکشیدند تا با خود ببرند.در این میان تجمع اعتراضی مان برهم خورد و زنان معترض به هرسو پراگنده شدند. هرکدام سوار تکسیها شدیم که به خانه برگردیم.
چند قدم از محل اعتراض دور نشده بودیم که یک رنجر طالبان جلو تکسی حامل من ایستاد و دستور توقف داد.
مرا از تکسی پیاده کردند و یکی از جنگجویان طالبان موبایلم را خواست. گفتم موبایل ندارم، بیدرنگ به دستکولم دست برد و موبایلم را درآورد. رمز موبایل را از من گرفت و یک راست به سمت گالری عکسها رفت.
عکسهایی از جریان اعتراض آن روز و چند قطعه عکس از جریان نشستهای اعتراضی دیگر که در مکانهای سربسته برگزار کرده بودیم را دیدند و به یکدیگر گفتند: «این هم از جاسوسان غربیها است.»
سپس با ضربوشتم، توهین و تحقیر مرا به سمت رنجر کشیدند. در جریان سوار شدن به رنجر دلم یک معجزه میخواست که کسی مانع دستگیریام شود و یا صدا بلند کند که «او را نبرید!»
برای یک لحظه حس کردم دنیا به آخر رسیده، با یک پارچه سیاه چشمانم را بستند. از جهت حرکت رنجر فهمیدم که مرا به سمت حوزه سوم امنیتی شهر کابل میبرد.
وقتی چشمانم را با پارچه سیاه میبستند اعتراض کردم و گفتم: «من نه جنایتکارم و نه تروریست، چشمانم را باز کنید.»اما در جواب با مشت و سیلی به سر و صورتم میزدند.
در حوزه از من پرسیدند: «امروز چقدر پول گرفتی و رهبرت کیست؟» در جواب شان گفتم که برای پول به خیابان نیامده بودم، من حق کار و تحصیل خود را میخواهم. با شنیدن این، تمسخرم میکردند و دوباره میپرسیدند: «بگو توسط کی حمایت میشوی و چرا ما را بدنام میکنی؟»
پس از اولین بازجویی که فقط با زبان تند و خشن از من بازجویی کردند مرا دوباره با چشمان بسته به یک جای دیگر منتقل کردند. در یک اتاق سرد، بویناک و بدون پنجره انداختند که فقط با یک فرش چرکین فرش شده بود و بوی تند عرق میداد.
با شنیدن صدای آذان، فهمیدم شب شده است. در اولین شب زندان، چند نفر آمدند و با چشمان بسته مرا از اتاق بیرون کردند و برای بازجویی به اتاق دیگری بردند. در آنجا چشمانم را باز کردند و سوالهای تکراری را پرسیدند.
طالبی که از من بازجویی میکرد یک مرد میانسال و خشن بود، به یک جنگجویش اشاره کرد و او بیدرنگ اسلحه را روی سرم گذاشت و دوباره شروع کرد به پرسیدن همان سوالها و باز جوابهای تکراری من را شنیدند.
برای بار سوم سوالها را میپرسید. اسلحه را از روی سرم برداشت و با مشت و لگد به جان نحیفم افتادند. سپس با یک شلنگ آب به بازوهایم زدند، به کمرم، به پاهایم و به هرجای بدنم که برابر میشد فقط میزدند.
زیر شکنجه فقط فریاد میزدم و گریه میکردم. داد میزدم که من کاری نکردم، جنایتکار و تروریست که نیستم چرا میزنید؟ اما کارساز نبود و سوالهای تکراری پرسیده میشد و شلنگها با خشم بیشتری به جانم فرود میآمدند.
وقتی از بازجویی خسته شدند مرا با چشمان بسته به داخل همان اتاق انداختند. تنها بودم. فردای آن شب یکی از افراد طالبان موبایلم را آورد. از موبایلم به پدرم تماس گرفتم و گفتم مرا دستگیر کردهاند. هنوز حال بچههایم را نپرسیده بودم که موبایلم را گرفته و خاموش کرد.
به وکیل دسترسی نداشتم که از من دفاع کند. با خانوادهام در ارتباط نبودم. اتاقم آنقدر سرد بود که شبها از شدت درد و سرما نمیتوانستم بخوابم. شبها با سر تکیه به دیوار و به فکر کودکانم صبح میشد که بعد از من به پدرم پناه برده بودند.
وقتی زندانی شدم روزهای اول عادت ماهیانهام بود، اما بدون هیچ وسایل بهداشتی سپری کردم. وقتی برای رفتن به سرویس بهداشتی در میزدم کسی نمیآمد و مکرر در میزدم تا زندانبان میآمد. زندانبانان زن با لباس سیاه بلند و صورت پوشیده با ماسک وگاهی با روبند میآمدند و دروازه را باز میکردند. اما با چشمان بسته باید تا تشناب رفته و برمیگشتم. غذای چاشت و شب را زنان عضو طالبان میآوردند که بیشتر برنج بود.
شب دوم هم زیر شکنجه شلنگ آب و مشت و لگد و اسلحه کنار گوشم سپری شد. روز دوم زندان، پدرم کودکانم را گرفته به حوزه آمده بود و پیش طالبان التماس کرده بود که رهایم کنند و یا حداقل مرا ببیند. اما آنها نپذیرفتند، تا اینکه سه شبانه روز در زندان طالبان سپری شد و از شدت ضربوشتم از راه رفتن مانده بودم. تمام بدنم کبود شده بود و از درد زیاد میسوخت.
پدر پیر و ناتوانم در این مدت با کودکانم هر روز پشت دروازه حوزه امنیتی آمده بود و برای رهایی من، نزد گروه تروریستی طالبان التماس کرده بود.
سرانجام پدرم و سه تن دیگر به حوزه آمده ضمانت کردند که دیگر در اعتراضهای زنان شرکت نکنم، با رسانهها در مورد آنچه که در زندان بر من گذشته صحبت نکنم و دیگر هرگز علیه طالبان حرفی نزنم. پس از این تعهد و ضمانت، چهار نفر در حالی که چشمانم را بسته بودند، مرا به حوزه امنیتی آوردند و به پدرم تسلیم کردند.
طالبان شماره تلفنهای من و پدرم و حتا آدرس خانهام را گرفتند تا زیر نظر داشته باشند. در طول شبهایی بعد از آزادیام هنوز به یاد شبهای بازجویی میافتم و کابوس میبینم. با دیدن شلنگ آب در حویلی میترسم و در بیداری هم آشفته هستم.
نمیدانم تا چه وقت، اما یک روزی حتمی به آزادی میرسیم و حقوق خود و دیگر همجنسانم را پس میگیریم. برای تأمین معیشت عزیزانم کار میکنم و دخترم هم به مکتب خواهد رفت و به آرزوهایش خواهد رسید و مبارزهی من هم به روشهای ممکن ادامه خواهد داشت.