فریده، زیور و نورجان هرسه زنانی هستند که به خاطر اعتیاد شوهران شان به مواد مخدر از آنها جدا شدهاند.
خندههایش را از یاد برده بود
فریده، 33 ساله، به خاطر اعتیاد شوهرش به مواد مخدر از او جدا شده است.
پس از یک سال زندگی مشترک، زمانی که از روستای زادگاه مان به شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ کوچ کردیم و دخترم به دنیا آمد، به اعتیاد شوهرم پی بردم. شوهرم ابتدا تریاک میکشید، سپس به هیروئین روی آورد همزمان با پیشرفت اعتیاد او، فقر و گرسنگی ما نیز شدیدتر میشد و به مرور زمان توانایی کار کردن را از دست داد، دست به فروش وسایل خانه زد، دیگر خندههایش را کامل از یاد برده بود، همواره چشمانش یا به خواب بود یا قرمز و خشن، حوصلهی هیچ کس و هیچ سخنی را نداشت، مرا لتوکوب میکرد تا به هر بهانهای که شده از برادرانم پول بگیرم و او برای خود مواد مخدر تهیه کند.
دیگر زندگی با او بدتر از تصورات من از «جهنم» شده بود. پس از مدتی در برابر خواستهایش مقاومت کردم، اما شوهرم به خشونت متوسل شد و رویم آب جوش ریخت، روزی سرم چاقو کشید، جیغ و داد زدم، زن برادرم که در همسایگی مان زندگی میکرد، صدایم را شنیده بود و برادرانم باخبر شدند. برادران مجبور شدند با پرداخت مقدار زیاد پول، طلاقم را بگیرند تا از شر شوهر معتاد و خشونتگر نجات پیدا کنم. اما دشوارترین بخش جدایی از آن رابطه آنجا بود که کل تلاش ما برای گرفتن حق حضانت دخترم بیفایده بود.
دخترم تازه دو ساله شده بود. پس از اینکه طلاق گرفتم شنیدم خسرمادرم دخترم را پیش خود برده و شوهرم ایران رفته است. چندین بار تلاش کردم که دخترم را حداقل از دور ببینم اما موفق نشدم. خانوادهی خسرم دخترم را اجازه نمیدهد که خود را به من نشان بدهد.
مواجهه با یازده دختر و پسر وحشتزده و یک زن خشمگین
زیور، 30 ساله، زن جوان دیگری است که به خاطر اعتیاد و چندهمسری شوهرش رابطه را شکسته است.
در هرات در خانهی برادرم زندگی میکردم. در هرات کار و درآمد برای زنان زیاد بود. در کارخانه کار میکردم، دستم پیش برادرم دراز نبود و منت زن برادرم را نمیکشیدم. تا آنکه برادرم با ازدواجم همراه مردی که هیچ نمیشناختم موافقت کرد.
ازدواج کردم و زندگی خوش و بیدغدغهای را آغاز نمودیم. شوهرم روزانه از خانه بیرون میشد که سر کار میروم و شبها ناوقت به خانه میآمد. پس از هشت ماه با اصرار شوهرم به روستا آمدیم.
شبهنگام به خانهای که شوهرم میگفت پدر و مادرش در آن زندگی میکنند، رسیدیم. در آنجا با یازده دختر و پسر وحشتزده و یک زن خشمگین روبرو شدیم. زن به سویم حملهور شد و چند مشت به پشتم کوبید. او از یخن شوهرم گرفت و گفت: «نکند این زن جنده هم مثل تو معتاد است که دم تو را گرفت، هردوی تان عیش و نوش تان را کردهاید، حالا آمدهاید تا زندگی را به کام من و فرزندانم تلخ کنید!»
تصورات، آرزوها و خیالات قشنگی که داشتم در یک لحظه پیش چشمانم دود شد. مات و مبهوت مانده بودم و نمیدانستم چه بگویم و چه کار کنم. با اندک جهیزیهای که داشتم در یک اتاق در و دیوار پریده جدا شدم. دخترم به دنیا آمد و بدیها و دشمنیهای امباقم روز به روز بیشتر میشد.
امباقم به شوهرم اجازه نمیداد به خانهام بیاید. شبها چون تنها بودم و میترسیدم یک دختر و یا پسرش را نزدم روان میکرد. او بعضی روزها پنهانی به خانهام میآمد. یکی دو ساعت تریاک دود میکرد و بعد میرفت. وقتی از او خوراک و پوشاک میخواستم، میگفت: «برادرت در خارج دالر باد میکند، برایش زنگ بزن و بگو مریض شدهای تا پول روان کند و من برایت خرج بخرم.»
یک سال گذشت. دیگر نمیتوانستم با آن وضع ادامه دهم. با برادر کلانم که در خارج از کشور زندگی میکرد حقیقت را در میان گذاشتم. او گفت: «از شوهری که از خوراک و پوشاک و جوری ناجوری تو و دخترت خبر ندارد مطلقه بودنت خوبتر است. از شوهرت جدا شو و دخترت را هم از او بگیر، هرقدر پول خواسته باشند روان میکنم.»
شوهرم به طلاق دادنم راضی نبود اما امباقم بر او فشار وارد میکرد که حتمی مرا طلاق بدهد، لذا چارهای جز رضایت دادن نداشت. امباقم دخترم را از آغوشم گرفت و هرقدر التماس کردم به من نداد. حتا حاضر بودم دخترم را از شوهرم و امباقم بخرم اما حاضر به این کار نشدند.
سرانجام طلاق گرفتم و حالا سالهاست که از دخترم اطلاعی ندارم. از همسایههای شوهرم میشنوم که دخترم کلان شده است. خودم هم زندگی خوب و آرامتری دارم، ولی یک مادر وقتی از فرزندش دور باشد ولو در آرامش و آسایش آرمانی خود زندگی کند بازهم همهچیز زیر پایش خار مغیلان است.
کمپ ترک اعتیاد چارهسازی نکرد
نورجان، 35 ساله، نیز همسرنوشت فریده و زیور است.
پس از پنج سالگی دخترم و هفت سال زندگی مشترک از زبان این و آن میشنیدم که شوهرم معتاد است اما باور نمی کردم. شوهرم در معدن زغالسنگ کار میکرد و پس از دو ماه برای چند روز به خانه میآمد. حالا دیگر یک پسر هم داشتیم، به شهر رفته بودیم و زندگی ما از هرلحاظ در سطح متوسط مردم رسیده بود.
با گذشت چندسال بهانهگیری و بداخلاقیهای شوهرم شروع شد. چند روزی که خانه میآمد یا تمام روز در خانه نبود و شبها ناوقت خانه میآمد و یا هم اگر در خانه بود مدام چشمانش به خواب بود.
با گذر زمان شوهرم را هنگام مصرف پودر(هیروئین) و شیشه دیدم. بارها همرایش جنگ و جگرخونی کردم و هرقدر عذر کردم تا به کمپ ترک اعتیاد برود و بستری شود، اما او حاضر نشد. چند بار با کوشش دوستانش او را هفتهها قرنطین خانگی کردیم ولی نتوانست مصرف مواد مخدر را ترک کند.
زمستان بود. یکی دو ماه میشد که هرقدر به شوهرم زنگ میزدم یا پاسخ نمیداد و یا هم تلفنش را خاموش میکرد.صاحب خانه هر روز پول شش ماهه کرایهی خانهاش را میطلبید. مواد سوخت و خرج و خوراک نداشتیم.
مجبور شدم به صاحب کار شوهرم زنگ زدم و در مورد شوهرم پرسیدم. به من گفت: «یک ماه بیشتر است که از او خبری نداریم. مواد زیاد مصرف میکرد و دیگر توانایی کار نداشت، اخراجش کردیم.»
با برادران شوهرم در ارتباط شدم و از آنها خواستم که به هر بهانهی ممکن او را به کابل بکشانند. سرانجام او به خانه آمد و با آمدنش هیچ چیزی تغییر نکرد. دخترم که قبلا در یکی از مکاتب شخصی درس میخواند دیگر نتوانست به درسهایش ادامه دهد؛ چون حتا کرایهی موتر هم نداشت. از سر ناچاری گوشوارهی طلایم را فروختم و پولش را کرایهی خانه دادم و برای چند روز مواد سوخت و خرج خانه خریدم.
بازهم به شوهرم التماس کردم که به کمپ ترک اعتیاد برود و به خاطر فرزندان مان مصرف مواد مخدر را ترک کند. او در پاسخم گفت: «۳۵ سال است، اعتیادم آنقدر پیشرفته شده که تأثیر تریاک برایم مثل تأثیر سیگار و نصوار است. حالا به پودر و شیشه رسیدم، خودم میدانم که دیگر نمیتوانم ترک کنم.»
هیچ راه چارهای بهجز جدایی نداشتم، اما تمام تشویشم فرزندانمان بود که باید حق حضانت شان را میگرفتم. همسرم ابتدا رضایت نمیداد ولی بعد از مدتی راضی شد که حضانت دختر و پسرم را بگیرم، چون میدانست که خودش نمیتواند از آنها مراقبت کند. برادران شوهرم اما مخالفت میکردند. آنها میگفتند: «ما آنقدر بیغیرت نیستیم که از اولاد خود بگذریم. در هیچ جایی اسلام نیامده که پس از طلاق فرزند با مادرش زندگی کند.» برایم عجیب بود، فرزندانی را که در وجود خودم پروریدم، با خون جگر پرورش دادم، حالا اولاد دیگران شده بود.
دخترم ۱۲ساله شده بود و صنف پنجم مکتب بود. او همه مسایل را میدانست و اکثر اوقات از اینکه همکلاسیها و همبازیهایش او را به خاطر اعتیاد پدرش طعنه میدادند، رنج میبرد. اختیار را با خود فرزندان مان گذاشتیم. دخترم در حضور همه گفت: «من با مادرم زندگی میکنم.» پسرم هم با زندگی کردن همراه من موافقت کرد و همین شد که با گرفتن حق حضانت فرزندانم از شوهرم جدا شدم و خانهی پدر در روستا آمدم.
دختر و پسرم با همکاری آمر مکتب محله رسمی شده است و درس میخوانند. حالا زندگی خوبتر و آرامتری داریم. هرچند اوضاع اقتصادی مان خوب نیست اما بازهم همینکه کنار هم هستیم به داشتهها و نداشتههای مان قناعت میکنیم و به امید روزهای بهتریم.