نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

برای تحصیل دخترم مهاجر شدیم

  • آفاق
  • 29 دلو 1401
مهاجر

حمیده نوعروس بود که شوهرش مشکل روانی پیدا کرد‌. فقط شش ماه از ازدواج شان گذشته بود که این اتفاق افتاد. او با پسر کاکایش، یوسف ازدواج کرده بود. پدرش حمیده را در بدل به پسر برادرش داده و دختر برادرش را به پسر خود گرفته ‌بود و این‌گونه حمیده قربانی یک وصلت خانوادگی شد. یوسف پسر خوبی بود و حمیده هم از او راضی بود، اما نمی‌خواست بدل کسی باشد. او باور داشت انسان جنس نیست که بشود تبدیلش کرد. اما فامیلش به نظریات حمیده اهمیتی ندادند و او را در بدل دادند.

شش ماه بعد از عروسی حمیده و یوسف، یوسف به ناگهان «دیوانه» شد. او هوشیاری‌اش را از دست داده‌ بود و زندگی با او دیگر برای حمیده ناممکن بود. چون یوسف رفتار غیر عادی از خود نشان می‌داد. چنان که درست غذا نمی‌خورد، خودش را می‌زد، وسایل خانه را می‌شکست، نیمه شب‌ها داد و بیداد می‌کرد و هر کسی که نزدیکش می‌شد را اذیت می‌کرد‌.

مردم همه حیران شدند که چرا یوسف چنین شده؟ عده‌ای می‌گفتند که یوسف به خاطر بدرفتاری‌های پدرش دیوانه شد‌ه ا‌ست. هرچند یوسف شوهر مهربانی بود و حمیده او را خیلی دوست داشت، اما او دیگر دیوانه شده بود، آن‌هم درست زمانی که حمیده تازه حمل گرفته بود و در ماه‌ دوم بارداری‌اش قرار داشت.

«دخترم را به سختی به دنیا آوردم. تمام این مدت آرزو می‌کردم شوهرم خوب شود، اما نشد. وقتی دخترم 14 ساله شد.تصمیم گرفتم که طلاقم را بگیرم و گوشم را راحت کنم. چون می‌دانستم قرار نیست که شوهرم خوب شود. هرچند ما خیلی درمانش کردیم. ملا، زیارت، مسجد، نذر، شفاخانه، داکتران داخلی، هند، پاکستان و… نزد داکتران مجرب بردیم، اما او خوب نشد.

14 سال به پایش ماندم، روز‌های بدی را سپری کردم، حرف‌های بد از مردم شنیدم، اما باز هم امیدوار بودم که یوسف خوب شود. ولی او خوب نشد. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم، برای دخترم ناراحت بودم. نگران بودم این شرایط تأثیر بدی روی او بگذارد. اینکه شب‌ها با داد و بیدادهای پدرش از خواب بیدار می‌شد و از او می‌ترسید.

برای همین تصمیم گرفتم از او جدا شوم. وقتی دخترم چهارده سالش شد از شوهرم رسماً طلاقم گرفتم و یک زندگی تازه را آغاز کردم. برای اینکه بتوانم کار کنم و زندگی خودم را به پیش ببرم، گلدوزی را شروع کردم. گلدوزی کار خوبی بود و من می‌توانستم از این طریق نان بخورم و خرج دخترم را پیدا کنم.

سال‌های زیادی را گلدوزی کردم. حدود هشت سال گلدوز بودم و با گلدوزی توانستم دخترم را بزرگ کنم. دخترم دیگر داشت بیست و دو سالش می‌شد که پدر بزرگش، یعنی پدر همسرم تلاش می‌کرد تا او را بدون اجازه‌ی من به شوهر بدهد. پدر بزرگش می‌گفت او به جای شوهرم حق دارد که تصمیم زندگی دخترم را بگیرد و من نیز حق دخالت ندارم. چون زن هستم و در نهایت حق و امتیاز من نصف حق و امتیاز مردان خواهد بود.

ولی من نگذاشتم، برای من این قابل قبول نبود، برای‌شان گفتم اگر دخترم را از من دور کنند در مقابل آن‌ها ایستاده خواهم شد و به محکمه خواهم رفت تا از آن‌ها به دولت شکایت کنم. گفتم که دخترم را از من گرفته نمی‌توانند و من او را هرگز چنین بی‌سرنوشت رها نمی‌کنم.

نمی‌دانستم در آن شرایط چه کار باید کنم. برای اینکه بتوانم یگانه فرزندم را از ازدواج اجباری نجات دهم، خواستم برای همیشه با دخترم از خانه بروم و یگانه راهش هم این بود که کلا از این کشور خارج شویم.

با کمک مامایم توانستم از طریق یک شرکت زیارتی به ایران برویم، بی‌‌آنکه اقوامم باخبر شوند. مدت دو سال در ایران بودیم‌. آن‌جا بهتر از افغانستان بود، ولی دخترم نمی‌توانست در آن‌جا درس بخواند و آرزوی من هم این بود که دخترم باسواد و تحصیل‌کرده بار بیاید. برای همین دوباره عزم سفر کردیم.

همچنان بخوانید

فاطمه نیوشا - مهاجرت

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402
دختری که برای رویاهایش از 11 کشور عبور کرد

دختری که برای رویاهایش از 11 کشور عبور کرد

8 حمل 1402

این‌بار پول جمع کردم تا بتوانیم به ترکیه برویم. از آن‌جا که سفر قانونی ناممکن بود، باید قاچاقی می‌رفتیم. راه‌های قاچاق خطرناک و دشوار بود. اما تصمیم به رفتن گرفته‌ بودم. روز‌های سخت و بدی را سپری کردیم. چندین روز در راه‌ ترکیه سرگردان بودیم. در دشت‌ها ماندیم و از تپه‌ها عبور کردیم‌، در زمین‌های خیس خوابیدیم و گرسنه ماندیم تا توانستم به ترکیه برسیم.

ترکیه بهتر از ایران بود. آن‌جا دخترم می‌توانست در دانشگاه بخواند. او درس می‌خواند و خودم کار می‌کردم. زندگی مان داشت آهسته‌آهسته خوب می‌شد. تا اینکه بعد از چهار سال، دلم خواست آینده‌ی دخترم را به کلی تضمین کنم. برای همین تلاش کردم که به اورپا برسیم. بار‌ها در دفترهای محلی سازمان ملل متحد درخواست دادم تا این‌که توانستیم به یکی از کشور‌های اورپایی برسیم. ‌آلمان بهترین جای برای ادامه دادن و زندگی کردن بود.

اکنون در یکی از شهرهای آلمان، من کار می‌کنم، بازهم دخترم درس می‌خواند و تازه فکر می‌کنم زندگی به کام مان خوش می‌گذرد. دخترم سال بعد ماستری‌اش را تمام می‌کند و قرار است دکتورا هم بگیرد. گاهی با خودم می‌گویم اگر تسلیم آن سنت‌ها می‌شدم به سرم چه می‌آمد؟ خودم که مشکلی نبود، به حق دخترم چه می‌کردند؟»

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: مهاجرت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00