روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان میداد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر و بهتر میدانستم.
پدرم وقتی که کمرم را با دستمال «نه گله» بست و دستم را در دست جاوید داد گریه میکرد؛ اما من از گریهی پدرم در حیرت بودم و خندهام گرفته بود.
مادرم وقتی کفشهایم را از گندم پر کرد و به من گفت: «یک مشت گندم را بدون اینکه پشت سرت ببینی به کنج آشپزخانه پرتاب کن و یک مشت گندم را طرف دروازه…» و نیز وقتی که روی سرم صدقه گرفت گریه میکرد، بازهم در تعجب بودم که مادرم چرا گریه میکند؟
آخر من لباس خالدار سفید پوشیده بودم. تنم بوی عطر میداد. دست و پایم حنا شده بود. زنان و دختران در اطرافم جمع شده بودند و با حسرت و حیرت طرفم میدیدند. از ضبط/تیپ موسیقی دمبوره پخش میشد و از همه جا هلهله و شادی و خنده میبارید. اینها مگر ناراحتی و گریستن هم داشت؟
وقتی از دروازه برآمدم و بین سرور و تماشای جمعیت به طرف جاده حرکت کردم حس یک ملکه نه، بلکه حس یک پادشاه را داشتم. پیش خود فکر میکردم هیچ کس به اندازهی من قدرتمند و خوشبخت نیست.
چشمم که به موتر افتاد خوشحالیام افزونتر شد. آخر اولین دختر روستا بودم که روز عروسیام سوار موتر میشدم و اولین بار بود که به موتر مینشستم.
وسط جاوید و مادرش نشستم. موتر حرکت کرد. در دلم هزار و یک خیال رژه میرفت: راه رفتن از روی یک توپ رخت پایانداز، پاش شدن پول و نقل و چاکلیت روی سرم به عنوان سرچلی، استقبال از طرف دختران و زنان، نشستن روی تشک پنبهای، نوای خوش دمبورهی سید انور و آهنگهای شاد ایرانی، همه برایم لذتبخش و شادیآفرین بود.
به خانهی جاوید که رسیدیم پیش پای ما گوسفند ذبح کردند و از خون گوسفند به کفشهای مان مالیدند. همینکه در اتاق نشستیم خواهرشوهرم آمد و دستمال نهگلهی بسته به موی و کمرم و پولی را که روی بازوها و سرم سنجاق شده بود، گرفت و آفتابه و لگن آورد و دستانم را شست. متعجب بودم که چرا فقط دستان مرا میشوید و دستان بقیه را نه.
به تعقیبش یکی از زنانی که در اتاق بود و طفل داشت، طفلش را در آغوشم گذاشت. من نمیدانستم که چه کار کنم. حس بدی داشتم و از شرم نمیتوانستم سر بالا کنم و به طرف کسی ببینم تا اینکه زن کاکایم که پهلویم نشسته بود از جیبش دستمالی کشید و به سر طفل بست، طفل را از بغلم گرفت و به مادرش داد.
خسرمادرم سطل مسکه را با یک ظرف آورد و پیش رویم گذاشت. حیران مانده بودم که با این چه کار کنم، زن کاکایم گفت: «تا میتوانی مشتت را پر از مسکه کن و داخل ظرف بگذار.» همین کار را کردم. باز یک مقدار پشم همراه با سنگ آورد و برایم گفتند: «ایستاد شو و پشم را اندازهی قد خودت بریس.» حاضر به این کار نشدم، چون نمیتوانستم و هیچگاه این کار را نکرده بودم.
خوب میدیدم که زنها به گوش هم پچپچ میکردند. خسرمادرم عصبی شده بود و زن کاکایم برای لاپوشانی پشت سر هم تکرار میکرد: «بسگل از این کارها نکرده، هنوز نادانه.»
یکی دو ساعت که نشستیم خسرمادرم به همراه زن کاکایم و چند زن دیگر من و جاوید را به خانههای همسایهها برد تا دیگدانشان را زیارت کنیم. به سه چهار خانه رفتیم و با پایانداز و سرچلی از ما پذیرایی کردند. تنور و دیگدانشان را زیارت کردیم و خسرمادرم به هرکدام شان مقدار پولی به عنوان روشنایی دیگدان داد و برگشتیم.
شب شد. زن و مرد پس از صرف نان شب به خانههای شان رفتند. زنانی که همراه من آمده بودند با چند تن از زنانی که از اقوام نزدیک جاوید بود، باقی ماندند. برق که روشن شد چشمم به تلویزیون افتاد. اولین بار بود که تلویزیون را از نزدیک میدیدم. حس افتخار و شکوه داشتم و در دلم میگفتم زنهای همسایه وقتی به خانههای شان برگردند پیش دختران همبازیام خواهند گفت که خانه خسر بسگل تلویزیون دارد و آنها چقدر حسرت خواهند خورد.
تلویزیون را روشن کردند. آدمها حرف میزدند، غذا میخوردند، میدویدند و مثل ما زندگی میکردند. من تعجب کرده بودم که آدمها با این جسه و کلانی چطور داخل یک شی به این کوچکی رفتهاند؟ چطور داخل این جسم قوطیمانند جا شدهاند؟
خانوادهی خسرم با شوق و ذوق سریال هندی به نام «خشو هم زمانی عروس بود» را تعقیب میکردند که به نام «تولسی»مشهور شده بود. حاضر بودند غذای شان بسوزد، طفل شان از گریه ضعف کند، کار واجب شان قضا شود اما یک دقیقه از سریال تولسی و پرینا را از دست ندهند.
دو شبانهروز از عروسی مان گذشت. سومین شب، نزدیک وقت خواب، زنها به اتاقهای شان رفتند و خوابیدند. پس از رفتن همه مادرم سراسیمه وارد اتاق شد. ترسیده بودم مبادا کدام اتفاق بدی برای برادرانم افتاده باشد و یا پدرم که از تکلیف قلبی رنج میبرد مریض شده باشد. از مادرم پرسیدم: «خیریت است مادر؟ چه گپ شده؟» مادرم در جوابم سکوت کرد و با خسرمادرم لبخند زد. جاوید از اتاق برآمد و خسرمادرم نیز به تعقیبش برآمد.
مادرم برایم گفت: «دخترم خسرت امروز رفته پیش ملا … و عقد تان را بسته، مهریهات را دو لک افغانی گفتیم. آمدهام جاگهات را بیندازم. خدا کند مرا روی سرخ کنی بسگل، فردا پیش دیار و همسایه شرمنده نشویم.»
ناگهان ترس تمام وجودم را فرا گرفت. انگار مادرم سرم را روی چوب گذاشته بود و میخواست با تبر از تنم جدا کند. در حالی که تمام وجودم از وحشت میلرزید شروع به گریستن کردم و گفتم: «مادر من هیچ کاری نمیتوانم. تو را خدا مرا غرض نگیر. مادر من میترسم. چرا از اول چیزی به من نگفتی؟ چرا نگفتی عروس شدن از این کارها هم دارد؟…»
مادرم با بیخیالی و بیتوجهی میخندید و تلاش داشت مرا قانع کند. او گفت: «پس مردم برای چه شوهر میکند؟ برای زناشویی و اولاددار شدن… دخترم.» مادرم بستر مان را پهن کرد و خودش برآمد. من به تعقیبش برآمدم. پشت بام خانه رفتم، دست به آسمان بلند کردم و تا توان داشتم گریه کردم.
برگشتم. دروازه آشپزخانه و سایر اتاقها از پشت بسته بود. نیم ساعت پشت دروازه نشستم. ناگزیر طرف اتاق رفتم. تا داخل دهلیز شدم بوی اسپند به مشامم رسید و ترسم بیشتر شد. وارد اتاق که شدم دیدم جاوید در نور چراغ دستی تخم مرغ میخورد.
چشمانم را بستم و از کنارش رد شدم. پیش پنجره نشستم. دو ساعت تمام جروبحث کردیم ولی حاضر نشدم همرایش در یک بستر بخوابم؛ تا آنجا که جاوید هم بغضش گرفت و با گریه برایم گفت: «اگر تو میترسی من هم میترسم. اگر تو میشرمی من هم میشرمم. اگر تو خرد استی من هم خردسال استم. من هم خانهداری و زنداری نکردهام. ما هردو به یکدیگر حلال استیم. زن و شوهر استیم. شب کمکم صبح میشود. تا فردا هرطور شده باید پارچهی سفید را خونی کنیم تا خانوادههای ما پیش زنهای همسایه شرمنده نشوند. سیال و دشمن را خوشحال نکنیم.»
این حرفها فایدهای نداشت. تن به همبستری ندادم. حرفهای جاوید مثل بمب در گوشم منفجر میشد و ترس بیشتری به من منتقل میکرد. گویا زمان ایستاده بود و عقربههای ساعت نمیچرخیدند. شب آنقدر طولانی شده بود انگار هرگز نمیخواست صبح شود.
جاوید دستم را کشید و با زور طرف بستر برد. از فرط ترس با صدای بلند فریاد زدم و طرف دروازه دویدم. خود را به دروازهی دهلیز رساندم و هرقدر تلاش کردم نتوانستم باز کنم. دروازه را قفل کرده بودند.
سرانجام جاوید که دید زیاد ترسیدهام بدون اینکه حرفی بزند، خوابید. من تمام شب را پیش پنجره نشستم تا اینکه صبح شد. صبح وقتی بسترهها جمع شد و با مهمانها برای صرف صبحانه نشستم دیدم که جاوید و پدر و مادرش و مادرم با خشم به طرفم میبینند و آتش خشم از سر و صورت همهشان زبانه میکشد.
پس از صرف چای با مادرم تنها شدم. دلم به اندازهی کل جهان غم داشت، میخواستم سرم را در آغوشش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم. ولی مادرم مرا زیر مشت و لگد گرفت و تهدیدم کرد. او با عصبانیت گفت: «چرا رویم را سیاه کردی؟ خسرمادرت از سر شب تا صبح پشت کلکین و دروازه رفت و آمد و یک لحظه هم نخوابید. آخرش هم پارچه را سفید آورد که بسگل گریه کرده و… امشب آخرین فرصتت است، اگر تن بدهی خوب اگر ندهی یا تو را از بین میبرم یا خودم را!»
خوشیها و فخرفروشیهای یکی دو روز گذشته پیش چشمانم دود شد. دنیا برایم تنگ و تاریک شده بود. آرزو کردم بمیرم ولی اتفاقات شب گذشته دیگر تکرار نشود، اما چارهای جز تسلیم شدن نداشتم. بالاخره با جاوید روی بستر رفتیم تا پارچهی سفیدی که بر تشک مان پهن شده بود خونی شود و آبروی مادرم و خانوادهی جاوید را حفظ کنیم.
قسمت دوم:
دیدگاهها 5
بسیار عالی بود
داستان غم انگیز و عالی بود
خوب میخام کامل کنم متن را
خوب میخام کامل کنم متن را
و اگر ممکن باشد منم خو این کار را انجام میدم
داستان غمگین انگیز بود برایم
خیلی جای تاسف است که دختر هنوز به سن بلوغ نرسیده باشد ازدواج اجباری صورت بگیرد..
چون خانه داری را نمی فهمید هنوز دوست دار بین همسن سال خود بازی کند و دوران کودکی خود را بگذار..
خواهش از مادران و پدران عزیز خواهش مندم که دختران خود را به اجباری به ازدواج در نی آورد..