نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

از دست‌فروشی تا دانشجوی برتر سال

  • نیمرخ
  • 7 حوت 1401

مریم، از اینکه خانواده‌‌ی فقیر و اما روشن‌فکرش، همواره به آرزوهای او پر و بال بخشیده‌اند، احساس سعادت می‌کند.

«خانواده‌ام با وجود آنکه فقیر بود، از هر مسیر ممکن سعی ‌نموده که اطفال‌شان تعلیم و تحصیل کنند. من خوشبختم که همچون خانواده‌ای دارم و برای وجود شان همواره سپاس‌گذارم.»

مریم رویای کودکانه‌اش را کمک به پدری می‌گوید که مسئولیت سرپرستی او و ۹ عضو‌ دیگر خانواده‌اش را به ‌دوش‌ می‌کشید. او از خاطراتش می‌گوید. از آن زمان که طفل کوچکی بیش نبود و با وداع سرگرمی‌های کودکانه، تصمیم ‌گرفته ‌بود با پدرش که او را «قهرمان» خطاب می‌کند، همیاری و کمک نماید.

پدر چپس سیب‌زمینی می‌پزد و مریم کوچک آن را به دیگر هم‌قطاران و دانش‌آموزان لیسه‌ی بی‌بی ‌مهرو که خود نیز دانش‌آموز این لیسه است، می‌فروشد. اندک اندک، مریم بزرگ‌تر می‌شود و با شنیدن اخبار از صفحه‌ی تلویزیون همسایه، پی می‌برد که در ذهن و ضمیر او رویای خبرنگار شدن، جا باز نموده است.

«با عالمی از چالش‌ها و رنج‌های ناشی از فقر، من و پدرم  همیشه دوست ‌داشتیم بر وقایع افغانستان از دریچه‌ی تلویزیون آگاهی حاصل کنیم. دیدن و شنیدن اخبار باعث تعیین مسیر بزرگ در زندگی‌ام‌ شد تا پیوسته تلاش‌کنم، پول بدست بیاورم و تلویزیون بخرم، شیشه‌ی آن تلویزیون را شکسته و داخلش شوم تا همه مرا بیبینند و برای پدرم خبر بخوانم.»

رویای شکستن شیشه‌ی تلویزیون و ورود به آن، مریم را وا می‌دارد تا در مکتب نهایت تقلا نموده و پله‌ به پله به آرزوی «خبرنگار شدن» جامه‌ی عمل بپوشاند. او ۱۲ سال مکتب را با کسب درجه‌ی عالی به پایان می‌رساند و برعکس عده‌ای که مأیوس بودند از دوستان دیرینه‌ی شان دورتر می‌شوند، او خوشحال بود که به آرزوهایش یک قدم دیگر نزدیک‌تر شده است.

با وداع هم‌صنفان و معلمان، مریم می‌بایست در یکی از آموزشگاه‌های آمادگی کانکور شرکت کند. اما از آنجا ‌که فقر هنوز بساط خویش را از خانه‌ی‌شان نچیده ‌بود، سبب شد به خاطر عدم پرداخت هزینه‌ی درس، از ورود به آموزشگاه ممنوع شود.

«یکی از دوستانم مرا به آموزشگاه آمادگی کانکور معرفی کرد تا رایگان درس‌بخوانم، اندکی نگذشت که استاد گفت: دیگر برای تو جای نداریم، تو پول نمی‌دهی و باید کسانی را که پول می‌دهند بپذیریم، با این حرف سخت‌ترین دردی را که تجربه‌اش برایم ناآشنا بود، حس کردم. به پدرم گفتم: راه آموزشگاه دور است و دیگر نمی‌روم.»

با وجود این‌که مریم آمادگی کانکور نمی‌خواند اما موفق می‌شود از طریق آزمون سراسری کانکور به انستیتیوت اداره‌ و حسابداری راه یابد. با راه‌یابی به این انستیتیوت شرار امید را در دل خانواده‌اش می‌درخشد اما برعکس بقیه، خودش احساس خوشحالی نمی‌کند، زیرا با رفتن به این انستیتیوت، باید رویای «خبرنگار شدن» را از یاد ببرد. بنابراین مدام اصرار می‌ورزد تا در یکی از دانشگاه‌های خصوصی، در دانشکده‌ی ژورنالیزم مشغول به تحصیل شده و بدین گونه خواب «خبرنگار شدن» را به حقیقت مبدل‌کند.

او به خانواده‌اش وعده‌ می‌دهد که اگر آن‌ها تنها هزینه‌ی ورود به دانشگاه را که شش هزار افغانی است، بپردازند او بقیه‌ی مصارف دانشگاه‌ را از طریق کار نیمه وقت پیدا کرده و خودش خواهد پرداخت. خانواده‌اش موافقت می‌کند ولی از آنجا ‌که بسیار فقیر بودند، این پول را تا آخرین روز مهلت برای ورود دانشگاه مریم، نمی‌توانند تهیه‌کنند. در آخرین روز مهلت، مریم متوجه ‌می‌شود که پدرش شش هزار افغانی به خانه آورده است اما نه برای او، بلکه برای پرداخت قرضه‌هایی که برای تهیه‌ی چپس ورقی از فردی گرفته‌ بود. مریم در مقابل پدر می‌ایستد و با چشمان اشک‌آلود، تمنا می‌کند پول را به او بدهد وگرنه از دانشگاه منفک خواهد‌ شد. پدرش با آنکه نگران قرضداری است، اما در برابر بغض مریم مقاومت نمی‌تواند و پول را برایش می‌دهد تا از تحصیل باز نماند.

همچنان بخوانید

سنگ صبور

سنگ صبور مادر

28 دلو 1401
برند بانوی شرقی به مردان واگذار شد

برند بانوی شرقی به مردان واگذار شد

21 دلو 1401

«پول‌های کار پدرم را به دانشگاه بردم و با پرداختش حس‌کردم تمام دارایی‌ام را دادم. اشک در چشمانم جمع شد و با خود عهد بستم آنگونه تلاش خواهم کرد که همه‌ی این نداشته‌ها را جبران کنم.»

مریم با ورود به دانشکده‌ی رویاهایش، توانست پی ‌در پی به عنوان دانشجوی برتر دانشکده انتخاب شود و همگان از لیاقت نهفته‌‌اش آگاه‌ شوند. اما با همه‌ی این موفقیت‌ها نتوانست کار نیمه وقت پیدا کند تا در اکنار دانشگاه، بخشی از مصارف تحصیلش را به عهده بگیرد.

«از لحاظ جسمی هنوز کوچک بودم و از لحاظ سنی نیز هنوز هجده ساله نشده بودم. در آزمون استخدام همواره قبول می‌شدم اما روز مصاحبه وقتی خودم را می‌دیدند، بهانه‌ می‌آوردند و مرا استخدام نمی‌کردند.»

هرچند بخت همواره آن‌گونه‌ که مریم می‌خواست با او یار نبود اما خوشبختانه زمانی که یکی از دانشجویان دیگر در این دانشگاه از استعداد مریم و مشکلات اقتصادی خانواده‌اش آگاه می‌شود، تصمیم ‌می‌گیرد مصارف دانشگاه او را بپردازد.

مریم بعد از کسب درجه عالی در هر سمستر، کمر همت می‌بندد تا لقب «ستاره‌ی دانشکده» را کسب کند. در دومین دور آزمون‌ها لقب ستاره‌ی دانشکده را از آن خود کرد. البته که کسب این مقام از دیگر اهداف مریم در بدو ورود به دانشگاه بود که به آن هم دست ‌یافت.

حالا در دانشگاه، مریم را همگان ستاره‌ای می‌دانند که در برابر موانع و چالش‌های فراروی خود، مبارزه کرده و اکنون الگوی تلاش برای دانایی است. او این روزها به خاطر بسته شدن دانشگاه‌ها به روی دختران نگران ادامه‌ی تحصیلش است، اما چون از کودکی با وجود نداشته‌هایش امیدوار بودن را یاد گرفته است، امیدوار است دانشگاه‌ها باز شود، سند تحصیلی‌اش را به دست ‌بیاورد و به آن آرزوی‌ دیرینه‌اش دست‌یابد: از پرده‌ی تلویزیون خبر بخواند و پدرش او را ببیند.

روایت ارسالی از منیره نوری

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: کار
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 2

  1. Mohammad khalil Surosh says:
    3 هفته پیش

    مریم قربانی سیاست های غلط که توسط غلامان حلقه به گوش پاکستانی بر این مرز و بوم تعمیل می‌شود گردیده اما ایکاش تنها مریم بود هزاران هزار مریم است که اینگونه حکایت ناتمام دارد و هر روز مرگ را به چشم سر می‌بیند و به امید پایان یافتن آیت تاریکی عمر شان تلف می‌شود و از آرزو ها و هدف شان فرسخ ها فاصله می‌گیرند
    لعنت به بربریت لعنت به بیسوادی

    پاسخ
  2. علی says:
    3 هفته پیش

    درود بر همچین دختر و خانواده دوراندیش و با فرهنگی
    به امید رهایی افغانستان‌ از دست وحوش طالب

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
صابره
هزار و یک شب

سرنوشت صابره؛ از میز مطالعه به دود آشپزخانه

2 حمل 1402

صابره، 17 ساله، تازه امسال مکتب را به پایان رسانده است. در حالیکه هنوز با اعتماد به نفس می‌گوید لیسانس خود را از یک دانشگاه معتبر بین‌المللی خواهد گرفت، احساس می‌کند وضعیت کشور او را به سوی قفس تنور و آشپزخانه می‌راند.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00