اعتیاد شوهر سابقم به مواد مخدر شکاف عمیقی در رابطه زناشویی ما ایجاد کرد. شوهری که به درخواست پدرم با او ازدواج کرده بودم. بعد از بهم خوردن روابط عاطفی و سایر سختیهایی چون خشونت خانوادگی، بیپولی و گرسنگی موفق شدم طلاق بگیرم. اما برای گرفتن حضانت دخترم دیدم که هرچه قاضی و قانون و شریعت بود سد راهم شدند و نتوانستم با دخترم بمانم. ولی همان دادگاه، قوانین و شریعتی که دخترم را از من جدا کردند، وقتی دخترم در بدل تریاک فروخته شد و مورد تجاوز قرار گرفت، هیچ حمایتی نتوانستند.
سال ۱۳۹۰ خورشیدی برای تحصیل به دانشکدهی ساینس در دانشگاه هرات رفتم. شوهرم که قبل از آن مشغول کارهای کشاورزی بود در آنجا مشغول کارهای ساختمانی شد. من به دانشگاه رفتم، دخترم را نزد صاحب خانهام که از آشناهای پدرم بود میگذاشتم و تا آمدنم از دانشگاه از او مراقبت میکردند.
بعد از سال اول تحصیلی، شوهرم رفتارش با من عوض شده بود؛ به جای پول آوردن به خانه، مرا ضربوشتم میکرد. خشونتهایش به یک طرف، امیدم را نسبت او زمانی از دست دادم که از جیبش تریاک یافتم. او ناگهان ناپدید شد و سه سال تحصیلی دیگر را با بدبختی تمام کردم و فارغ شدم. به خاطر بیپولی حتا در جشن فراغت از دانشگاه هم شرکت نکردم. بدون پوشیدن لباس مخصوص و کلاه فراغت به روستا برگشتم، به مکتب رفتم و به عنوان معلم قراردادی شروع به تدریس کردم.
دخترم پنج ساله شده بود و خبری از شوهرم نبود. هم به مکتب میرفتم و هم در خانهی مادرشوهرم کار میکردم. تا اینکه سروکلهی شوهرم پیدا شد و دعواهای خانوادگی ما هر روز شدت گرفت. با پولهای معلمیام که باید بدهی صاحب خانهام در هرات را میدادم، مجبور شدم هزینهی تریاک شوهرم را بپردازم. اگر پول نمیدادم موهای سرم به دستش کنده میشد و با هرچه که دم دستش میآمد لتوکوب میکرد.
از شکنجه شدن و دعواهای خانوادگی خسته شدم و هیچ راهی جز جدا شدن نمانده بود. پس از صحبت کردن با یک وکیل مدافع از طلاق گرفتن هم منصرف شدم. وکیل مدافع میگفت: «اگر بخواهید جدا شوید کار طلاق راحت است، اما تا شغل دایمی و درآمد ثابت نداشته باشی سرپرستی دخترت را نمیدهند.»
مدیر یک مکتب شده بودم و فکر میکردم شاید بتوانم سرپرستی دخترم را بگیرم. در دادگاه اداره محلی پروندهی طلاق باز کردم. خانوادهی شوهرم اجازه ندادند که دخترم را به روستای محل کارم ببرم. میان دو راهی دشوارتری مانده بودم؛ یا بدون دخترم میرفتم که کار کنم و مستقل شوم و یا با دخترم میماندم و هر روز شکنجه میشدم.
سال اول کاری را بدون دخترم رفتم. با آنکه مدیر جدید یک مکتب بودم اما روحم کنار دخترم بود که نگذاشتند با خود ببرم. شبها از دوری او گریه میکردم و روزها نیز با دیدن کودکان همسنوسال او ته دلم خالی میشد. ولی دوری دخترم را تحمل نتوانستم.
قاضی دادگاه به خاطر اعتیاد شوهرم به مواد مخدر، سابقهی ضرب وشتم و عدم تأمین نفقه از سوی او، حق طلاق را به من داد. من طلاق را انتخاب کردم. اما حق حضانت دخترم را ندادند. دادگاه در موضوع حضانت، بر اساس فقه جعفری تصمیم گرفت که کودکان خردسال تا هفت سالگی میتوانند در نزد مادر باشند و سپس به پدران شان تعلق میگیرند. اناهیتا، دختر من دقیق هفت ساله شده بود و نمیتوانستم حضانت او را بگیرم.
پنج سال بعد، یک روز برای رخصتی تابستانی با برادرم به خانهی پدرم میرفتیم. در اولین بازار سر راهم اندکی سوغاتی خریده بودم. اندکی دورتر از بازار، مردی را دیدم که از پشت دختری میدوید. به آنها که نزدیک شدیم دیدم اناهیتا است. قلبم میلرزید و دستانم یخ کرده بود. به برادرم گفتم موترسایکل را نگهدارد.
دخترم را گرفتم و مردی که از پشتش میدوید را برادرم گرفت. از آن مرد وقتی پرسیدم موضوع چیست؟ گفت: «این دختر هر روز در بازار سرگردان میگردد و امروز از دکانم چند دست النگو دزدیده است.»
کوله پشتیاش را باز کردم. چند گیرک مو و چند دست النگو بود. آنها را پس به آن دکاندار دادیم و دخترم را با خودم بردم. سه روز گذشت و کسی سراغ دخترم را نگرفت تا اینکه برادرم گفت: «ممکن است بر ما تهمت آدمربایی بزند، دختر مردم را ببر.»
در این مدت از اناهیتا پرسیدم که چرا به مکتب و چوپانی رمه نمیرود، او با گریه میگفت: «یک روز پدرم مرا با یک دوستش در خانه زندانی کرد و دوستش میگفت باهم ازدواج کنیم، نفهمیدم چه شد، اما لباسهایم کثیف و خونی شده بود، دیگر نمیخواهم به خانه بروم، به مکتب هم نمیروم.»
حضانت دخترم را به من ندادند. اما او را پشت رمهی گوسفند به چوپانی فرستاد و سپس در بدل مواد مخدر به ساقیاش فروخت. برای تعلیم و تربیهی کودکان شب و روز زحمت میکشیدم، اما اینطرف دختر خودم محروم از تعلیم و قربانی تجاوز جنسی شده بود. دخترم را به خانهی پدرش نبردم و از پدرم خواستم با پادرمیانی بزرگان محل هر طوری که شده سرپرستی او را به من بگیرند.
همان دادگاه و قانون و شریعت و فقه جعفری که دخترم را از من گرفت، از او هیچگونه حمایت نتوانست. پدرم با دادن یک مهمانی به بزرگان محل، نزد خانواده شوهر سابقم رفتند و او را تهدید کردند که چرا از اناهیتا مراقبت نتوانستند و او را به فروشندگان مواد مخدر فروخته؟ پدرم گفته بود آنها را دست پولیس میدهد. اینگونه شد که سرپرستی دخترم را به من سپردند و اناهیتا نزدم باقی ماند.
برای به محاکمه کشانیدن عاملان تجاوز به اناهیتا، دوباره وکیل مدافع گرفتم. او گفت که اسناد و شواهد کافی برای ثابت نمودن تجاوز لازم است.اما شوهر سابقم ناپدید شد و به جز دخترم که قربانی تحاوز بود ما شاهد دیگری نداشتیم و عاملان تجاوز بر دخترم هم محاکمه نشدند.
اناهیتا را گرفته با خود به روستای محل کارم بردم. با اتفاقی که برایش افتاده بود کمکم کنار میآمد. دوست داشت درس بخواند تا چنان قوی شود و بتواند در برابر شریعت و قوانینی بایستد که مانع سرپرستی مادران به کودکانشان میشوند. اما گروه طالبان آمد و با بستن قفل تحجر بر دروازههای مکتبهای دخترانه، این حق را از او گرفت. سپس تصمیم گرفتم برای تحقق رویاهای دخترم مهاجرت کنم.
من کی خیلی متاسفم بابت این اتفاق کع افتاده ولی متاسفانه افغانستان به اسم کشوراسلامی هست ولی همیچین اتفاق های که میفته خیلی جای تاسف هست به همچین کشورکه به اسم اسلام هست