محدودیتهای شدید گروه تروریستی طالبان بر حق کار زنان باعث شده که نظام اقتصادی بسیاری از خانوادهها از هم بپاشد و در برخی موارد حتا خود خانواده از هم پاشیدهاند. نرگس، 37 ساله، نمونهای از این زنان است که طی چند سال گذشته در یکی از مکاتب دخترانه در ولایت بلخ تدریس میکرد ولی پس از اعمال محدودیت بر آموزش و کار زنان، نرگس شغل معلمی را از دست داد و بیکاری باعث شد شوهرش نرگس و فرزندانش را رها کند. نرگس سه پسر و دو دختر دارد که اکنون با خودش زندگی میکنند.
دوازده سال معلم بودم و با معاش معلمی خرج فامیلم را میپرداختم ولی زمانی که مکاتب به روی دختران بسته شد، ما بیکار شدیم. بعد از آنکه بیکار شدم، پیشبرد زندگی برایم خیلی دشوار شد. بیکاری زندگی را به کام مان تلخ کرده بود.شوهرم روزها به خاطر اینکه نمیتوانستم مخارج خانه را بپردازم، با من دعوا میکرد و گاهی حتا مرا شکنجه میکرد که چرا کار نمیکنم.
شوهرم نیز بیکار بود و بر من فشار وارد میکرد که کار پیدا کنم، میگفت: «من زن باسواد گرفتم که برایم کار کند. اگر میخواستم کار کنم و کل مصارف زندگی را تنهایی بپردازم که نیازی به زن باسواد نداشتم.»
به دنبال کار دیگری دویدم، اما تمام کارها به روی زنان منع شد. از سوی دیگر، رفتار بد شوهرم افسردهام کرده بود.فرزندانم نیز مانند من در حالت بد روانی قرار داشتند. وقتی دیدم هیچگونه کار اداری برای زنان ممکن نیست، خواستم صفاکاری کنم. مدتی حتا دنبال صفاکاری میدویدم هم کار پیدا نمیشد.
نمیدانستم چه چاره کنم. از طرف دیگر، خانوادهی شوهرم در زندگی ما دخالت میکرد و مادرشوهرم همیشه میگفت: «در این بیکاری آنجا بمانی از گرسنگی میمیری، خانمت را طلاق بده و برگردد پیش ما.»
در آن شرایط دشوار فقر و بیکاری از یک سو و خطر فروپاشی خانوادهام، که آنهم به خاطر فقر بود، از سوی دیگر اذیتم میکرد. خانوادهی شوهرم به خاطر اندک کمک شان یکسره منت و زخم زبان میزدند.
روزهای سختی را سپری میکردم. با خودم میگفتم اگر نتوانم برای خودم کار پیدا کنم چه خواهد شد؟ فرزندانم چه میشوند؟ یک سال از بیکار شدنم گذشته بود که مواد خوراکه مان به کلی تمام شد. دیگر حتا نان خشک هم برای خوردن در خانه نداشتیم. دو روز گرسنه بودیم و چیزی برای خوردن یافت نشد. فرزندانم داشتند زجر میکشیدند. برای همین مجبور بودم که از دوستان و خویشاوندانم یک مقدار پول قرض بگیرم و با آن پول غذا بخریم.
از یکی از خویشاوندان شوهرم 50 هزار افغانی قرض گرفتم. شوهرم وقتی خبردار شد که قرض گرفتهام نیز با من دعوا کرد که «تو به اجازهی کی قرض گرفتی؟ ما نان برای خوردن نداریم حالا این قرض را چگونه پس بدهیم. شما میخواهید این بار غرق در قرض شویم؟»
دعوای مان زیاد شد و شوهرم گفت: «دیگر در این خانه زندگی نمیکنم. مادرم راست میگفت اینجا آدم از گرسنگی میمیرد. تو را طلاق میدهم و بچههایت هم از خودت باشد.»
اوایل فکر میکردم شوهرم جدی نیست. اما یک ماه بعد، کاغذی آورده به دستم داد و خودش رفت. وقتی نامهی طلاقم را در دست گرفتم، دلم میخواست پدر، مادر و همهی فامیلم را لعن و نفرین کنم که چرا وقتی مرا به او داد، هرگز به خوشبختی و آیندهی من فکر نکرد.
روزها میگذشت، نیش و کنایههای مردم نیز بیشتر میشد. کوشش میکردم به حرفهای مردم اهمیت ندهم و وابستگی عاطفی که به شوهرم داشتم را نیز نادیده بگیرم. روز به روز، هفته به هفته و ماه به ماه زندگی دشوار شد، محدودیتهای طالبان بیشتر شد، گرسنگی بیشتری میکشیم، فاصله وعدههای غذایی ما بیشتر و اندازه غذای روی سفره مان کمتر شده است. اما چارهای به جز مقاومت ندارم. نه تنها من، که از احوال سه همکارم که باخبرم آنها هم مانند من درگیر فقر و بیکاری شده و دارند دشوارترین روزهای زندگی شان را تجربه میکنند.
اما دویدن من پاسخ داد، تازه توانستم در یک کیکپزی صاحب کار شوم. اینجا هم همان کاری را پیدا کردم که چند ماه دنبالش گشته بودم: تمیزکاری. با وجودی اینکه از این کارم خوشحالم که حداقل کودکانم را از مرگ در اثر گرسنگی نجات خواهم داد، اما هنوز نگرانی از بدتر شدن وضعیت و سرنوشت کودکانم خواب از چشمانم ربوده است.
شبها تا سر میگذارم که بخوابم، به یادی روزهای خوب زندگی در مکتب میافتم، به یادی آن روزهایی که با شادی برای شاگردانم آموزش میدادم و به شغلم افتخار میکردم. همان روزهایی که هم کار داشتم و هم عزت و احترام و هم امید به آینده. اما حالا پس از مسدود شدن مکاتب دخترانه، فقط یک صفاکارم.