روزهای جمعه و بعد از ظهر روزهای هفته که از مکتب رخصت میشدم، بزها و گوسفندان را به چراگاه میبردم. از خوبیهای چوپانی این بود که دور از فضای شلوغ خانه، در هوای آزاد و محیط آرام، سر کوههای بلند مینشستم و با شوق درس میخواندم و نکات مهم درس را حفظ میکردم.
یک روز بزها و گوسفندان را در دامنهی کوه سفید، که دورترین نقطه از خانهی ما بود، برده بودم. آنها هر طرف پخش شده بود و از وسط سنگ و صخرهها حریصانه خار و سبزه میچریدند. من در قلهی کوه نشسته بودم و با خیال راحت درس میخواندم. ناگهان کمرم را درد گرفت، سست و بیحال شدم و روی زمین در شعاع نور آفتاب خوابیدم. پس از لحظاتی احساس کردم که مقدار زیادی آب گرم از من خارج شد. با عجله برخاستم و متوجه شدم پاها و کفشم خونی است.
از فرط ترس و شرم زبانم بند شده بود، دست و پایم میلرزید. متحیر بودم که جانم هم درد نمیکند و بدنم زخم هم نشده است، پس چرا همه جایم خونی است؟ خودم را مقصر میدانستم. با خود میگفتم حتمی کدام اشتباهی از من سر زده است که به چنین حالت گرفتار شدهام.
از آنچه که ممکن بود به سرم بیاید ترسیده بودم. اینکه با این وضعیت چطور به خانه بروم؟ در مسیر راه خون دامن پیراهنم را چگونه از مردم پنهان کنم؟ در خانه، پیش اعضای خانواده چه کار کنم؟ اگر مادرم سرم شک کند، برایش چه جوابی بدهم؟ او مرا لتوکوب خواهد کرد.
شروع کردم به گریه کردن. تا از شوک این کار بیرون آمدم، دیدم که مالها نیست، بزها و گوسفندان هر کدام به راهش رفته بودند. تا شب به سختی مالها را از اطراف کوه جمع کردم. هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدم. پنهان از مادرم به طرف چشمه رفتم. لباسها، کفشها و جانم را شستم؛ آن هم نه شستن تمیز، همانقدر که کسی چیزی نفهمد.
لباس و کفشم را خیس پوشیدم و خانه آمدم. مادرم متوجه شد و با غالمغال برایم گفت: «او دختر مانده و ذله چرا رفته تمامت را خیس کردی؟ خدای ناخواسته قیصر شوی چه کار کنم، جواب پدرت را چه بدهم؟» بهانههای مختلف آوردم. مادرم لباس دیگر برایم داد، پوشیدم و لباسهای جانم را که باز هم مثل اول خونی شده بود، کشیدم و سر درختان انداختم.
نمیدانستم چه کار کنم؟ هرلحظه برایم مثل سال میگذشت. به مرگم راضی شده بودم. نه میتوانستم بنشینم و نه میتوانستم ایستاد شوم. نمیفهمیدم چه چاره کنم و چه راه حل پیدا کنم تا جلو خونریزی گرفته شود. لباس زیر را هیچ نمیشناختم چه برسد که داشته باشم تا بپوشم. صد دلم را یک دل کردم ولی نتوانستم به مادرم چیزی بگویم. شب چیزی نخوردم. نماز خواندم و قبل از همگی خوابیدم.
پس از اینکه همگی خوابیدند، برخاستم، چادرم را تا کردم و داخل شلوارم گذاشتم. تمام شب از اینکه کمرم درد میکرد و هم از اینکه مبادا پهلو بزنم، پارچه بیجا شود و تشک و لحاف خونی شود، نخوابیدم.
صبح وقت، قبل از همه برخاستم. چادر را با یک آفتابه آب شستم و داخل کاهدان، پشت سر اشغالها هموار کردم تا خشک شود. از کاهدان پارچهی فرسوده و کثیفی پیدا کردم و از آن استفاده کردم.
آن روز نتوانستم به مکتب بروم. حالم خوب نبود. جگرخون بودم. عصبانی بودم. خودم را کم و حقیر احساس میکردم. تمام روز خوابیدم. مادرم هرقدر اصرار کرد نتوانستم گوسفندان را به چراگاه ببرم. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم.
روز بعدی به مکتب رفتم. از ترس نمیتوانستم پیش تخته سیاه صنف بروم و ریاضی حل کنم. میگفتم مبادا فرش خونی شده باشد و یا لباسهایم خونی شده باشد و همه ببینند؛ آن وقت چه خاکی به سرم کنم. به خاطر همین نافرمانیام، استاد چندین بار مرا شلاق زد و یک روز بالاخره مجبورم کرد پیش تخته بروم.
همان بلایی را که فکرش را میکردم به سرم آمد. گوشهی چادرم خونی شده بود و یک صنف پنجاه نفری اعم از دختر و پسر همه متوجه شدند. از شرمندگی تا مدتها نمیتوانستم به صورت همصنفانم ببینم، یا در صنف نظرم را بیان کنم و در درس سهم بگیرم. روحیهزده شده بودم و شرمندگیام روی توانایی و استعدادم را سیاه کرده بود.
ده روز را به سختی پشت سر گذاشتم. پارچهها را شبانه میشستم، گاهی کامل خیس و گاهی نمناک از آن استفاده میکردم. پیش میآمد که پارچهها را دو یا سه شبانه روز تبدیل نمیکردم. طوری که پارچه سخت میشد و هرگاه راه میرفتم به شدت درد میکشیدم، بدنم پرآبله میشد، خارش میکرد و زخم میشد.
در طول این ده روز طهارت نگرفتم. فکر میکردم این کار بیفایده است چون دستانم نجس میشود و هیچ چیزی تغییر نمیکند. وقتی که پاک شدم جانم را نشستم، فقط طهارت گرفتم، لباسم را تبدیل کردم و لباسهای کثیفم را با آب سرد شستم تا مادرم خبردار نشود.
با گذشت زمان همه چه را با مادرم در میان گذاشتم. او در لابلای توصیههایش به من گفت: «پارچه را زودزود عوض نکن، هیچگاه طهارت نگیر چون خنکی پیدا میکنی و وقتی از خون صاف شدی غسل کن.» من هم سالها همین کار را میکردم.با وجودی که برایم سخت میگذشت اما حرفهای مادرم برایم سند بود و با خود میگفتم اگر غیر از آن کنم برایم بد تمام میشود.
بعدها فهمیدم که تمامی زنان و دختران روستای مان هم همین کار را میکنند. طرزالعمل همگی یکسان بود. تا آنکه سالها بعد یکی از اقوام همصنفی مکتبم که از شهر آمده بود با توصیههایش توانست نظر من و سه چهار تا دختر همسن و سال مرا عوض کند. بعد از آن به بهداشت و سلامت مان توجه میکردیم و به دیگران نیز میگفتیم که پارچههایشان را زودزود عوض کند، همیشه با آب گرم طهارت بگیرند و متوجه بهداشت و سلامتشان باشند.