نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

پریود و حس حقارت

  • گلچهره
  • 14 حوت 1401
پریود و حقارت

روزهای جمعه و بعد از ظهر روزهای هفته که از مکتب رخصت می‌شدم، بزها و گوسفندان را به چراگاه می‌بردم. از خوبی‌های چوپانی این بود که دور از فضای شلوغ خانه، در هوای آزاد و محیط آرام، سر کوه‌های بلند می‌نشستم و با شوق درس می‌خواندم و نکات مهم درس را حفظ می‌کردم.

یک روز بزها و گوسفندان را در دامنه‌ی کوه سفید، که دورترین نقطه‌ از خانه‌ی ما بود، برده بودم. آن‌ها هر طرف پخش شده بود و از وسط سنگ و صخره‌ها حریصانه خار و سبزه می‌چریدند. من در قله‌ی کوه نشسته بودم و با خیال راحت درس می‌خواندم. ناگهان کمرم را درد گرفت، سست و بی‌حال شدم و روی زمین در شعاع نور آفتاب خوابیدم. پس از لحظاتی احساس کردم که مقدار زیادی آب گرم از من خارج شد. با عجله برخاستم و متوجه شدم پاها و کفشم خونی است.

از فرط ترس و شرم زبانم بند شده بود، دست و پایم می‌لرزید. متحیر بودم که جانم هم درد نمی‌کند و بدنم زخم هم نشده است، پس چرا همه جایم خونی است؟ خودم را مقصر می‌دانستم. با خود می‌گفتم حتمی کدام اشتباهی از من سر زده است که به چنین حالت گرفتار شده‌ام.

از آنچه که ممکن بود به سرم بیاید ترسیده بودم. اینکه با این وضعیت چطور به خانه بروم؟ در مسیر راه خون دامن پیراهنم را چگونه از مردم پنهان کنم؟ در خانه، پیش اعضای خانواده چه کار کنم؟ اگر مادرم سرم شک کند، برایش چه جوابی بدهم؟ او مرا لت‌وکوب خواهد کرد.

شروع کردم به گریه کردن. تا از شوک این کار بیرون آمدم، دیدم که مال‌ها نیست، بزها و گوسفندان هر کدام به راهش رفته بودند. تا شب به سختی مال‌ها را از اطراف کوه جمع کردم. هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدم. پنهان از مادرم به طرف چشمه رفتم. لباس‌ها، کفش‌ها و جانم را شستم؛ آن هم نه شستن تمیز، همانقدر که کسی چیزی نفهمد.

لباس و کفشم را خیس پوشیدم و خانه آمدم. مادرم متوجه شد و با غالمغال برایم گفت: «او دختر مانده و ذله چرا رفته تمامت را خیس کردی؟ خدای ناخواسته قیصر شوی چه کار کنم، جواب پدرت را چه بدهم؟» بهانه‌های مختلف آوردم. مادرم لباس دیگر برایم داد، پوشیدم و لباس‌های جانم را که باز هم مثل اول خونی شده بود، کشیدم و سر درختان انداختم.

نمی‌دانستم چه کار کنم؟ هرلحظه برایم مثل سال می‌گذشت. به مرگم راضی شده بودم. نه می‌توانستم بنشینم و نه می‌توانستم ایستاد شوم. نمی‌فهمیدم چه چاره کنم و چه راه حل پیدا کنم تا جلو خونریزی گرفته شود. لباس زیر را هیچ نمی‌شناختم چه برسد که داشته باشم تا بپوشم. صد دلم را یک دل کردم ولی نتوانستم به مادرم چیزی بگویم. شب چیزی نخوردم. نماز خواندم و قبل از همگی خوابیدم.

پس از اینکه همگی خوابیدند، برخاستم، چادرم را تا کردم و داخل شلوارم گذاشتم. تمام شب از اینکه کمرم درد می‌کرد و هم از اینکه مبادا پهلو بزنم، پارچه بیجا شود و تشک و لحاف خونی شود، نخوابیدم.

صبح وقت، قبل از همه برخاستم. چادر را با یک آفتابه آب شستم و داخل کاهدان، پشت سر اشغال‌ها هموار کردم تا خشک شود. از کاهدان پارچه‌ی فرسوده و کثیفی پیدا کردم و از آن استفاده کردم.

آن روز نتوانستم به مکتب بروم. حالم خوب نبود. جگرخون بودم. عصبانی بودم. خودم را کم و حقیر احساس می‌کردم. تمام روز خوابیدم. مادرم هرقدر اصرار کرد نتوانستم گوسفندان را به چراگاه ببرم. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم.

همچنان بخوانید

بهترین راه برای شکستن تابوی قاعدگی آموزش است

بهترین راه برای شکستن تابوی قاعدگی آموزش است

8 جوزا 1401
توهم دانایی

توهم دانایی

9 جدی 1400

روز بعدی به مکتب رفتم. از ترس نمی‌توانستم پیش تخته سیاه صنف بروم و ریاضی حل کنم. می‌گفتم مبادا فرش خونی شده باشد و یا لباس‌هایم خونی شده باشد و همه ببینند؛ آن وقت چه خاکی به سرم کنم. به خاطر همین نافرمانی‌ام، استاد چندین بار مرا شلاق زد و یک روز بالاخره مجبورم کرد پیش تخته بروم.

همان بلایی را که فکرش را می‌کردم به سرم آمد. گوشه‌ی چادرم خونی شده بود و یک صنف پنجاه نفری اعم از دختر و پسر همه متوجه شدند. از شرمندگی تا مدت‌ها نمی‌توانستم به صورت همصنفانم ببینم، یا در صنف نظرم را بیان کنم و در درس سهم بگیرم. روحیه‌زده شده بودم و شرمندگی‌ام روی توانایی و استعدادم را سیاه کرده بود.

ده روز را به سختی پشت سر گذاشتم. پارچه‌ها را شبانه می‌شستم، گاهی کامل خیس و گاهی نمناک از آن استفاده می‌کردم. پیش می‌آمد که پارچه‌ها را دو یا سه شبانه روز تبدیل نمی‌کردم. طوری که پارچه سخت می‌شد و هرگاه راه می‌رفتم به شدت درد می‌کشیدم، بدنم پرآبله می‌شد، خارش می‌کرد و زخم می‌شد.

در طول این ده روز طهارت نگرفتم. فکر می‌کردم این کار بی‌فایده است چون دستانم نجس می‌شود و هیچ چیزی تغییر نمی‌کند. وقتی که پاک شدم جانم را نشستم، فقط طهارت گرفتم، لباسم را تبدیل کردم و لباس‌های کثیفم را با آب سرد شستم تا مادرم خبردار نشود.

با گذشت زمان همه چه را با مادرم در میان گذاشتم. او در لابلای توصیه‌هایش به من گفت: «پارچه را زودزود عوض نکن، هیچ‌گاه طهارت نگیر چون خنکی پیدا می‌کنی و وقتی از خون صاف شدی غسل کن.» من هم سال‌ها همین کار را می‌کردم.با وجودی که برایم سخت می‌گذشت اما حرف‌های مادرم برایم سند بود و با خود می‌گفتم اگر غیر از آن کنم برایم بد تمام می‌شود.

بعدها فهمیدم که تمامی زنان و دختران روستای مان هم همین کار را می‌کنند. طرزالعمل همگی یکسان بود. تا آنکه سال‌ها بعد یکی از اقوام همصنفی مکتبم که از شهر آمده بود با توصیه‌هایش توانست نظر من و سه چهار تا دختر همسن و سال مرا عوض کند. بعد از آن به بهداشت و سلامت مان توجه می‌کردیم و به دیگران نیز می‌گفتیم که پارچه‌های‌شان را زودزود عوض کند، همیشه با آب گرم طهارت بگیرند و متوجه بهداشت و سلامت‌شان باشند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: پریود
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
صابره
هزار و یک شب

سرنوشت صابره؛ از میز مطالعه به دود آشپزخانه

2 حمل 1402

صابره، 17 ساله، تازه امسال مکتب را به پایان رسانده است. در حالیکه هنوز با اعتماد به نفس می‌گوید لیسانس خود را از یک دانشگاه معتبر بین‌المللی خواهد گرفت، احساس می‌کند وضعیت کشور او را به سوی قفس تنور و آشپزخانه می‌راند.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00