در آخرین سال تحصیلیام در دیپارتمنت جیولوژی دانشکدهی زمینشناسی دانشگاه کابل، با پسری به اسم ذکی آشنا شدم که موضوع پایاننامههای مان باهم مرتبط بود. قرار شد در ترتیب پایاننامه با هم همکاری کنیم.
ارتباط دوستانهای داشتیم. از همان سال اول تحصیلی در یک کلاس بودیم، اما در ماههای آخر فراغت، قرار شد همدیگر را کمک کنیم که پایاننامههای مان را دفاع کنیم.
او پسر آرام و سر به زیری بود. همانطور که من یک دختر آرام، سر به زیر و پرکار بودم. این به خاطری بود که به پدرم قول داده بودم با هیچ پسری وقتگذرانی نکنم وگرنه اجازه نمیداد از روستا به شهر و دانشگاه بیایم.
دانشگاهها که رخصت شد برای تکمیل کردن پایاننامهام مجبور شدم زمستان را در کابل سپری کنم. یک اتاق دانشجویی اجاره کردم و مصروف نوشتن پایاننامه شدم. هرازگاهی با ذکی از طریق تلفن در ارتباط میشدم. صحبتهای تلفنی مان در حد احوالپرسی و خداحافظی بود و موضوعات مربوط به پایاننامه.
وقتی زمستان سرد کابل سر شد من هم پایاننامه را تکمیل کردم و در یک جلسهای از آن دفاع کردم. میخواستم به روستا بروم اما ذکی از من خواست که کمی بیشتر در کابل بمانم و برای خود کار پیدا کنم.
حرف منطقی زده بود. بعد از فراغت به روستا میرفتم که چه کار کنم؟ با وجود مخالفتهای پدرم که تعهد کرده بودم بعد از دانشگاه به روستا برگردم، در کابل ماندم و به کمک ذکی در یک نهاد غیردولتی کار پیدا کردم. پدرم هم با کارم موافقت کرد و برای گذراندن زندگی از روستا به شهر کوچ کرد.
در این مدت ارتباط ذکی با من نزدیکتر شده بود، تا جایی که هربار شماره موبایلش روی صفحه موبایلم میافتاد ضربان قلبم تندتند میشد، دستانم یخ میکرد و ته دلم دنبال راهی میگشتم که تلفنش را جواب ندهم. مدتی در همین حس سردرگم مانده بودم که چرا ذکی که به من اینهمه لطف کرد از دیدنش و حتا از شنیدن صدایش فرار میکنم. شاید به خاطر این بود که به پدرم گفته بودم که با هیچ پسری وقتگذرانی نکنم.
نسبت به او ته دلم حس خوبی داشتم و هرازگاهی با خودم میگفتم اگر ازدواج کردم با شخص مثل ذکی ازدواج کنم. زنگها و پیامهای ذکی بیشتر شد تا جایی که دوباره خودم را به دست آوردم و به تلفنهایش جواب دادم.
در رستورانت شاهی پل سرخ قرار گذاشتیم. با روبرو شدن با ذکی هنوز دلشوره داشتم. از یک طرف دلتنگش بودم و از دوباره دیدنش باید خوشحال میبودم و از طرف دیگر جلویش دست و پایم را گم میکردم.
نیم ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم. تا ذکی آمد از نشستن در آنجا حس خوبی پیدا کرده بودم. سر اولین قرار از من خواستگاری کرد و گفت با خانوادهام صحبت کنم تا خانوادههای مان نیز باهم آشنا شوند و ازدواج کنیم. بعد از دیدار خانوادهها همه چیز سریع اتفاق افتاد و خیلی زود نامزد شدیم.
در هیاهوی گزارشهای افزایش جنگ و سقوط ولسوالیها به دست طالبان، به مهمانیهای خانوادگی میرفتیم و تصمیم گرفتیم در کنار کارهای رسمی مان، برای همدیگر نیز وقت بگذاریم؛ به قدم زدن، رستورانت و تپهنوردی در کوهپایههای غرب کابل برویم. دومین قرار مان را هم در پل سرخ گذاشته بودیم اما روز قرار ما، طالبان به کابل رسیدند و دیگر ذکی را ندیدم. تلفنهایش در دسترس نبود. در آخرین تماسی که با من گرفت گفت: «زینب من در میدان هوایی هستم، متأسفم که نتوانستم ببینیم، ناگهانی تمامی کارمندان را به میدان هوایی خواستند، از اینجا میروم، وقتی رسیدم تماس میگیرم. تو نگرانم نباش اما من قول میدهم سر اولین فرصت تو را پیش خودم بیاورم.»
یکنواخت حرف زد و حتا نتوانست درست خداخافظی کند. اینگونه اولین و آخرین قرار مان در پل سرخ رقم خورد و دیگر او را ندیدم.
میان تمام بیقراری و ناامیدی منتظر احوالش بودم که در میدان هوایی کابل انفجار شد. تلفنها و شبکههای اجتماعی او برای همیشه خاموش شد. دومین قرار مان نارفته ماند. حسرت دیدارش به دلم ماند. کوچکترین نشان از او نیافتیم که در آنجا کشته شده باشد یا زره زره شده به هوا رفته بود و یا از کشور که خارج شد دیگر با من وخانوادهاش ارتباطی نگرفت.خانوادهاش برایش مراسم ختم و سالگرد و عزا گرفتند و در حسرت قبر نداشتهی فرزند شان هستند اما من هنوز در انتظار او هستم.
این روزها قرمزترین شالم را میپوشم و با لاک ناخن سرخ به سطح شهر میروم، به کتاب فروشیهای پل سرخ میروم، به مکان اولین قرارمان و موسیقیهای مورد علاقهاش را میشنوم. پدرم بارها به من تذکر داده است که با رفتن ذکی باید به فکر ازدواج باشم و یا جلو طالبان زیادی با لباسهای سرخ و سفید نروم.
اما چه فرقی میکند، کوچههای کابل دیگر بوی عطر دختران و پسران جوان را نمیدهد، در عوض دستارها و پوتینهای طالبان مسلح به چشم آدم میافتد. زنانی چون من که طالبان همه چیز شان را گرفتند با لاک و روسری قرمز به جنگ این تروریستان نروند چه کار کنند؟
دیدگاهها 41
داستان زیبایی بود.ممنون از دختر با احساس نویسنده.انشاالله زکی زنده باشه و برگرده تا این دختر نازنین و با احساس هم خوشحال بشه.
واقعا درد آور بود خواهر پاکدامن من تو قهرمان هستی تا دم مرگ منتظرش باش
واقعا وقتی من این داستان را خواندم متاثر و غمگین شدم انشالله که ذکی خوب و صحت مند باشه دوباره پیش شما و زندگی خود بر گردد
داستان غم انگیزی بود ان شاء الله که زکی سالم باشد و این دو دل داده باهم زندگی عاشقانه ای داشته باشند
خیلی درد آور بود خدا کند که صحی سالم باشد ذکی بیدر
داستان پند آموز بود تشکر از نویسنده و دختر با احساس و عشق واقعی شان که برایم خیلی عالی تمام شد خداوند ذکی را به سلامت به آغوش خانواده اش و همچنان به آغوش عاشقش بر گرداند که سال های سال باهم زنده گی عاشقانه داشته باشد
چرا یک انسان تا پای مرگ منتظر کسی باشه که مرده یا اگر زنده است احوالی از او نیست ؟
عشق انسان را به همچون کار وادار می کند انسان هر بار عاشق نمی شود فقط یکبار عاشق می شود البته عشق مجازی و دیگر اینکه عشق حقیقی هر گاه انسان مفهوم عشق واقعی را درست درو کند می تواند راحت این موضوع را بفهمد که چرا به شخص که شاید اصلا در این دنیا نباشد منتظرش است از نظر من تو شاید کار منطقی نیست اما از نظر دل عاشق منطقیترین کار است
در عشق غم، دلتنگی، منتظر بودن با وجود که میدانی بر نمی گردد زیبا است.
Very sad story. May Allah swt help you find your happiness forever. Everything will be OK!
داستان تان به دلم نشست از همان ابتدا ولی متاسفانه در اخیر ناراحت شدم و اینکه سرانجام ماجرا به یک واقعیت تلخ ختم شد که هزاران هموطن ما بااین سرنوشت تلخ ومهاجرت روبروشدند، دعا میکنم ذکی شما در میان آنها نبوده باشد و نهایتا پیشت برگردد.
داستان خوبی بود به امید دیدار دوباره شان
بله، طالبان بنیان خانواده های مردم افغانستان را از بین برد.
این واقعیت تلخ را قبول داشته باشیم ، امید وارم ذکی زنده باشد، روزی به خانواده ی خود تماس خواهد گرفت.
دقیقا اوضاع نابسامان کشور بسادردآورورنجبراست امیدکه همه ناامیدی ها روزی زین دیارخسته پا به کوچ همیشگی بگذاردماقشرجوانان همیشه آسیب پذیربوده ایم اما این رنج تابکی !
بااحترام نواندیش
خیلی داستان غم انگیز وای واقعیت تلخ جامعهای ما.
جوانان واقعا ضربهای شدید روحی و روانی را از تحولات اخیر متحمل شدند. به امید که ذکی زنده باشد و امید زینب و خانواده اش گردد.
این نتیجه طالبان آمدن در دست خداوند بود
و در هر کار خداوند یک حکمت وجود دارد
پس یک کمی از عقل تان کار بگیرید و این رشخندی هارا بس کنید
نفسم بند آمد.
واقعن داستان غم انگیز بود امید دارم خوشی هایت دوباره سر گیرد و خبر خوشی بشنویی .
روایت قشنگی بود با کلمات که واقعن شایسته داستان است .
واقعا داستانی بود در آور اما بازهم دعا میکنیم ذکی زنده برگردد…
داستان خیلی ناراحت کننده بود خداوندج مهربان یک روزی برگرده با هم خوش بخت میشین زنده گی خوبی داشته میباشین امید ته هچ وقت از دست نتی خدا بزرگ است
اشک هایم جاری شد انشاالله که زنده باشد وباهم برسند
امیدوارم دو باره زکی برگردد خواهرم دلم با خواندن ای داستان خون شد قلبم آتش گرفت خدایا دیگر توان غمگین بودن جوانان عزیز خود را نداریم خودت بالای ما مظلومان رحم کن 😭
طالبان خواهر جان نه تنها برای تو سخت بوده بلکه به همه سخت بوده و است زنده گی هر کسی شور و غوغای خود را دارد ولی خواهر جان همه چیز نابود شد رویایی کابل ما رویایی وطن ما رویایی عزیزان ما همه چیز همه چیز زنده گی روز به روز سخت تر و سخت تر میشه خداوند اول به شما صبر بدهد و بعدن به همه ما
از دربار خداوند منان برایی شما دعا میکنم که در آینده های نزدیک یک خبر خوش برای تان برست
داستان خوبی بود با این که دو دلداده و دلباخته به هم رسیده بودند اما داستان بازهم غمانگیز به پایان رسید و دردی که در دلمان نهفته بود دوباره تازه شد و باعث شد دوباره به یاد داستان های غمانگیز خودمان بیافتیم داستان های که خوب شروع شد و بد به پایان رسید اما لعنت به کسانی که باعث غمناک شدن داستان هایمان شدند اما قاتلان این مردم و سرزمین روزی باید بهای تمام این رنج های که میکشیم و کشیدیم ره بپردازند بهای که باید با خون پرداخته شود
خدا کند که ذکی را دوباره صحیح و سالم ببنید
داستان خوبی بود آرزو میکنم ذکی برگردد و باهم خوشبخت شوین
واقعا داستان حیرت انګیز بود
اینجاست که زندګی جوانها به مخروبه میرود
خیلی وقت میشود که اولین دیدار آخرین دیدار میباشد ولی چیز که روشن ان محبت است که هرگز بخاطر اش منصرف نه می شویم این را باید دانست که آن محبت را باید گرامی داشت
داستان خیلی عالی مگم غم انگیز
دعا میکنیم که ذکی زنده باشه
و راه ارتباط با وی را پیدا کند
خیلی یک داستان زیبا..
آرزو مندم به آرزو و امید هایت برسید بانو.
واقعن داستان غم انگیزی بود درین دقایق که این داستان غم انگیز را میخوانم اشک ازچشمانم جریان پیداکرد وخیلی متاثرشدم باید اینکه ذکی زنده باشد وباهم وصل شوند.
داستان زیبا اما درد آور
چراغ،امید دیدارش را هیچ گاهی خاموش نکن انشاءالله که خبرهای خوش و مسرت آمیز بشنوی خواهر عزیزم
به امید اینکه اصلاح گردد.
واقعیت در انتظار بودن سخت است متعصب هستم برای زینب تشکر از نویسنده این داستان بسیار عالی نوشته کرده بودین
واقعا داستان غم انگیزی بود در آن زمان تعداد مثل من و شما عزیزان شان ره از دست دادند امید وارم ذکی جان یک روزی به تماس شود
داستانی خوبی بود و در پهلوی این حس کردم شما بالای ذکی نام شک هم دارید، یعنی اینکه یقین کامل ندارید که فوت کرده باشد، قسمی نوشته اید که شاید فوت شده باشد و یا شاید هم به خارج رفته باشد.
داستان غم انگیز و تلخی بود عشق هرگز نمیمیرد ذکی تا که تو نفس میکشی زنده است
8مارچ روز جهانی زن برای تمام بانوان محترم مبارک
واقعا خیلی داستان غم انگیز بود الله بزرگ صبر واستقامت نصیب تان کند خواهر گرامی .
خیلی داستان عالی اما درد آور خداوند این خواهر مارا به آرزو یش برساند و ذکی اش برگردد صحی و سلامت.
چیزی برای گفتن ندارم😥
طالبان به همه سد راه شدند خدا لعنت شأن کند ،
ما هم از درس و تحصیل باز ماندیم لعنت خدا به طالبان 😭
فک نکنم قبل طالبانم اوضاع خوب بوده باشه
داستان غمناکی بود. انشاءالله همسرتون سالم باشه و برگرده و حالتون خوب باشه
ولی تو روش مبارزه ت با طالبان فکر اساسی کن
اینجوری بدتر میشه.
فکر کن و راه درستی رو انتخاب کن
قرار نیست حماقتهایی که طالبان به اسم اسلام میکنه شما رو از دین زده کنه
دین رو درست یاد بگیر و از دین درست برعلیه طالبان استفاده کن. اصل شیعه مقاومته 🌹 خدا پشت و پناهتون و حالتون خوب