ازدواج برادرم با شبنم رنجآورترین موضوع در میان خانوادهی ما است. تمام این سالها برادرم از همسرش متنفر بود و از او خوشش نمیآمد. اینکه برادرم با خانمش خوب نبود و زندگی خوبی باهم نداشتند همه رنج میبردیم. مادرم همیشه تشویش برادرم را میکرد و شبنم را نالایق میدانست. شبنم نیز تمام این مدت رنج بیشماری را تحمل کرد و ازخودگذشتگی نمود تا شاید روزی این پیوند خوبتر شود، اما هرگز رابطه شان بهتر نشد. هرچند شبنم بیگانه بود و از خویشاوندان ما نبود، اما زود صمیمی شدیم و او بسیار آدم باتربیتی است.
شبنم (نام مستعار) نه تنها در خانه از طرف اعضای خانواده منت میشنید و برادرم دوستش نداشت بلکه عمه، خاله و دیگر نزدیکان مان نیز به او بد و بیراه میگفتند. در همهجا از سوی زنان قوم نیش و کنایه میشنید و بیاحترامی میشد.
شبنم تمام رنج و حقارت را برای این میکشید که او در «شب زفاف» یا اولین رابطه جنسی پس از عروسی، خونریزی نداشته بود. برادرم همیشه طعنهزنان به مادرم میگفت «بگیر! این هم از زن و عروسی که برایم گرفتی. بدکاره و فاحشه است. حالا خودت با او زندگی کن!»
عمههایم نیز به مادرم کنایه میزدند و میگفتند «سر دختر ما کبر کردید نه! خوب شد که عروس بد نصیب تان شد. بیگانه گرفتین نه!»
خانوادهام فکر میکرد چون شبنم هنگام برقراری نخستین رابطه جنسی خونریزی نداشته، حتمی قبل از ازدواج با برادرم، با کس دیگری همبستر شده است وگرنه باید در «شب زفاف» خونریزی میداشت. هرچند من در بارهی مفهوم بکارت و خرافات مرتبط به آن چیزهایی میدانستم و در بارهی اینکه خونریزی نشانه عدم برقراری رابطه نیست و عدم خونریزی نیز داشتن رابطه را ثابت نمیکند، اما نتوانستم به شبنم کمک کنم. چون فامیلم این موضوع را به شدت شرمآور و ننگ میدانستند.
من آن زمان مجرد بودم، برای همین دهان باز نکردم. فقط خانوادهام را تشویق کردم تا او را به داکتر ببرند و معاینه کنند. فکر میکردم حرفهای داکتر آنها را قناعت میدهد. فردای آنروز شبنم با مادرم نزد داکتر رفتند، تا داکتر برای شان توضیح بدهد که مسأله چیست؟ داکتر نیز تمام حرفها را برای شان توضیح داده و یادآور شده بود که قرار نیست همیشه رابطه با خونریزی آغاز شود. تحقیقات ثابت کرده است که اگر رابطه جنسی با ملایمت و به دور از جبر و خشونت برقرار شود، خونریزی در کار نخواهد بود.
داکتر در مورد «هایمن» گفته بود و اینکه چگونه بسیاری از مردم حتا گاهی برخی از داکتران نفهمیده آن را به عنوان «پرده بکارت» یک تابوی بزرگی در زندگی زنان خلق کردهاند. اما باز هم همانطوری که من حدس میزدم خانوادهام بهخصوص مادرم راضی نشد.
فامیلم او را هنوز «بدنام و بدکاره» میپنداشتند و من درک کردم که قرار نیست به این زودیها فکر شان تغییر کند. آنها میگفتند حتمی داکتر هم دروغ گفته است و موضوع را از آنها پنهان میکند. چون شاید دلش برای شبنم سوخته باشد و یا شاید هم از سوی شبنم پول دریافت کرده باشد تا موضوع را پنهان کند. من هرکاری که از دستم میآمد انجام دادم، اما فایده نداشت و گویا خانوادهام راضی نمیشدند.
بعد از ازدواج شان برادرم به ما گفت که هرچند خانمش بد بوده ولی او در حق خانمش بدی نمیکند و نمیخواهد خانمش را طلاق بدهد چون اگر به همین زودی او را طلاق بدهد بقیهی مردم از موضوع باخبر میشوند و آبروی خانوادهی ما و خانوادهی شبنم از بین میرود. او میگفت که حتا امکان دارد خانمش از سوی خانوادهی پدرش کشته شود. برادرم میگفت که چند سال نگه میدارم و بعد از آن طلاقش میدهم. آنوقت اگر طلاقش بدهم عیبی ندارد، چون جانش را نجات دادهام.
برادرم بعد از همان شب نخست، دیگر هرگز با شبنم یکجا نخوابید. تا اینکه دو سال از ازدواج شان گذشت. در این دو سال میدیدم که چگونه شبنم میسوزد و میسازد. میدیدم که چقدر ازخودگذشتگی میکند و چقدر امیدوار است تا این رابطه دوباره خوب شود. اما برادرم بدون آنکه به خانمش اهمیتی بدهد تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کند. میخواست خانمش را طلاق بدهد. اما شبنم خودش نخواست که طلاق بگیرد. نه میخواست دوباره ازدواج کند و نه هم جایی برای رفتن داشت. طی این دوسال پدرش نیز وفات کرده بود. بعد از فوت پدرش او خیلی ناامید و دلشکسته شده بود.
زمانی که برادرم با دختر دیگری ازدواج کرد، همهی خانواده شبنم را فراموش کردند. او در چشم همه اضافه و مانند بار دوش بود. بارها از سوی مادرم و برادرم منت میشنید و مدام به او یادآور میشدند که «تو یک دختر نام بد هستی، اگر ما تو را به خانهی پدرت میبردیم آبروی خانوادهات میرفت و آنها تو را میکشتند، تو جان خودت و آبروی فامیلت را به ما مدیون هستی!»
ولی شبنم با تمامی این منتها کنار میآمد و حرفی نمیزد. او یک عمر به خاطر یک نادانی و یک باور اشتباه بیگناه محاکمه و قربانی شد. بعد از این اتفاق خیلی میترسم، میترسم که قربانی بعدی این خرافات و سنتهای بیاساس خودم باشم.