صدیقه هشت سال قبل با داکتر شریف ازدواج کرد. شریف پسر خالهی صدیقه میشد و داکتر بود. آن زمان او در یکی از شفاخانههای شهر مزار شریف به حیث جراح کار میکرد. اما برعکس شریف، صدیقه بیسواد بود و حتا نمیتوانست خط بنویسد و بخواند. صدیقه از اینکه با یک پسر باسواد و خوب مانند شریف ازدواج کرده بود خوشحال بود. شریف نیز صدیقه را دوست داشت و به اینکه او بیسواد است ارزش نمیداد. آنها دوران نامزدی را به خوبی و خوشی سپری کردند. هرچند گاهی شریف به فامیلش میگفت که صدیقه نمیتواند او را در بعضی از موارد درک کند، اما با این حال صدیقه را دوست داشت و با او خوب بود.
بعد از ازدواج شریف با صدیقه همهچیز تغییر کرد. شریف از اینکه صدیقه او را نمیتوانست درست درک کند و گاهی حتا مانع پیشرفتش میشد، گلهمند بود. ولی صدیقه از نارضایتی شریف آگاه نبود و از اینکه شوهرش داکتر است و حالا او خانم یک داکتر شده به خودش فخر میکرد و میبالید. مادرشوهر صدیقه که خالهاش نیز میشد، صدیقه را خوش نداشت و از همان اول نمیخواست که او با پسرش ازدواج کند. ولی به خاطر اصرارهای خواهرش تن به این وصلت داد.
خالهی صدیقه زمانیکه متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوتهای فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده کرد تا آنها را از هم دور بسازد و این پیوند را از بین ببرد. او روزها صدیقه را که دختر خوشباور و سادهای بود با ترفندهای مختلف فریبش میداد، به او میگفت که باید رند و زیرک باشد تا بتواند خودش را به شریف ثابت کند و شریف را از خودش بسازد و نگذارد شریف به او خیانت کند. مثلا برایش میگفت که برود و گوشی شریف را ببیند و مطمئن شود شریف با بقیه همکارانش که دختر و یا خانم هستند صمیمی نیست. یا برایش میگفت به شفاخانهای که شریف کار میکرد برود و به همکاران شریف خودش را معرفی کند و بگوید که او خانم شریف است.
مادرشوهر صدیقه حتا گاهی از او میخواست که از شریف پول زیاد بگیرد و یا از کیفش بیخبر پول بردارد و برای خودش طلا بخرد یا پسانداز کند. او به صدیقه میگفت شوهرت شکر کارگر و پولدار است و از گرفتن و برداشتن پولش توسط تو خفه نمیشود، پس عیان و پنهان از او پول بگیر و برای خودت و فرزندت پسانداز کن، در آینده خیلی به دردت میخورد. حالا که شوهر داکتر و کارگر نصیبت شده از وجودش استفاده کن تا پشیمان نشوی دختر!
صدیقه نیز از آنجا که خیلی خوشباور بود به حرفهای خالهاش گوش میداد و هرچه که برایش میگفت، همان را انجام میداد. صدیقه آنقدر خوشباور بود که فکر میکرد خالهاش او را دوست دارد و خیرش را میخواهد، اما بیخبر از این بود که خالهاش از او نفرت دارد و میخواهد او را برای همیشه از زندگی خودش و شریف بیرون کند.
بعد از هشت سال زندگی مشترک و با داشتن دو فرزند، در عوض اینکه پیوند میان شریف و صدیقه خوبتر و محکمتر شود، هر روز بدتر و خرابتر میشد. بارها به خاطر گرفتن پول بدون اجازه، بیرون از خانه رفتن و یا هر مورد کوچک دیگری باهم دعوا و بگومگو میکردند. مادر شریف هم بارها از او خواست که صدیقه را طلاق بدهد و از او جدا شود. او به شریف میگفت که خانمت بیعقل و عقبمانده است، حیف تو با این همه تحصیل که برای او حرام شوی بیغم طلاقش بده!
روزها گذشت و این شرافگنیهای مادر شریف تمامی نداشت، تا اینکه یک روز بعد از جنگ و دعوا صدیقه وسایلش را جمع کرد و به خانهی مادرش رفت.
داشت این جدایی میان او و شریف بیشتر و رابطه میان آنها سردتر میشد. از این شرایط بد و زندگی زجرآور صدیقه فقط مادر شوهرش خوشحال بود. بقیه همگی برای صدیقه جگرخون و ناراحت بودند. بعد از چهار ماه جدایی یک روز خبر آمد که شریف دوباره با کس دیگری نامزد شده و آن دختر را نیز مادرش برایش گرفته کرده است. معلوم شد که خانم جدید شریف باسواد و در یکی از مکاتب دولتی مدیر است.
صدیقه از شنیدن این موضوع خیلی شکست، افسرده و گرفته شد. دیگر دانسته بود که مادرشوهرش از سادگی او سواستفاده کرده است. اما دیگر خیلی دیر شده بود. بعد از آن پدرش نیز صدیقه را مجبور کرد تا دوباره به خانهی شوهرش برگردد و به خاطر فرزندانش هم که شده، تحمل کند.
شریف از ازدواج با زن دومش خوشحال است. فعلا او یک حویلی جدایی برای صدیقه و دو فرزندش در کارته سخی کرایه کرده و صدیقه را گفته است تا از آنها جدا زندگی کند. شریف فقط هر هفته یکبار نزد صدیقه و فرزندانش میرود تا از احوال آنها جویا شود. هرچند صدیقه به اندازه سالها پیر و گرفته شده است، اما هنوز هم دارد به خاطر فرزندانش ایستادگی میکند و تلاش دارد قوی بماند.
دیدگاهها 10
چه وضعشه
لعنت به خاله پستش. هزار بار. به این خاله لعنت. واین چنین زندگی هابی. که ازهمه پاشیده شده. همه جا هستن. وخیانت. وپستی. باعث جدایی زندگی های خوب میشود.
محیط ما پر از افرادی است که به ظاهر دوست اما در واقع دشمنان اند خوب است که با تامل و دقت دوست را از دشمن تفکیک کنیم…!
ای خدا . تا بوده همین بوده . مادر به خاطر بچه باید سکوت کند و تحمل . بعد هم که فرزند بزرگ شد هرچه کمبود دارد از چشم مادرش می بیند. 😔😔😔😔😔😭😭😭😭😭😭😭
دلم سوخت باید انسان هرگز به هرکس اعتماد نکند
نمی دونم منظورشما از پرداختن به این داستانها چیست؟!!!!!.ولی میدانم که وقتی یک عمل منکری آنقدر تکرار شود که عادی میشود.داستانگویا زندگی خانمی است از اهالی افغانستان ولی در همین ایران خودمان اگر کمی جستحو کنید خواهید دید که شیرازه بسیاری از زندگی های زناشویی پاشیده شده و آنهم بخاطر خیانت.آنقدر این واژه عادی سازی شده که دیگر لازم نیست انگشت بدهان گزید…باید تبریک گفت به آنان که در هدفشان موفق شدند و کانون گرم خانواده هارا با بی برنامگی و بی مسئولیتی به مکان جنگ و اعمال خیانتکارانه تبدیل کردند…قبح همه چیز ریخته شده و انسان در اوج پیشرفت و تکنولوژی به پایینترین درجه نزول کرده است…واین درد آور است…بیاید روزی که منجی عالم مهدی موعود(عج)جهان را از تمام دردهایش برهاند.آمین
بله با شما کاملا موافقم
سلام وقت بخیر کاش صدیقه هم درس میخواندوبه همه ثابت میکردکه هیچوقت برای پیشرفت دیرنیست
گلم از هر قوم و ملیتی که هستی گیرم ساده بودی الان هم دیر نیست عاقلانه زندگی کن پول هم بد نبوده که پس انداز کردی استفاده کن برای درس خواندن و پیشرفت هیچوقت دیر نیست
رسول مقبول ص ۱۴۰۰ سال قبل از امروز زمانیکه همسر خود را انتخاب میکنید دقت کنید و یکی از موارد هم کفو بودن است