نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

رنج‌ کشیدن میان عطر شگوفه‌های بادام

  • نیمرخ
  • 3 حمل 1402
شگوفه‌های بادام

نویسنده: شمس

صبح یک روز بهاری با جیک‌جیک گنجشکان از خواب برخاستم. هوای خنک صبحگاهی روستا تا عمق ریه‌ها نفوذ می‌کرد و به آدم حس شادابی می‌داد. اگر اندیشه از همان چارچوب بیرون نمی‌رفت، به‌اطمینان، آدم خودش را سرشار از حس خوشبختی تصور می‌کرد؛ اما زندگی آدمی سراسر اتفاق‌های دردناک است که نمی‌توان دستکم به‌خاطر آب‌وهوای خوش، آن‌ها را فراموش کرد و یا نادیده‌شان گرفت. گاهی حتا ممکن است دلخوشی‌های سطحی، روی مسایل مهم زندگی تأثیر وارونه بگذارد و باعث شود تا اندیشه‌ی آدمی، روی همان اتفاق‌های دردناک بیشتر متمرکز شود. من نیز، مدت‌ها بود به حبیبه (نام مستعار) می‌اندیشیدم و در تلاش بودم یک روز او را از نزدیک ببینم تا در مورد زندگی غم‌انگیزش حرف بزند.حبیبه نماد کامل تمام زنانی ا‌ست که تنها به‌خاطر زنانگی‌شان، تمام عمر رنج دیده و گرد و غبار زمان، آنها را زودتر از سن‌شان پیر کرده است.

چند روز می‌شد با امیربیگم (نامادری حبیبه) حرف می‌زدم و از اینکه تا خانه‌ی جدید حبیبه، راه طولانی‌ بود، باید انتظار می‌کشیدم تا در یک روز مناسب به دیدنش می‌رفتیم. آن روز پس از خوردن صبحانه، با موترسیکلت به سوی خانه‌ی امیربیگم حرکت کردم. آب دریاچه به‌خاطر آب‌شدن برف و بارش باران‌های فصلی، بالا آمده و بسیاری از راه‌های فرعی را سد کرده بود. به سختی به خانه‌ی امیربیگم رسیدم و هردو با هم به سوی خانه‌ی حبیبه راه افتادیم. پس از یک‌ونیم ساعت، با گذشتن از کوره‌راه‌ها و کوتل‌ها به خانه‌ی جدید حبیبه رسیدیم.

من حبیبه را از کودکی می‌شناختم و از اینکه با خانواده‌ی پدری‌اش پیوند خانوادگی داریم، از زندگی‌اش کماکان باخبر بودم و از سویی هم، حرف‌زدن برای او نیز راحت‌تر بود. از اینکه چند سال می‌شد حبیبه را ندیده بودم، با نگاه اول نشناختمش. آنقدر پیر و فرسوده شده بود که چشم‌های بادامی‌اش به سختی از میان چروک‌های صورتش نمایان می‌شد.پس از احوال‌پرسی، ما را به داخل خانه راهنمایی کرد.

حبیبه، مادر هفت فرزند است. او در سال 1355 در یکی از روستاهای دوردست ولسوالی جاغوری ولایت غزنی به دنیا آمده است. زمانی که کودکی بیش نبوده، مادرش بر اثر بیماری سل/توبرکلوز می‌میرد. پس از مدتی، پدرش با زن دیگری ازدواج می‌کند تا حبیبه در کنار دو برادر و یک خواهرش، زیر دست نامادری بزرگ شوند. امیربیگم به خوبی آنها را بزرگ می‌کند؛ اما از آنجایی که زندگی در روستا سختی‌های خودش را دارد و مردم مجبورند برای گذراندن زندگی، زراعت و مالداری کنند، مجبور می‌شوند در زمین‌های زراعتی، سخت کار کرده و با نامادری‌شان که او را «خاله» صدا می‌زنند، در پرورش گاو و گوسفند نیز کمک کنند. حبیبه با تمام رنجی که از فقر و محرومیت می‌کشد، هر روز زیباتر می‌شود و آوازه‌اش به روستاهای دیگر هم می‌رسد.

امیربیگم که حبیبه را هنوز هم دوست می‌دارد، از آن روزگار سخت حرف می‌زند و از اینکه زندگی برای حبیبه بدتر از کودکی‌ها و نوجوانی‌هایش رقم خورده، سخت اندوهگین است: «من که آمدم، حبیبه خیلی خرد بود. روزگار سختی داشتیم، من با اینکه تمام روز مصروف کار بودم، از بچه‌ها هم باید مواظبت می‌کردم. آن وقت‌ها حاصلات هم نبود و هرچه کار می‌کردیم، باز هم گشنگی و دربه‌دری بود. یک تا گاو لاغر-مردنی داشتیم و چند تا بز و گوسفند. حبیبه با خواهر و برادرانش نصف روز آنها را به چرا می‌بردند و نصف دیگر روز، در زمین کار می‌کردند. چاره هم نبود، پدرش دست‌تنها بود و کسی را نداشت کمکش کند؛ اما زمانی که اوقاتش تلخ می‌شد، آنها را لت می‌کرد و فحش می‌داد. حبیبه با اینکه زیاد سختی می‌کشید و دست و پایش پینه بسته بود؛ اما کم‌کم که بزرگ می‌شد، نوربندتر شده می‌رفت.»

با شنیدن این حرف‌ها، حبیبه را بغض می‌گیرد و ناچار از پذیرفتن سرنوشت شومش، به خاطراتش مراجعه می‌کند. در گذشته‌اش نیز، جز همان زیبایی ساده و صمیمی روستایی، چیز دلخوش‌کننده‌ای ندارد تا روزهایش را با فکرکردن به آن، بگذراند. از سویی، فکر می‌کند که آن زیبایی نیز در میان کارهای سخت، رنگ باخته بود و او تنها فکر می‌کرده که زیبا بوده است.

«با اینکه تا حالا هر روز نو، یک بدبختی نو برایم آورده، آن روزگار هیچ یادم نمی‌رود. کار در زمین خیلی سخت بود؛ اما به امید یک لقمه نان، از صبح تا شام کار می‌کردیم. بزرگ‌تر که شدم، خواستگار زیاد داشتم. فکر می‌کردم اگر شوی کنم، شاید راحت‌تر شوم. از میان خواستگارهایم، محمد آدم خوبی معلوم می‌شد. من که ندیده بودم، پدرم می‌گفت آدم خوبی است. خانه‌شان آنطرف کوتل بود و به بازار نزدیک بودند. با خودم می‌گفتم اگر آدم خوبی باشد، شاید از این‌همه کار و بدبختی خلاص شوم. خبر نداشتم که تقدیرم شوم بوده.»

غم یک عمر رنج و بدبختی روی دلش سنگینی می‌کند و ناگهان بغضش می‌ترکد. با اینکه اشک می‌ریزد، اما انگار شرایطش به گونه‌ای‌ است که آدم فکر می‌کند کرخت شده است. انگار دیگر هیچ آرزویی ندارد؛ نه اینکه به بسیاری از آرزوهایش رسیده، بلکه آرزوهایش مدام به او پشت کرده است. آدمی، زمانی که بدبختی‌هایش از حد بگذرد، در مقابلش کرخت می‌شود و دیگر برایش مهم نیست چه اتفاقی می‌افتد. برای حبیبه که به سن میان‌سالی رسیده و تمام عمرش را در حسرت رسیدن به کوچک‌ترین خواسته‌هایش سر کرده است، دیگر چه آرزویی می‌تواند در دلش شکل بگیرد و چه خواسته‌ای می‌تواند او را برای لحظه‌ای خوشحال کند؟

او که هنوز فرصت گریه‌کردن نداشته و آغوشی نبوده تا بدبختی‌هایش را در آن از یاد ببرد، حالا شاید تنها خواسته‌اش گریه‌کردن باشد. خودش را در آغوش نامادری‌اش می‌اندازد و همچون زنی که شویش مرده باشد، سوگوارانه به تقدیر نگون‌بختش مویه می‌کند؛ او که بارها گفته است کاش شوهرش مرده بود تا این‌همه بدبختی نمی‌کشید. امیربیگم که خودش نیز به‌نوعی قربانی همان شرایط است، همزمانی که خودش گریه می‌کند، حبیبه را نوازش می‌دهد و پس از مکث طولانی، ادامه می‌‌دهد: «حبیبه تا روز طویش، محمد را ندیده بود. آن سال‌ها شبیه حالا نبود که دختر و بچه همدیگر را ببینند.خانواده‌ها تصمیم می‌گرفتند و دختر بیچاره مجبور بود قبول کند. حبیبه هم شاید به‌خاطر اینکه از کار و بدبختی فرار کند، خوشحال بود که طوی می‌کند.»

همچنان بخوانید

زرغونه، مرگ برادر و آرزوهای برباد رفته‌اش

زرغونه، مرگ برادر و آرزوهای برباد رفته‌اش

11 جوزا 1402
الهه: «شوهرم دیروز دموکرات بود، امروز طالب شده»

الهه: «شوهرم دیروز دموکرات بود، امروز طالب شده»

19 ثور 1402

حبیبه با شوق و اضطرابی که یک دختر روستایی آن سال‌ها می‌توانست داشته باشد، با محمد عروسی می‌کند. روزهای اول زندگی مشترک، با دلتنگی مداوم و نگرانی از آینده‌ی مبهم می‌گذرد. چند کوتل دوری از خانواده‌ی پدری، از او عروس غمگین می‌سازد؛ اما از سویی، امید دستش را می‌گیرد تا با خیال آسوده‌تر به سوی آینده گام بردارد. شوهرش را بسیار دوست می‌دارد و در تمام کارها با او همکاری می‌کند.

در سال دوم، دختری به دنیا می‌آورد و زندگی‌شان رنگ دیگر می‌گیرد. شوهرش نیز اگر دقیق همان کسی نبود که او در ذهنش تصور می‌کرد، اما آدم خوبی بود. «مرا دوست داشت. زمانی که دخترم را به دنیا آوردم، تا مدت‌ها نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. روزگار بدی نداشتیم و در آن سال‌ها همین که گشنه نبودیم و در خانه زیاد جنجال نبود، خوشبخت بودیم. تا اینکه رفت ایران.»

حبیبه پس از آن سال‌های شوم، تازه کم‌کم احساس خوشبختی می‌کند و شادمان است از اینکه آینده‌اش با تصوراتش زیادی متفاوت نیست؛ اما چرخ روزگار بیشتر وقت‌ها برعکس می‌چرخد و واقعیت با رؤیا در تضاد است. او هنوز نمی‌داند که «تقدیر شومی دارد» و آینده‌اش سرشار از رنج‌ها و تیره‌روزی‌هاست. محمد برای کار و زندگی بهتر به ایران مهاجر می‌شود و حبیبه با دخترش تنها می‌ماند. اشک‌ها و لبخندهای دخترش، تنهایی‌اش را پر می‌کند و او با دل گرم، ماه‌ها منتظر می‌ماند تا شوهرش دوباره برگردد. حبیبه بی‌آنکه بداند، انتظار بدبختی را می‌کشد. «محمد که ایران رفت، تا مدت‌ها ناراحت بودم؛ اما با وجود دخترم زیاد هم سخت نمی‌گذشت. شب‌های تابستان دخترم را در بغل می‌گرفتم و هردو به مافتی(ماهتاب) نگاه می‌کردیم…» لبخندی در آن صورت غمبارش شکل می‌گیرد و چین‌های صورت به‌هم نزدیک می‌شوند. «…برای دخترم قصه می‌گفتم و از پدرش حرف می‌زدم. هرچند محمد دور بود؛ اما با نگاه‌کردن به مافتی، حس می‌کردم پیشم است. دلم گرم بود و با وجود انتظاری، روزها و ماه‌ها زود می‌گذشت.»

آه عمیق می‌کشد و چهره‌ی پژمرده‌اش گویا شکل مچاله‌شده‌ی نومیدی ا‌ست. از آن زیبایی پرآوازه، دیگر هیچ نشانی نیست و پیچه‌های کم‌پشت و سفیدش -که روزگاری ورد زبان زنان روستا بود- با چین‌وچروک‌های صورتش، او را کماکان ترسناک جلوه می‌دهد؛ چه اینکه رنج و حسرت در هر چارچوبی در بیاید، ترسناک است و هیچ اهمیتی ندارد این دو پدیده تا چه اندازه می‌تواند طبیعی باشد.

«نمی‌دانستم چه در انتظارم است تا اینکه محمد از ایران برگشت. همان سال پدرم هم از دنیا رفت و با اینکه پدرم زیاد اذیتم کرده بود، اما پدر پدر است، کالای غم پوشیدم و تا مدت‌ها مریض بودم. محمد هم خلق‌وخویش تغییر کرده بود و فکر می‌کردم دیگر به من علاقه‌ای ندارد. هر روز که می‌گذشت شرایط بدتر می‌شد. گاهی که دعوا می‌کرد، فحش می‌داد و کتکم می‌زد. بار اول که کتکم زد، به یاد پدرم افتادم. همانجا دلم لرزید و استخوانم باخبر شده بود که بعد از این روزگار خوشی نمی‌بینم.»

همان‌گونه که از اول تا آخر این پاراگراف، خوشبختی به سیه‌روزی بدل شده است، در دنیای واقعی، حبیبه نیز به همین زودی آن حس خوبش دگرگون می‌شود و در باتلاقی از رنج و پریشانی می‌افتد. سال‌ها به همین شکل می‌گذرد و حبیبه و محمد، صاحب هفت فرزند می‌شوند. محمد روز به روز از ویژگی‌هایی که ما انسانی‌اش می‌خوانیم، دور شده و از حبیبه شبیه حیوان و ماشین، کار می‌کشد.

«در تمام آن سال‌ها همه‌اش کار می‌کردم و کتک می‌خوردم. هیچ نمی‌فهمیدم بچه‌هایم چه‌رقم بزرگ می‌شوند. محمد کاملا تغییر کرده بود. کار نمی‌کرد و در خانه هم چیزی نبود. شب که می‌شد، اگر نان درستی نبود، کتکم می‌زد. یک بار از بس لت‌وکوب کرد، دستم شکست، مجبور شدم بروم خانه‌ی برادرم. خواهرم طوی کرده بود و برادر خردم هم در راه برگشت از ایران، کشته شده بود.»

به یاد برادرش می‌افتد و دوباره اشک می‌ریزد. اندوهش تنها به محمد خلاصه نمی‌شود و از هر سو رنج می‌کشد. «… برادر بزرگم هم حوصله‌ی مرا نداشت. با اینکه از همه چیز باخبر بود، مرا فحش داده پس روان کرد. مجبور بودم با محمد زندگی کنم. جایی را نداشتم و از طرفی، طلاق برایم شرم بود و نمی‌توانستم بچه‌هایم را تنها بگذارم. تمام زندگی‌ام بچه‌هایم بود.کم‌کم روزگارم سخت‌تر شد؛ محمد باز هم ایران رفت و معتاد شده پس آمد. از مردم خشت اجاره می‌گرفت و خودش هیچ کار نمی‌کرد؛ به جایش من خشت‌زنی می‌کردم. از صبح تا شام خشت می‌زدم و شب هم کتک می‌خوردم. برای ساختن شش هفت خانه به‌ تنهایی خشت زدم. بعد از آن، برای مردم چاه می‌کندم. پای‌درد و کمردرد شدم؛ اما هیچ رحم نداشت. سرم سه تا چاه سی-چهل ‌متری کند. خودش در سر چاه ایستاد می‌شد، من داخل چاه با کلنگ و جبل چاه می‌کندم. آه که آدم از سنگ هم سخت‌تر است!»

حبیبه که در خانه‌ی پدر کار می‌کرد و کتک می‌خورد، در خانه‌ی شوهر نیز ماجرا تفاوتی نکرده است؛ فقط پیر و بیمار شده است و دیگر از آن زیبایی‌اش خبری نیست. حالا، برای خودش رؤیا هم نمی‌بافد و به تنها چیزی که فکر می‌کند و برای آن هنوز سر پا مانده، فرزندانش است؛ اما محمد فرزندانش را نیز کتک می‌زند، تا حدی که یکی از آن‌ها روانی شده است.

«زمانی که من خانه نبودم، بچه‌ها را بیشتر کتک می‌زد. انگار همیشه می‌خواست کتک بزند. بچه‌ی چهارمم سرش ضربه دید و بعد از آن، هر بار پدرش سروصدا می‌کرد، بی‌هوش می‌شد. کورش شوم، حالا نمی‌دانم حالش چطور است!» نومیدی سراپایش را فرا گرفته و هیچ راهی نیست تا پیش بچه‌هایش برگردد. هق‌هق گریه می‌کند و رویش را به سمت آسمان کرده، می‌گوید: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام که این‌همه تاوان می‌گیری؟» شرایطش آنقدر اندوهناک است که خدا (؟) هم نمی‌تواند کاری کند. هیچ پاسخی نمی‌گیرد و انگار انتظار هم ندارد که خدا پاسخ حرف‌ها و ناله‌هایش را بدهد. دوباره سرش به پایین می‌افتد و در سکوت بی‌پروا غرق می‌شود.

زنان در کل و به‌خصوص در روستاها، زمانی که بخواهند همدیگر را دلداری بدهند، باهم اشک می‌ریزند. امیربیگم که از ماجرا باخبر است و اندوه حبیبه را به خوبی حس می‌کند، او را دوباره در بغل گرفته و هردو اشک می‌ریزند. زمانی که نمی‌شود شرایط را تغییر داد و برای کسی کاری کرد، شاید طبیعی‌ترین و انسانی‌ترین کار ممکن، همین اشک‌ریختن است و این‌گونه در اندوه کسی شریک‌شدن.

حبیبه کمی آرام‌تر می‌شود و به حرف‌هایش ادامه می‌دهد: «زندگی‌ام جهنم شده بود و هیچ شب نبود که در خانه جنگ و جنجال نباشد. یک روز به من گفت طلاقت را می‌دهم. فکر می‌کردم فقط می‌خواهد اذیتم کند. فردایش به برادرم زنگ زد که بیاید. هرچه غریو کردم که می‌خواهم به‌خاطر بچه‌هایم بمانم، قبول نکرد. خجالت می‌کشیدم که پس از بیست‌وچند سال زندگی و آن‌همه کلفتی، طلاقم می‌دهد. پس از کلی جنجال، به من گفت برو خانه‌ی برادرت. دنیا در نظرم تاریک شده بود و دیگر به این فکر نمی‌کردم که سرم چاه می‌کند، خشت می‌زند یا هر شب لتم می‌کند؛ فقط می‌خواستم پیش بچه‌هایم باشم.حرف برادرم را هم قبول نکرد و با ناامیدی، مجبور شدم با برادرم حرکت کنم. پاهایم توان حرکت نداشت و دلم پیش بچه‌هایم بود. چند قدم پیشتر نرفته بودم که دویده برگشتم. می‌خواستم بچه‌هایم را بغل کنم، اجازه نداد و مرا فحش داده دور کرد.هرچه غریو زدم، نشد. دلم نزدیک بود پاره شود! همه‌ی بچه‌هایم را داخل یک اتاق زندانی کرده بود تا پیشم نیایند. آنها هم هرچه گریه کردند، دروازه را باز نکرد.»

شانه‌هایش می‌لرزد و هق‌هق گریه می‌کند. «با نومیدی به سوی خانه‌ی برادرم حرکت کردیم. روزهایم سیاه شده بود و زمستان را در خانه‌ی برادرم بودم. دلم پشت بچه‌هایم کباب بود؛ اما مجبور بودم طاقت کنم. محمد هم پشیمان شده بود و یکی دو بار پشت من قاصد روان کرد. می‌خواستم بروم؛ اما این بار برادرم اجازه نداد. چون پیرمردی از زندگیم باخبر شده بود و پشتم خواستگار می‌آمد. هرچه پیش برادرم عذر کردم که برمی‌گردم پیش بچه‌هایم، قبول نکرد. یک روز همگی خانه بودیم که یک پیرمرد با چند نفر دیگر آمد و برادرم بدون اینکه از درد دلم باخبر باشد، مرا در بدل دو لک افغانی به آن پیرمرد داد. حالا آن پیرمرد شوهرم است. خدا هیچ کس را سیاسر نکند! من اگر محمد را هم ببخشم، برادرم را نمی‌بخشم. مرا از پاره‌های تنم جدا کردند!»

دستش را نشان می‌دهد که تا بازویش سوخته است. «چند وقت پیش دیگ بخار انفجار کرد و کل دستم سوخت. من این چیزها را طاقت می‌کنم. کاش هردو دستم قطع می‌شد؛ اما پیش بچه‌هایم بودم! پدرم مرا به شوهر داد و برادرم طلاقم را گرفته به پیرمرد دیگری داد. آدم با گاو و گوسفند هم این‌قدر بی‌رحم نیست!»

باد خنکی از پنجره به داخل اتاق می‌وزید. پرده‌ها تکان می‌خورد و بوی شگوفه‌های بادام را به هوا منتشر می‌کرد. اگر اندیشه از همان چارچوب بیرون نمی‌رفت، به‌اطمینان، آدم خودش را سرشار از حس خوشبختی تصور می‌کرد؛ اما زندگی آدمی سراسر اتفاق‌های دردناک است که نمی‌توان دستکم به‌خاطر آب‌وهوای خوش، آنها را فراموش کرد و یا نادیده‌شان گرفت. گاهی حتا ممکن است دلخوشی‌های سطحی، روی مسایل مهم زندگی تأثیر وارونه بگذارد و باعث شود تا اندیشه‌ی آدمی، روی همان اتفاق‌های دردناک بیشتر متمرکز شود. حبیبه نیز در میان عطر شگوفه‌های بادام رنج می‌کشید و روزگار رفته را در ذهنش مرور می‌کرد. نگاهش گویی، رنج تمام بشر را در خود داشت و روستا را سوگوار و ماتم‌زده نشان می‌داد.من نیز به حبیبه می‌اندیشیدم و آن‌همه رنجی که در نگاه بی‌روح و چین‌های صورت و پیچه‌های کم‌پشت و سفیدش فرو رفته بود. امیربیگم همانجا ماند و من به‌تنهایی کوتل‌های پرپیچ‌وخم را دوباره برگشتم. بعد از آن روز، شگوفه‌های بادام همیشه برایم یادآور رنج‌ها و اندوه‌های بی‌نشان زنان روستایی ا‌ست که زندگی‌شان دور از این‌همه هیاهو، در میان فقر و محرومیت، رنگ می‌بازد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: قصه زندگی زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. Moradi Moradi says:
    2 ماه پیش

    گاهی وقتها دل ادم میشه این چنین مردهای بی غیرت و پست را با یک ضربه ازاین دنیا پاک کنی،از مردانگی فقط جنسیت را دارن و هیچ چیز دیگری از مردانگی رانمیفهمن

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت
گزارش

پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت

13 جوزا 1402

گزارش از تمنا غفور فتانه هنگامی که تنها 16 سال سن داشت، عکس شخصی را در مقابل خودش می‌دید که به گفته دیگران قرار بود همسر زندگی‌اش شود. وی در آن سن درک واضحی از ازدواج و زندگی...

بیشتر بخوانید
زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 
هزار و یک شب

زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 

2 جوزا 1402

راهروها و سالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی و دولتی در شهر کابل؛ دو محیط متفاوت برای زنانِ متفاوت است.درسالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی انگار فقط زنان خوش شانسی توانستند راه یابند که از نظر اقتصادی مشکلات کم‌تری...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»
زنان و مهاجرت

«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»

6 جوزا 1402

دوهفته از آمدن مان به ایران می‌گذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاق‌های قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانه‌ی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00