نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

بی‌نظمی و خشونت در ریاست پاسپورت

  • گلچهره
  • 4 حمل 1402
IMG-20230322-WA0002

پس از نه ماه انتظار سرانجام یکی از دوستانم برایم زنگ زد که نوبت بایومتریک پاسپورت دخترت پس‌فردا (نزدهم حوت) است، باید هرچه زودتر خود را به کابل برسانی. از خوشحالی بال درآورده بودم. پس از دو شبانه‌روز و سفر طولانی، خود را به کابل رساندم.

ساعت چهار صبح با پسر عمه‌ام راهی ریاست پاسپورت شدیم. با خود می‌گفتم من اولین نفر در صف پاسپورت خواهم بود، لیکن دیدم که قبل از من صدها زن دیگر ایستاد بودند و پس از من نیز زنان زیادی آمده در خم و پیچ کوچه صف می‌کشیدند. تا ساعت ۹ صبح در صف ایستادیم بدون اینکه ریاست پاسپورت کارش را آغاز کند. بعضی زنان می‌آمدند و با صد چقان و دروغ به وسط صف خودشان را جا می‌زدند، اگر موفق نمی‌شدند صف دوم را تشکیل می‌دادند.

جنگجویان طالبان برای کنترل نظم از دنده‌ی برقی استفاده می‌کردند. البته که خود آنها عامل بخشی از بی‌نظمی بودند. یک طالب زنی را که زیر برقع بود و طفل در بغل داشت، همراه با سه چهار کودک قد و نیم‌قد به وسط صف آورد. ما همه سر و صدا کردیم که از صبح زود آمده چند ساعت ایستادیم، نمی‌مانیم کسی جای ما را بگیرد یا از ما زودتر برود. آن جنگجوی طالب با خشم گفت: «چپ باش او سیاسر، گپ نزن!» و آن زن از صدها زنی که ساعت‎‌ها منتظر مانده بودند پیشی گرفت و در صف نخست ایستاد.

با آغاز کار ریاست، اندک‌اندک به سمت محوطه‌ی ریاست پاسپورت رفتیم. پیش دروازه‌ی ورودی جیغ و داد یک دختر جوان برآمد. تلفنش گم شده بود و او اصلا نفهمیده بود که چه کسی تلفنش را دزدیده بود.

مأموران جمع‌آوری اسناد آمدند و اوراق را جمع کردند. در سالن کلان، روی چوکی منتظر نشستیم. نام‌ها یک به یک در بلندگو خوانده می‌شد. اگر زنان و یا بچه‌های شان بی‌قراری می‌کردند، نمی‌نشستند و یا نزدیک صف مردان می‌ایستادند، مسئولان داد می‌زدند، بد و بی‌راه می‌گفتند و توهین می‌کردند.

نام دخترم خوانده شد. ورق تعرفه‌ی بانک را گرفتم. از اینکه پول را با خود نیاورده بودم و برای احتیاط که گم نشود به پسر عمه‌ام داده بودم، برایش زنگ زدم که داخل بیاید اما طالبان به او اجازه نمی‌داد. به سختی از شلوغ جمعیت برآمدم. با عذر و زاری به طالبانی که نه آنها زبان مرا می‌فهمیدند و نه من زبان آنها را، پسر عمه‌ام را داخل حویلی آوردم. پول را گرفتم و به صف بانک برای تحویلی پول و گرفتن آویز بانکی ایستاد شدم.

در صف آخرین نفر بودم. دخترم حالش بد و بدتر می‌شد؛ اسهال و استفراغ داشت. شش بار پیش زنی که مسئول تنظیم صف بود، رفتم تا مرا اجازه بدهد داخل بانک بروم، اما او با بی‌تفاوتی می‌گفت: «همه مشکل داره، همه مریضه، سر جایت ایستاد شو خاله!»

تحمل نتوانستم. ساعت دوازده از ریاست پاسپورت برآمدیم. ورقه‌ی تعرفه‌ی بانکی را به پسر عمه‌ام دادم و دخترم را به شفاخانه بردم. دخترم آب بدنش کم شده بود و سوتغذی شدید داشت. شب به خانه‌ی رفیقم رفتم. دخترم تا فردا حالش کمی بهتر شد. پسرعمه‌ام به نمایندگی «د افغانستان بانک» در خوشحال خان رفته تحویلی بانک را انجام داد و آویز بانکی گرفت.

برای دومین بار طرف ریاست پاسپورت راه افتادم. ساعت یازده صبح آنجا رسیدم. بیش از یک‌هزار نفر در صف بایومتریک ایستاد بودند. هوا گرم بود. سر و صدا تمام محوطه‌ی ریاست پاسپورت را گرفته بود. کسی به نوبت نمی‌ایستاد، دو صف تشکیل می‌دادند و یا از هم سبقت می‌گرفتند. همین باعث می‌شد که کار به فحش و دشنام و گاهی به درگیری فزیکی برسد.

چاشت شد و کار اداره یک ساعت برای نان و نماز کارمندان تعطیل شد. من از فرط گرسنگی بی‌حال شده بودم. بیرون برآمدن و دوباره برگشتن محال بود. پس از لحظاتی سر و کله‌ی بچه‌های دستفروش پیدا شد که مواد خوراکه می‌فروختند. یک برگر خریدم که چپس و نان یخ آن از خوردن نبود اما برای سر پا ماندن مجبور بودم بخورم.

همچنان بخوانید

در برزخی به نام «ریاست پاسپورت کابل» چه می‌گذرد؟

در برزخی به نام «ریاست پاسپورت کابل» چه می‌گذرد؟

5 میزان 1401
پاسپورت؛ دکان دلالی گروه طالبان در افغانستان

پاسپورت؛ دکان دلالی گروه طالبان در افغانستان

2 جوزا 1401

روند بایومتریک باز شروع شد. همگی به صف ایستادیم که دختری با حجاب سیاه هلم داد و پیش رویم ایستاد شد، سر و صدا کردم که مانعش شوم، صورتش را دور داد و گفت: «شما مردم زشت هستین که همرای تان زشت رویه میشه، واقعا حق تان است.» چند زن دیگر را که از اقوامش بود هم جا داد و کسی نتوانست حرفی بزند. ناراحت و خشمگین شده بودم اما نتوانستم کاری بکنم.

اندک‌اندک به پیش می‌رفتیم. هربار که دروازه باز می‌شد ده زن برای بایومتریک داخل می‌رفتند. اکثر اوقات زنان از همدیگر پیشی می‌گرفتند و سروصدا می‌کردند، طالبان هم برای کنترل وضعیت در داخل اداره زنان را با شلاق می‌زدند و دشنام می‌دادند.

ساعت نزدیک سه عصر بود. از یک زنی که در آنجا مسئول بود کمک خواستم. در دست دخترم کانال پیچکاری و حالش خراب بود. اجازه داد داخل بروم. تا ساعت چهارونیم کار بایومتریکش تمام شد و برآمدم. به تاریخ بیست و چهارم حوت باید پاسپورت را از پسته خانه می‌گرفتم اما یک هفته گذشت و تا اول حمل چهار بار به پسته خانه رفتم، پاسپورت دخترم نیامده بود.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ریاست پاسپورت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت
گزارش

پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت

13 جوزا 1402

گزارش از تمنا غفور فتانه هنگامی که تنها 16 سال سن داشت، عکس شخصی را در مقابل خودش می‌دید که به گفته دیگران قرار بود همسر زندگی‌اش شود. وی در آن سن درک واضحی از ازدواج و زندگی...

بیشتر بخوانید
زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 
هزار و یک شب

زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 

2 جوزا 1402

راهروها و سالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی و دولتی در شهر کابل؛ دو محیط متفاوت برای زنانِ متفاوت است.درسالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی انگار فقط زنان خوش شانسی توانستند راه یابند که از نظر اقتصادی مشکلات کم‌تری...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»
زنان و مهاجرت

«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»

6 جوزا 1402

دوهفته از آمدن مان به ایران می‌گذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاق‌های قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانه‌ی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00