خودکشی اسما همهی ما را ناراحت کرد. این موضوع برای ما غیر قابل باور بود، چون اسما دختر هوشیار و درسخوان بود. او از کودکی آرزو داشت که درس بخواند و در آینده یک وکیل شود. یادم است شبهای امتحان اسما تا نیمههای شب بیدار میماند، درس میخواند و در صنف هم همیشه نمراتش خیلی بالاتر از بقیهی شاگردان میبود. هرچند اسما فکر باز و روشن داشت، ولی فامیل و اقوامش سنتی و مردسالار بودند که تحصیل و آزادی زنان را دوست نداشتند. پدر اسما به شدت سختگیر و قیدگیر بود. او دختران جوان را ننگ و ناموس میپنداشت و قبول نداشت که دختران در سن بلوغ به مکتب و دانشگاه برود.
پدر اسما همیشه او و خواهرانش را مجبور میکرد تا برقع بپوشند و پوشش «اسلامی» را رعایت کنند. حتا از همان کوچکی اسما و خواهرانش برقع میپوشیدند و کمتر بیرون از خانه دیده میشدند. اسما دختر بزرگ خانواده بود. او وقتی صنف دهم شد، پدرش او را از رفتن به مکتب منع کرد. پدرش فکر میکرد که اسما دیگر جوان شده است و همینقدر تحصیل برای يک دختر جوان کافی است. باور اینکه پدر اسما اجازه نمیداد تا او به مکتب برود و تحصیلش را ادامه بدهد، برای اسما سخت و غیر قابل تحمل بود.
اوایل اسما فکر میکرد که با گذشت زمان پدرش با او خوب خواهد شد و از این تصمیم نادرست که اسما به مکتب نرود دست خواهد کشید، اما پدرش هرگز کوتاه نیامد و نظرش تغییر نکرد. زمانی که اسما دانست پدرش قرار نیست نظرش تغییر کند. کوشش کرد تا با تصمیم پدرش مخالفت کند، در مقابلش بایستد و از حقش دفاع کند. اما پدرش بارها اسما را به خاطر اینکه در مقابلش ایستاد شده است، شنکجه و لتوکوبش کرد.
با گذشت زمان این بدرفتاریهای پدرش، اسما را زمینگیر کرد. هرچند خانوادهاش نیز شاهد این قضیه بودند که اسما چگونه روز به روز افسرده و ناامید میشود اما هیچکس از او حمایت نکرد. او را در این راه تنها گذاشتند و هیچکس کنارش ایستاده نشد تا برای آیندهاش مبارزه کند. از آنجا که فامیل اسما نیز سنتی بود، همه فکر میکردند که پدر اسما بهترین تصمیم را گرفته است، رفتن به دانشگاه و مکتب برای يک دختر جوان نادرست و اشتباه است.
آن زمان من همصنفی و همسایهی اسما بودم، ولی با این حال اسما را کمتر در بیرون از خانه میدیدم. وقتی دانستم که اسما دیگر اجازه ندارد به مکتب برود، خواستم به دیدارش بروم، اما مادرم اجازه این کار را برایم نداد. مدتی بعد اسما را در جاده دیدم. تعجب کردم، خیلی تغییر کرده بود. لاغر شده بود، اطراف چشمانش حلقهی سیاه افتاده بود و خیلی کم میخندید. آن روز درک کردم که اسما خیلی افسردهتر از آن است که ما فکرش را میکردیم، اینکه افسرده و غمگین است به آسانی میشد از چهرهاش فهمید.
بعد از آن روز مدتی از اسما خبر نداشتم تا اینکه یک روز خبر رسید که اسما شب گذشته خودش را حلقآویز و خودکشی کرده است. شنیدن این خبر چنان وحشتزدهام کرده بود که نمیتوانم بیان کنم. دست و پایم از حرکت افتاده بود. همهی مردم در منطقهی ما از تعجب خشک شان زده بود و برای اسما ناراحت بودند. من نیز برای اسما ناراحت بودم و باور اینکه اسما خودکشی کرده باشد برایم غیر ممکن بود. اسما دختری به آن خوبی و هوشیاری کجا، این خودکشی کجا! ولی اتفاقی بود که افتاده بود.
قصه خودکشی اسما را بعدها از خواهرش شنیدم.
«صبح، وقتی پدرم آمد تا من و اسما را برای نماز صبح از خواب بیدار کند، پیش از آنکه به اتاق ما بیاید در دهلیز ایستاده شد و فریاد کشید. همه ترسیده بودیم و به دهلیز رفتیم تا ببینیم چه خبر شده است. وقتی در دهلیز رسیدیم دیدیم که اسما خودش را به دار کشیده و پدرم در حالیکه پاهای کبود شدهاش را در آغوش گرفته بود گریه میکرد. همهی خانواده در کنار پدرم شروع کردیم به گریه کردن، پدرم از ما کمک میخواست تا اسما را نجات بدهیم. اما آن زمان برای نجات اسما خیلی دیر شده بود و اسما دیگر از بین رفته بود.»
خانوادهی اسما میگوید بعد از مرگ اسما پدرش از اینکه اجازه نداد بود او به مکتب برود، پشیمان بود. خواهر اسما میگوید خودکشی اسما دردناکترین اتفاق برای خانواده بود که باعث شد محدودیتها از سر دختران خانواده برداشته شود.
«پدرم برای اینکه بتواند کارش را جبران کند، دیگر هرگز سختگیری نکرد و ما را تشویق میکرد که درس بخوانیم. بعد از مرگ اسما همه چیز تغییر کرد. پدرم به کلی عوض شد. او به همهی ما اجازهی تحصیل داد و از ما خواست به مکتب برویم. بعد از مرگ اسما دیگر دختران در فامیل ما اجازهی تحصیل داشتند و ما میتوانستیم با خیال راحت درس بخوانیم. دیگر کسی با تحصیل ما مخالفت نمیکرد و ما آزادی نسبی خود را داشتیم. گاهی با خودم میگویم که اسما خودش را قربانی کرد تا ما به آزادی برسیم.»