روایتی از فاطمه نایبی
لیسانس جغرافیه از علوم اجتماعی دانشگاه بلخ و سند فارمسی نیمه عالی از یک انستیتوت علوم صحی خصوصی برای یادگیری و تجربه برایم کافی نبود. علاقمند ورزش بودم و به تیم بایسکلرانی جوانان در ریاست اطلاعات و فرهنگ دایکندی پیوستم. میخواستم ورزش کردن، بایسکلرانی و موترسایکلرانی برای زنان تابو نباشد. صبح زود شهر نیلی را با بایسکل میپیمودم و سپس به وظیفهام میرفتم.

بعد از فراغت از دانشگاه بلخ، با قراردادهای کوتاه مدت و درازمدت در نهادهای مختلف کار کردم. در آخرین مورد با یک نهادی در رابطه به «موثریت دروس آنلاین مکاتب» تحقیق میکردم. هنوز درگیر روشهای یادگیری در عصر کرونا بودیم که طالبان افغانستان را اشغال کردند.
با آمدن طالبان و تعلیق فعالیتهای نهادهای غیردولتی، من شغلم را از دست دادم و مدتی پس از خانهنشینی، در سمت معلمی در یک مکتب امتحان دادم و به شغلی که یک بار ترکش کرده بودم دوباره دست یافتم. از کارم راضی بودم. قرار بود در مکتب به دختران تدریس کنم. اما رفتن دختران به مکتب ممنوع و مکاتب دخترانه بسته شد و دوباره خانهنشین شدم.
پس از تلاشهای نافرجام برای پیدا کردن کار زیر سلطهی طالبان، به فکر ادامهی تحصیل در بیرون از افغانستان بودم.برای ادامهی تحصیل در مقطع ماستری برای فراگیری علوم ارتباطات به کشور ایران درخواست دادم و پس از دریافت ویزه با همسرم راهی ایران شدیم.
در ایران بنا بر شرایط مالی سختی که داشتیم نتوانستیم به تحصیل مان ادامه بدهیم. مجبور شدم رشتهی تحصیلیام را به «فلسفه و کلام» تبدیل کنم که برای آموزش آن هزینهای در کار نبود. اما شرایط مالی برای ادامهی تحصیل و زندگی در ایران همچنان دشوار بود و باعث شد ایران را هم ترک کنم چون با اتمام اقامت موقتی، به افغانستان و زیر سلطهی طالبان برگشتانده میشدیم.
میان دوراهی رفتن و ماندن، رفتن را انتخاب کردم. در ایران هیچ فرصت کاری برای اشخاص تحصیلکردهی خارجی نبود و پس از فراغت هم اگر آنجا میماندم باید با انجام کارهای شاقه زندگیام را سپری میکردم.

با کسانی که میتوانستند برای ویزای بشردوستانهی برازیل درخواست بدهند در ارتباط شدم و پس از چهار ماه به مصاحبه دعوت شدیم. من و شوهرم توانستیم ویزهی بشردوستانهی برازیل را به دست بیاوریم. مادرم برای آخرین دیدار با ما به ایران آمد با او خداحافظی کردیم و سپس دانشگاهم را در ایران نیمهتمام گذاشتم؛ مخاطرات و آرزوهایم را در وطنم افغانستان و مادرم را در ایران جا گذاشتیم و با پروازی به برازیل رفتیم.
در کشور برازیل ارچند شرایط زندگی برای مهاجران خوب نبود اما نسبت به ایران بهتر بود. حداقل بیشتر از یک سال دولت برازیل تا آموختن زبان و پیدا کردن کار از مهاجران حمایت میکرد اما همچنان مسیر دشواری برای رسیدن به آیندهی تحصیلی و کاری پیش رو داشتیم.
روزانه صدها مهاجر از افغانستان، ایران، پاکستان، هند و چندین کشور دیگر از برازیل راههای قاچاقی به سمت اروپا و امریکا را در پیش میگرفتند. ما نیز به کاروان مهاجران غیرقانونی پیوستیم. در مسیر قاچاق به سوی امریکا، مهاجران گرسنگی و بیپولی میکشند و حتا زخمی و کشته میشوند. زنان و کودکان در شرایط دشوارتری به سر میبردند.آزاردهندهترین بخش مهاجرت از راههای غیرقانونی هم اینجا بود که وقتی نزد قاچاقچیان انسان و پولیس های مرزی خود را از افغانستان معرفی میکردیم از شنیدن نام افغانستان شوکه میشدند. ما را نسبت به سایر پناهجویان جدی تر بازرسی میکردند و از هیچ نوع برخورد غیر انسانی دریغ نمیکردند.
با عبور از مرز یازده کشور در ظرف یک ماه به ایالات متحده امریکا رسیدیم. سه روز پیاده روی در جنگلهای پانامه دشوارترین قسمت مسیر راه مان بود که زنان و کودکان به سختی راه میرفتند. قاچاقبران انسان، پناهجویان را با پاهای پیاده، گاهی با موترهای باربری، قایق و موترسایکل از یک محل به محل دیگر منتقل میکردند.

در آخرین قایقی که نشستیم همه سرنشینان زارزار گریه میکردیم، از راهی که انتخاب کرده بودیم پشیمان بودیم و انتظار رسیدن به مقصد نداشتیم. اما از مرزهای یازده کشور عبور کردیم و خود را به کالیفرنیای امریکا رساندیم. اکنون در انتظار فرصتهای آموزشی و پناهندگی در امریکا هستم تا در یک دنیای برابر، آنچه را که در کشور خودم به عنوان یک انسان نمیتوانستم به دست بیاورم اینجا جستوجو کنم.