لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم میریسد، به غروب طلاییرنگ آفتاب تماشا میکند و آه بلندی میکشد. نخ پشم را دور سنگ میپیچاند و چادرش را پیش میکشد. تلفنی که روی ستون دالان آویزان است، زنگ میخورد و او جواب میدهد: «الو، سلام… اولادا دیگه خو خوبه خرج نداریم، پول روان میکنی یا نه، مجبورم بعد ازین طلبگری کنم…»
تلفن قطع میشود. لیلا لحظاتی میایستد و بعد سر جایش مینشیند. هنوز هم به طرفم نگاه نمیکند، انگار از سوالاتم ناراحت شده و یا هم سوالاتم برایش خیلی سنگین تمام شده است. پس از مکث طولانی به طرف دو سه قطعه زمین بایر روبرویش اشاره میکند و میگوید من قربانی همین زمینها شدم؛ زمینهایی که هردو طرف یک دانهی گندم هم از آن نخوردند.
متوجه میشوم که دختران و پسران لیلا از پشت دروازه و پنجره سرک میکشند و به حرفهای من و مادر شان گوش میدهند. من و لیلا در تاریکی شب به سمت سرگذشتهای تاریک کودکی او میرویم و با لیلای سه ساله و برادر پنج سالهاش همقدم میشویم.
لیلا و برادرش در سنین کودکی مادر شان را از دست میدهند و زیر دست نامادری میافتند. نامادری چون زود به زود طفل به دنیا میآورد، کارهای خانه را به دوش لیلا میاندازد. اما این کافی نبود. پدر لیلا او و برادرش را به خانهی همسایهها روان میکند تا چوپانی و دهقانی کنند و دستمزدشان کمک خرج خانه شود.
سالها با رنج و محنت میگذرد و لیلا نوجوان شده است. کاکای لیلا ملک و بزرگ قریه است و با همسایهاش به نام شاه جعفر دعوای ملکیت و زمین دارد. طرف دعوا چون فرد زورمند است و در حکومت هم دست دارد، کاکاها و پدر لیلا را در دعوا شکست میدهد و ضربالاجل تعیین میکند که آنها باید از منطقه کوچ کنند. کاکاها و پدر لیلا هرقدر تلاش میکنند تا حد اقل به اندازهی سه جای خانه به آنها زمین بدهد، طرف مقابل قبول نمیکند و کل زمین مورد منازعه را میخواهد.
لیلا با گلوی پر از بغض میگوید: «زمستان بود. برف به شدت میبارید. خبرکوچاندن پدر و کاکاهایم از طرف جعفر در روستا پخش شد. همه وحشتزده شده بودیم و معلوم نبود آیندهی من و خواهرانم و دختران و زنان کاکاهایم چه میشود؟ با وساطت مردم شاه جعفر ماندن ما را در روستا، به شرطی قبول کرد که پدرم مرا به حیدر، پسر شاه جعفر بدهد. حیدر ۳۵ ساله بود و من تازه پا به ۲۰ سالگی گذاشته بودم. همگی از این درخواست شوکه شده بودند و من اصلا تصورش را نمیکردم.»
از یک سو زندگی خانواده و اقوام لیلا به تار مو بند است و از سوی دیگر لیلا سه سال است که وابسته و دلدادهی پسری به نام فرهاد است. خانهی فرهاد در یک روستای خیلی دور از زادگاه لیلا است. شدت این عشق به اندازهای است که فرهاد دو شبانه روز پیادهروی میکند تا اینکه نصف شب به زادگاه لیلا میرسد. او دو سال رفتوآمد میکند و دو سه بار میتواند در خانهی خواهرش(زن کاکای لیلا) با لیلا ملاقات کند.
وقتی از عشق میگوید، گلوی لیلا میگیرد و چشمانش را آب میزند. با صدای گرفته و چشمان گریان میگوید: «من و فرهاد به همدیگر قول داده بودیم که عروسی کنیم. منتظر برگشتن او از پاکستان بودم. خود را به کشتن و مردن انداختم اما به وصلت با حیدر رضایت ندادم.»
همه نگاهها به کاکای لیلا میماند چون بزرگ فامیل است و حرف اول و آخر را او میزند. کاکای لیلا به ناچار با این پیوند موافقت میکند تا مجبور نشوند کل خانواده روستا را ترک کنند.
شاه جعفر با مردان قبیله و پسران خود هر روز مسلح به خانه پدر لیلا میآید که دیگر مهلت تمام شده است، یا دختر را بدهید یا کوچ کنید.
لیلا تصمیم میگیرد که خودکشی کند ولی پدر و نامادریاش ممانعت میکنند. او چندین بار از طرف کاکاها و پدرش شدید لتوکوب میشود و چندین شبانه روز در کاهدان زندانی میشود تا با جبر و اکراه به ازدواج با حیدر تن میدهد.
لیلا را شبانه با فیرهای شادیانه و هیاهو میبرند. انگار غنیمت جنگی به دست آورده باشند. دو سه شبی میگذرد. لیلا نصف شب از کلکین خانه خود را به بیرون میاندازد و فرار میکند. شب تاریک و هوا سرد است. عوعو سگهای ولگرد نزدیک و نزدیکتر میشود. هر لحظه ممکن است که سگها به او حمله کنند.
لیلا اما حیران است که چه کند، به کی و کجا پناه ببرد. جایی برای رفتن ندارد. خانهی پدرش رفته نمیتواند چون نامادریاش به او روی خوش نشان نخواهد داد. خانهی کاکای کلانش که اصلا نمیتواند برود، چون او بود که با این تصمیم موافقت کرد و پا گذاشتن روی تصمیم او بازی کردن با آبرویش است. ناچار به خانه کاکای دومی میرود. همسر کاکای دومیاش خواهر فرهاد است. همان فرهادی که لیلا به او قول عروسی داده بود.
یکی دو ساعت میگذرد که «تیرهای آتشین» یکی پس از دیگری شلیک میشود. همگی وحشتزده و سراسیمه از خواب بلند میشوند. شاه جعفر پدر و کاکاهای لیلا را به اتهام دزدیدن لیلا گرفتار میکند و زیر شکنجه میگیرد. در حالی که کسی از قضیه فرار او هیچ اطلاعی ندارد. شاه جعفر و پسرانش خانه به خانهی اقوام لیلا را تلاشی میکند تا اینکه او را از داخل صندوق، از زیر علف در کاهدان پیدا میکند.
لیلا باز همچون طعمه به دهن گرگ میافتد. پدر و کاکاهای او را رها میکند و خودش را با شکنجه و فحش و دشنام به خانه میبرند. پس از آن شب به مدت چندین ماه اطراف خانه توسط مردان مسلح قبیله نگهبانی میشود و لیلا دیگر ناامید میشود، از رسیدن به فرهاد و دلخوشیهایش چشم میپوشد و بار سنگین زندگی تحمیلی و طاقتفرسا را به دوش میکشد.
فرهاد بیخبر از همه چیز در پاکستان صدها متر زیر زمین رفته زغالسنگ میکند تا پول قلین/گلهی لیلا را تهیه کند. تا اینکه مامای فرهاد به پاکستان میرود و خبر تلخ شوهرکردن لیلا را به او میدهد. فرهاد به وطن بر میگردد و تصمیم میگیرد که با برادران خود به خانه حیدر لشکرکشی کند و لیلا را با زور تفنگ و حتا قتل و خونریزی با خود ببرد. ولی این تصمیم او با ممانعت شدید پدر و کاکاهای لیلا مواجه میشود. فرهاد از خاطر خواهر خود هم که شده نمیتواند کاری کند و با دل شکسته و ناامید ترک وطن میکند.
لیلا در حالی که دستانش کرخت شده است و بازوانش از شدت گریه میلرزد، میگوید: «سالهاست که زندگی نمیکنم.شب و روز مثل چوب تر روی تاوه بریان میشوم. سالهاست با زور بر من تجاوز میشود. فرزندانم که حاصل این رابطهی اجباری و تجاوز هستند همه پیش چشمم بد اند. شوهرم در ایران است و آنجا عیش و نوش میکند. اما ما در اینجا نان صبح و شب خود را نداریم.»
دختران و پسران لیلا از اتاق بیرون میشوند و دور مادر شان جمع میشوند. سکوت سنگین دالان را صدای گریههای دلخراش لیلا و فرزندانش میشکند و من نیز که طاقتم طاق شده است با آنها همصدا میشوم و برای زنی مویه میکنیم که به بد داده شد و هر رابطه برای او به اندازهی یک تجاوز دردناک است.
دیدگاهها 6
مردمی در جهل زنده گی می کند آینده خوش و اولاد خود را متوجه نمی باشد یا هیچ فکر نمی کند از آنها چه توقع نمایم . خیلی غم انگیز است
با سلام به همه دوستا ، تمام این قربانی ها مردم ما مسائل مذهبی است، یک راه خرافات از آن ساخته شده است، تجارت است تمام این استفاده ها را افراطیون مذهبی میبرد، مردم را در فقر نگه میدار د تا بیشتر به شکل حیوان ازشون سیراب شود ،مردم هم آگاهی ندارد خدا را شناخته است ،ولی این کار ها سنت رسول خدا میداند
خدای مهربان راه و رسم درست را به مانشان داده، ما هستیم کع پیروی از نفس اماره و شیطان می کنیم، اگر مذهب و دین اونطور که خدا می خواهد پیاده شود مدینه فاضله و میشه و هیچ کسی ظلم نمیکنه و حق دیگری رو پایمال نمیکنه، یا علی
جهالت بدبختی همه را از زنده گی دور نگه میدارند. هیچ وقت به آسایش نمی رسد.
خیلی غم انگیز
لعنت برپدروبرادر لیلا که به زور شوهرش دادند دختر باید حق انتخاب داشته البته با مشاوره پدر وبرادر نه بزور وکتک