نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

با مسدود شدن دانشگاه به ازدواج اجباری تن دادم

  • آفاق
  • 15 حمل 1402
ازدواج اجباری پس از مسدود شدن دانشگاه ها به روی دختران

پدرم دوسال قبل فوت کرد. بعد از مرگ او زندگی ما کاملاً دگرگون شد. چون تا زمانی‌که پدرم زنده بود، از عهده‌ی مصارف ما به خوبی برمی‌آمد و ما هیچ احساس کمی و کاستی در زندگی خود نداشتیم. اما وقتی‌که او وفات کرد، وضعیت اقتصادی ما خیلی خراب شد. من با بسیار زحمت به کمک مادر و برادرم توانستم که مکتبم را به پایان برسانم و امتحان کانکور بدهم.

دشواری و سختی‌های زیادی را تحمل کردم، شب‌ها تا دیر وقت بیدار می‌ماندم و درس می‌خواندم. روز‌ها با گرسنگی سر می‌کردم و حتا پوشاک درست نداشتم، چون تمام هدفم این بود که درست درس بخوانم. اما بعد از آمدن گروه تروریستی طالبان شرایط برای ما زنان و دختران خیلی دشوار شد. ما از بيشترين حقوق خود محروم شدیم. با آن هم تمام امید و تلاشم این بود که بتوانم در کانکور کامیاب شوم و به دانشگاه راه پیدا کنم.

می‌خواستم درس بخوانم، یک فرد موفق و تحصیل‌کرده باشم. می‌خواستم در حد توانم، برای خودم، برای فامیلم و مردم خدمت کنم. نخستین گام، آزمون کانکور بود که سپری شد. یادم است بعد از آن همه تلاش‌‌های پی‌هم و بی‌وقفه برای آمادگی کانکور، وقتی توانستم در دانشکده‌ی روانشناسی دانشگاه بلخ کامیاب شوم، چقدر خو‌شحال بودم. از خوشحالی زیاد اشک می‌ریختم. به مادرم خبری کامیابی‌ام را گفتم، او نیز مانند من خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت. خواهران و برادرانم همه خوشحال بودند و برایم این کامیابی را تبریک می‌گفتند. این کامیابی نه تنها برایم یک افتخار بلکه یک امید بود. امید برای يک آینده‌ی بهتر از امروز.

دوستانم می‌گفتند که پانزدهم حوت دانشگاه شروع می‌شود و من باید به دانشگاه بروم تا ثبت نام کنم. شب یلدا بود. دیروزش به بازار رفته بودم و برای خودم چپن، بوت، دستکول و کتاب خریده بودم. وسایل دانشگاهم را دونیم ماه پیش خریده بودم تا در دانشگاه استفاده کنم. شام یلدا را با خو‌شحالی کنار خانواده آغاز کردیم، با مادرم قصه کردیم و خندیدیم.

بعد از شام سری زدم به فضای مجازی، همه با یاد از طولانی‌ترین شب سال، خوشحالی می‌کردند و شادی شان را با همد‌یگر شریک می‌ساختند. در همین زمان بود که متوجه شدم یکی از رسانه‌ها با نشر بیانیه‌‌ای از سوی طالبان خبر داده است که «مکاتب و دانشگاه‌‌های دولتی و خصوصی در سراسر کشور، تا امر ثانی به روی دختران بسته می‌ماند.»

 با خواندن این خبر، احساس کردم که گویا نفس کشیده نمی‌توانم و دارم فلج می‌شوم. نمی‌دانستم چه‌ کار کنم. بدون آن‌که از جایم تکان بخورم، شروع کردم به گریه کردن، اشک از چشمانم جاری شد و با خود گفتم: پس رویاهایم چه می‌شود؟ آرزو‌هایم چه می‌شود؟ این‌ها دارند با آینده‌مان چه کار می‌کنند؟ از صدای گریه‌ام مادرم از خواب بیدار شد و آمد تا بپرسد که مرا به یکبارگی چه شد؟ برایش گفتم که دانشگاه‌ به روی ما بسته شده است. او نیز مانند من ناراحت شد.

آن‌‌شب وحشتناک‌ترین شب زندگی‌ام بود. معنای طولاترین شب سال را آن‌شب درک کردم. چون تمام شب از شدت خشم و عقده به خواب نرفتم و شب هم آنقدر برایم طولانی بود که گویا نمی‌خواست سحر شود. با وجود این هم، اوایل امید داشتم و با خودم می‌گفتم که حتما در ماه حوت مثل سال‌های قبل دانشگاه‌‌‌ها دوباره شروع می‌شود. اما حوت رسید و گذشت ولی چنین نشد. این روز‌ها برادرم به مکتب می‌رود اما من به دانشگاه نه!

اواخر حوت بود که همسایه‌ی ما به خواستگاری‌ام آمد و مرا به برادرش خواستگاری کرد. هرچند مادرم مرا خیلی دوست دارد و تمام آرزویش این بود که من درس بخوانم، اما از من خواست تا به این خواستگار جواب رد ندهم و این وصلت را قبول کنم. من مادرم را درک می‌کردم. بعد از وفات پدرم تمام مصارف هفت فرزند به دوش او بود. مادرم با صفا‌کاری، بافندگی و خیاطی و حتا گاهی با فروش وسایل خانه، خرج این خانواده را می‌داد. هرچند گاه‌گاهی برادرم که فقط پانزده سالش است کار می‌کرد و با مادرم در مصارف خانه کمک می‌شد، اما با آن‌ هم وضعیت زندگی ما خیلی خراب بود. همه نان‌خور بودیم و فقط مادرم نان‌آور بود.

مادرم به من گفت: «دخترم من هم خوش داشتم که تو درس بخوانی، اما حالا می‌بینی دیگر خبری از درس نیست. تا این گروه ظالم گم نشود مطمئن نیستم که دختران باز بتوانند درس بخوانند. حالا که درس نیست بیا و همین وصلت را قبول کن. تو که با نام نیک پشت بخت شوی خیال من هم راحت‌ می‌شود. هم خیال من راحت می‌شود و هم تو زندگی بهتر نصیبت می‌شود. دیگر چه چاره داری دخترم؟ مجبور که قبول کنی.»

خانواده‌ام با وجود این که با من مهربان بودند اما یاری‌ام نکردند که در این سختی‌ها پای تحصیلم بمانم. آن‌‌ها ترجیح دادند که من شوهر کنم. از آن‌جا که هیچ‌کس حمایتم نمی‌کرد. مجبور شدم که به حرف مادرم گوش کنم و به این وصلت تن دهم.

همچنان بخوانید

قاتل سریالی دختران افغانستان فرهنگ سنتی است

قاتل سریالی دختران افغانستان فرهنگ سنتی است

9 قوس 1402
تا جامعۀ جهانی سکوت کرده باشد، ما خاموش نمی‌مانیم

تا جامعۀ جهانی سکوت کرده باشد، ما خاموش نمی‌مانیم

5 قوس 1402

هفته‌ی قبل نامزد شدیم، شوهرم بی‌سواد است و نانوایی دارد. او برعکس من اصلا درس نخوانده و افکار سنتی دارد. دنیای ما کلا از هم فرق می‌کند، اما چاره‌‌ای ندارم. مجبورم با او سازگار شوم. هرچند که نمی‌دانم با او آینده‌ام چه خواهد شد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ازدواج اجباریحق آموزش زناندانشگاه
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 3

  1. شایق says:
    8 ماه پیش

    سلام خواهر جان از خداوند میخایم یک زندگی خوش آغاز کنین دیگه چیز گفتم نمیتانم خداوند کمکت کنه 😥

    پاسخ
  2. محمود says:
    8 ماه پیش

    نمیدانم چه بگویم.فقط با اتحاد و همبستگی فکری وبا گذاشتن سنت‌های پوچ وخرافافتی و روی گردگیری خودمان کوچک کرده .و تمام حقوق آزمون گرفتن یا باید تن به خرافات و مرد سالاری دینی داد یا با اتحاد همه با هم از حقوقمان دفاع کنیم.خلایق هرچه لایق

    پاسخ
    • رضا says:
      8 ماه پیش

      سلام واقعا متاسفم از این همه عقاید که مانع رسیدن انسان به اون چیزیی که هست برسه

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
زنی به‌خاطر پسرش، شوهر بی‌احساس و بی‌مسئولیتش را تحمل می‌کند
هزار و یک شب

زنی به‌خاطر پسرش، شوهر بی‌احساس و بی‌مسئولیتش را تحمل می‌کند

3 قوس 1402

هفت سال قبل، پدر لیلا می‌خواست رئيس شورای علما در منطقۀ خود شود، برای این‌کار رأی بیشتری نیاز داشت و فقط به ریاست فکر می‌کرد. عزم خود را جزم کرده بود که از هر طریقی...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
شبی که خواهرم سکوتش را شکست
سکوت را بشکنیم

شبی که خواهرم سکوتش را شکست

8 جدی 1400

روایت یکی از مخاطبان نیمرخ به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم» صنف سوم مکتب بودم و با خواهران بزرگترم در یکی از اتاق‌های خانه کرایه‌ای‌مان قالین می‌بافتیم. خانه متعلق به شوهر عمه‌ام بود. گاهی شوهر...

بیشتر بخوانید
قاتل سریالی دختران افغانستان فرهنگ سنتی است
هزار و یک شب

قاتل سریالی دختران افغانستان فرهنگ سنتی است

9 قوس 1402

پدرم دختران زیادی داشت و تمام دختران خود را در سن کم شوهر می‌داد. پدرم قریه‌دار بود و ما همیشه مهمان داشتیم، کار زنان در خانواده پذیرایی از مهمانان بود، پدرم دو زن داشت و...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN