مادرم خیلی با من نامهربان بود. او دایم جنسیتم را به حیث یک نشانهی ضعف به رخم میکشید و مرا بابت اینکه دخترم سرزنش میکرد. او همیشه برایم میگفت «تو یک دختر هستی، یک سیاسر، حد خوده بفهم.»
مادرم همواره با من در ستیزه بود و در تمام امور، از کوچکترین گپ گرفته تا بزرگترین مسایل، همیشه مرا سرکوب میکرد.اگر برادرانم با من جنگ میکردند و من در مقابل آنها ایستاد میشدم، مادرم مرا نكوهش میکرد که «او دختر برادرانت مرد هستند و تو یک زن. زور زن کجا به مرد میرسه که تو خود ره با برادرهایت برابر میکنی، به برادرانت احترام بگذار و هرچه که برایت گفتند، بگو چشم.»
زمانی که در بارهی موضوعی در جمع اظهار نظر میکردم، مادرم دفعتاً برایم میگفت «چپ باش او دختر. به تو نرسیده که گپ بزنی، شرم کو، از دختر بودنت بشرم، اینقدر بیحیا نباش… خدا خودش سیاسرها ره کمی شرم و حیا بته…» او حتا دوست نداشت که من خیلی از خانه به بیرون بروم، چون فکر میکرد دختر نباید خیلی از خانهاش بیرون شود. خلاصه اینکه مادرم دایم مرا به خاطری جنسیتم با دادن لقب سیاسر، سرزنش میکرد. این رفتارش واقعا مرا ناراحت و ناامید میکرد.گاهی حتا برایم غیر قابل تحمل میشد. اما مجبور بودم در مقابلش سکوت کنم.
اوایل با خودم میگفتم: چرا مادرم بهجای اینکه همیشه پشتیبانی و حمایتم کند، مرا چنین سرزنش میکند و نسبت به برادرانم مرا کم و حقیر میداند. اما زمانیکه بزرگتر شدم، درک کردم که مشکل مادرم تنها با من نیست و او با من مشکل ندارد، بلکه با جنسیتم مشکل دارد. دانستم که او فقط مرا کم و ضعیف نمیداند، بلکه تمام زنان جهان را نسبت به مردان کم و ضعيف میداند. چون به او از همان کودکیاش یاد داده بودند که زن خیلی ضعيفتر از مرد است، زن ناقص است و مرد کامل و اینکه زن ضعيف است و مرد قوی.
دانستم که مادرم نیز خود قربانی این باورها شده است و این باورها را به او تحمیل کردهاند. او نیز کوشش میکرد تا این باورها را از سوی خودش به ما تحميل کند و این زنجیرهی تبعیض و نابرابری را تداوم ببخشد. دلم میخواست به مادرم و زنان امثال او کمک کنم. برای همین بارها کوشش کردم که مادرم را بفهمانم و با او در این باره حرف بزنم. اما او به حرفهایم گوش نمیکرد و از باورهایش دستبردار نبود. برای همین تصميم جدی گرفتم که درس بخوانم و در آینده یک شخص بزرگ شوم. تا مادرم درک کند که زنان ضعیف نیستند، ناقص نیستند و جنس زن مانند جنس مرد کامل و قوی است. میخواستم مادرم درک کند که زنان با مردان برابر هستند.
اما مادرم نگذاشت تا به این آرزویم برسم و درس بخوانم. وقتی صنف دوازدهم بودم، مادرم مجبورم کرد که ازدواج کنم.برایم گفت «دیگه نام خدا کلان دختر شدی. دختر کلان بیشتر از ای به خانه باشه بد است. با آبرو و عزت برو به خانه بخت.بخیر به شوهرت میدهم.» اما من با حرفهای مادرم مخالف بودم و نمیخواستم ازدواج کنم. برای همين حرف مادرم را رد کردم و گفتم که نمیخواهم ازدواج کنم، برایش گفتم که میخواهم درس بخوانم.
مادرم وقتی فهمید که من قصد ازدواج ندارم، با تهدید پیش رفت و برایم گفت «اگر عروسی نکنی نمیمانم دیگه بیشتر از ای درس بخوانی. تو به مه بگو میخواهی پوهنتون بروی که چه شوه؟ که نام ما ره بد کنی؟ میفامی نصف دخترای که امروزه از خانه با یک بچه فرار میکنه از همی دخترای باسواد و دانشگاهی است. اصل فساد زیر پای دخترای پوهنتونی است.کمی خجالت بکش و از خدا شرم کو. یا عروسی میکنی یا دیگه نمیمانم که درس بخوانی فامیدی یا نی دختر؟»
از حرفهای مادرم خیلی ناامید شدم. نمیدانستم چه کار کنم. دلم نمیخواست که از تحصیلاتم دست بکشم، با خود گفتم که تحصیل را در خانهی شوهر هم میشود ادامه داد، پس ازدواج میکنم و بعد از ازدواج به تحصیلم ادامه میدهم و دیگر مادرم نیز نمیتواند که با من مخالفت کند.
به امید اینکه شاید بتوانم بعد از ازدواج ادامهی تحصیل بدهم ازدواج کردم. هرچند شوهرم مخالفت خاصی با تحصیلم نداشت، اما بعد از ازدواج در همان سال حمل گرفتم و صاحب دو فرزندی دوگانگی شدم. آن زمان مسئولیت خانواده، شوهر و آمدن دو فرزند به یکبارگی در زندگیام، چنان مرا متأثر و به خودش مشغول کرد که نتوانستم به تحصیلاتم فکر کنم. روزها گذشت و با مرور زمان، شوق تحصیل نیز در وجودم از بین رفت و آهستهآهسته تبدیل به یک خانم خانه و یک خانم ساده شدم؛ دقیق همان زنی که مادرم میخواست.
من هنوز هم مادرم را مقصر همهی اینها میدانم. او با افکار منفیاش آیندهام را نابود کرد. مادرم با رفتارش به من یادآور شد که قرار نیست همیشه مردان سر ستیزه با زنان داشته باشند و بخواهند آنها را حقیر بشمارند، بلکه زنانی هم در دنیا وجود دارند که برابر مردان زنستیز هستند و با اعمال زنستیزانهی شان باعث عقبماندگی زنان شدهاند.