مطلب ارسالی از معصومه جعفری
در صنف دوم الف یک دانشآموز تازه وارد داشتم. او زیباترین دختری بود که در تمام عمرم دیده بودم. صورت گرد، روشن و چشمان درشت و قهوهای داشت، هیکلش ظریف و نازک و موهایش بلند به رنگ قهوهای سوخته که کمی فر بود و همیشه آن را عروسکی میبست. اما یک دستش نسبت به دست دیگرش لاغر و نحیفتر به نظر میرسید.
بعد از مدتی فهمیدم که از مکتب عبدالرحیم شهید به مکتب ما سهپارچه کرده است. اما او یک دختر عادی و سالم نبود؛ به جسم و روانش آسیب رسیده بود. دست نازک و زیبایش نیز سلامت نبود. ظاهرا، وقتی به او نگاه میکردی اثری از درد حادثه در ظاهرش پدیدار نبود. یعنی نمیشد به آسانی این دردش را فهمید. اما ناآرامی او را کسی درک میکرد که مثل یک معلم، یا مثل والدینش هر روز با او سروکار داشته باشد.
قصهی او را با نام مستعار ثریا بخوانید. ثریا دختر ذکی و باهوشی بود. با وجود تمام مشکلات درسی زود خود را به بقیه رساند و همسطح سایر دانشآموزان شد. مادر و پدرش هم او را در خانه بسیار کمک میکردند.
روزها یکی پس از دیگری سپری شد و امتحانات سالانه رسید. روزی که دانشآموزان امتحان ریاضی داشتند را هرگز فراموش نمیکنم. زمان حاضری گرفتن متوجه شدم ثریا هنوز نیامده است. نگران بودم. او کمی دیرتر آمد. وقتی که من برگههای امتحان را برای دانشآموزان توزیع میکردم، ثریا دروازه را تکتک کرد و اجازهی ورود خواست. او را راهنمایی کردم و به جایش نشست.
مصروف راهنمایی شاگردان برای پاسخدادن به سوالات بودم که ناگهان نگاهم به ثریا افتاد. احساس کردم چهرهاش مثل همیشه شاداب و بشاش نیست. رنگ روشن جلدش زرد شده بود و چشمانش کاملا خسته به نظر میرسید. به ثریا نزدیک شدم و پرسیدم: ثریا جان خوبی؟ به سختی لبخندی زد و گفت: آ، استاد جان.
ولی من همچنان محو او بودم که در همین زمان یکی از شاگردانم دست خود را بالا کرد، رشته افکارم درهم گسست. سوال دانشآموزم را که پاسخ دادم دلم طاقت نیاورد و دوباره به سمت ثریا برگشتم. پیشانیاش عرق کرده بود. دستم را روی صورت نازکش کشیدم. عرق سردی داشت. مطمئن شدم که حالش اصلا خوب نیست. ولی به روی خودش نمیآورد. رنگش هم مانند گچ سفید شده بود.
در گوشش آهسته گفتم ثریا جان! خوب استی؟ اندکی سرش را تکان داد و گفت: «استاد جان! دیشب بعد از غذا حالم بد شد و پدرم مرا به شفاخانه برد.» از او پرسیدم: چرا مکتب آمدی؟ به پدرت میگفتی به اداره زنگ میزد و عذرت را میخواست، کدام روز دیگر امتحان میدادی. لبخند تلخی روی لبهای خشک و پوسیدهاش نقش بست، آرام و موقر گفت: «استاد، من درس ریاضی را بسیار خوش دارم. نمیتوانستم در خانه بمانم.»
احساس کردم قلبم لرزید، چشمانم پر اشک شد. ثریا مانند قطرهی باران پاک و منزه بود اما آنروز دختری با رنگپریده و موهای پریشان به مکتب آمده بود. او هرازگاهی دچار چنین وضعیتی میشود، چون در حملهی انتحاری که در مکتب عبدالرحیم شهید اتفاق افتاده بود، سایهی مرگ از کنارش گذشته بود و ممکن در آن فاجعهی هولناک او هم از بین میرفت. ثریا زنده ماند و پس از آن حادثه به مکتب ما سهپارچه کرد. اما اینک هم از فشارهای روانی آن حملهی تروریستان در امان نیست.
از درونم موج شدیدی از درد برخواست. میخواستم از ته دل نعره بکشم و بگویم ایکاش مردان ناقصالعقلی که تن به انتحاری میدهند تا به حوران تخیلی بهشتی برسند، میفهمیدند زندگی دختران معصوم مثل ثریا که فقط هشت بهار عمرشان را سپری کردهاند به مراتب باارزشتر از «زیبارویان و زیبالنساءهای بهشتی» است. همان بهشت و حوران تخیلی که ابزار تبلیغ برای طولانی کردن صفهای تروریستان و انتحاریها شده و زندگی مردم این سرزمین را به جهنم واقعی مبدل کرده است.
به عنوان یک معلم همواره با دانشآموزانی برمیخورم که از انفجار و حملات انتحاری آسیبهای جسمی یا روانی دیدهاند و میشود تأثیر منفی آن حوادث بر روحیه، رفتار و روند آموزش شان را متوجه شد. ولی ایکاش عامل این حوادث مرگبار نیز عمق این درد را حس میکردند و با جسم و روان خود طعم این بیچارگی را میچشیدند.
زنی میتواند شهری را بسازد و به آن آفتاب خوشحالی و دریای عشق و امید ببخشد. اما از بد روزگار، در این شهر، مرگ و ترور سایه افگنده، خوشحالی و امید از زندگی مردم رخت بربسته و حتا دنیای کودکان با افسردگی و آسیبهای جسمی ناشی از انفجار و انتحار عجین شده است. ثریا میتوانست سالم باشد و بدون اینکه درد بکشد زندگی کند، بزرگ شود و نیروی تغییر در جامعه باشد. اما من که نصف هر روزم را با او سپری میکردم خوب درک کردم که او چه میکشد.
دیدگاهها 1
قلبم میگرید ، گاهی با سکوت تلخم فریاد میزنم ، گاهی آبشار دیدگانم طوفانی میگردد، گناه مردم ما چیست ؟ چرا نه نشاط کودکی را دیدیم و نه شور جوانی داشتیم . این همه رنج این همه درد استرس و غصه های بی پایان گاهی میگویم : کاش افغانی نمیبودم و یا سرزمینی بنام افغانستان وجود نمیداشت. ….