شوهرم یک سال بعد از ازدواج با خانم دومش، وفات کرد. بعد از وفات او مسئولیت همسر دومش نیز به گردن ما افتاد. من مجبور بودم که هم از چهار فرزندم نگهداری کنم و هم مصارف خانه و امباقم را بدهم.
سالهای اول ازدواجم، شوهرم اصلا با من خوب نبود. تندخو و کمحوصله بود. مدام با من بدرفتاری میکرد. میخواست گوش به فرمان و تابع امرش باشم. به من قید میگرفت و حتا گاهی با من چنان جنگ و قهر میکرد که برای چند شب از خانه میرفت. این رفتارهایش خیلی ناراحتکننده بود. دلیلش را نمیدانستم که چرا او دایم در خانه بدرفتاری میکند، بهانه میگیرد و به هر بهانهای با من دعوا میکند. حتا کوچکترین موارد باعث بزرگترین جنجالها در میان ما میشد.
همیشه از خودم میپرسیدم که چرا او با من چنین رفتار میکند. آن زمان من شوهرم را خیلی دوست داشتم، اما شاید او مرا دوست نداشت. با گذشت زمان بدخلقیهایش زیاد میشد و این رفتار نادرستش به شدت افسرده و ناراحتم کرده بود.هرچه زمان بیشتر میگذشت، احساس میکردم بیشتر از قبل افسرده شدهام. دلم میگرفت، حرف زدن و خندیدن را دوست نداشتم. گوشهگیری میکردم و در خلوت بیشتر با خودم اشک میریختم. ده سال زندگیام با جنگ و جگرخونی گذشت و در مدت این ده سال صاحب چهار فرزند شدم.
وقتی آخرین فرزندم که دختر است، به دنیا آمد، حالت جسمی و روانیام خرابتر شد و خونریزی پیدا کردم. داشتم به طوری غیر عادی خونریزی میکردم. وقتی به داکتر مراجعه کردیم، داکتر گفت که به خاطر استرس بیش از حد است. باید خاطرم آسوده باشد و کوشش کنم که خودم را خوشحال نگه دارم. اما من چگونه میتوانستم خودم را خوشحال نگه دارم، آنهم زمانی که شوهرم با من نامهربان و مسئولیت فرزندانم همه به دوش من بود و باید به همه چیز رسیدگی میکردم.
داکتر به شوهرم نیز یادآور شده بود که حالت روانیام خوب نیست و برایش گفته بود درست رفتار کند و مرا شاد نگه دارد.هرچند بعد از توصیهی داکتر رفتار شوهرم با من نسبت به گذشته کمی بهتر و صمیمانه شد، اما خونریزیام متوقف نشد.این خونریزی یکونیم ماه دوام کرد. بعد از یکونیم ماه، احساس میکردم پاهایم بیحس شدهاند. کمرم به شدت درد میگرفت، چنان که نمیتوانستم به سادگی بلند شوم و راه بروم. احساس میکردم پاهایم کار نمیدهند. با گذشت زمان واقعا پاهایم از حرکت باز ماندند و از کمر به پایین کاملا فلج شدم.
خیلی نزد داکتر رفتم تا خودم را درمان کنم، اما فایدهای نداشت. اکثریت داکتران برایم جواب رد میدادند و تعدادی هم میگفتند که با گذشت زمان بهتر خواهم شد. من نیز امیدوار بودم تا شاید با مرور زمان حالم بهتر شود. اما یک سال گذشت ولی حالم بهتر نشد. حتا کوچکترین تغییر در وجودم نیامده بود. نه میتوانستم راه بروم، نه میتوانسنم کار کنم و نه هم میتوانستم به خانوادهام رسیدگی کنم. میدانستم که برای شوهرم نیز سخت تمام میشود. چون او هم در بیرون کار میکرد و هم کار خانه را انجام میداد. برای همین کوشش میکردم که زودتر خوب شوم و بیشتر از این بار دوش او نباشم.
تمام آن مدت که سخت بیمار بودم، با شوهرم خیلی صمیمی برخورد میکردم و با خودم میگفتم مبادا شوهرم تا خوب شدنم از من دلسرد شود. اما با آن هم شوهرم منتظر نماند که من صحتمند شوم. دوباره ازدواج کرد، با یک زن دیگر.
وقتی از او پرسیدم که من به همین زودیها خوب میشوم تو چرا میخواهی دوباره ازدواج کنی؟ در جوابم گفت که «تا جور شدنت چه چاره کنم؟ من نمیتوانم اینگونه زندگی کنم. نمیتوانم بیشتر از این کارهای خانه را انجام بدهم و نمیتوانم غصهی دیگ و کاسه را بخورم. باید یکی در خانه باشد تا کارهای خانه را انجام دهد. اگر من خانه نباشم و مهمان بیاید چه؟ باز چه کسی میآید تا خدمت مهمانت را بکند؟ تو باید درکم کنی، مجبورم دوباره ازدواج کنم، میدانی چه میگویم؟ مجبورم…»
در مقابل حرفهایش ساکت ماندم و نتوانستم از خودم دفاع کنم. مجبور شدم به خواستهی شوهرم تن دهم و با ازدواج دوبارهاش مخالفت نکنم. خودم را خیلی ناتوان و حقیر احساس میکردم ولی راهی به جز تحمل نداشتم. شوهرم دوباره ازدواج کرد و همسر جدیدش را به خانه آورد. بعد از آمدن همسر دومش به خانه، من کاملا بیاختیار شدم.
تمام اختیار و صلاحیت خانه را امباقم به دست گرفت. من نیز کاری به کارش نداشتم. کوشش میکردم تحمل کنم و با آن شرایط کنار بیایم. روزها همینطور داشت میگذشت تا اینکه یک سال بعد شوهرم بر اثر ویروس کرونا(کووید-19) فوت کرد.وفات او زندگیام را دگرگون ساخت. خیلی ناراحت شده بودم، دایم گریه میکردم. با خودم میگفتم حالا با زن دومش چه چاره کنم؟ با این تن بیمار و چهار فرزند چطوری سر کنم؟ مصارف و خرج خانه را چطوری پیدا کنم؟
قبل از مرگ شوهرم حالم کمی بهتر شده بود، در کل رو به بهبود بودم، اما حالا چندان حالم خوب نیست. چون نگران آیندهی فرزندانم هستم. گاهی با خودم میگویم شاید اگر شوهرم دوباره ازدواج نمیکرد، میتوانستم با خیال آرام زندگی کنم، و شاید تا حالا صحتمندیام را به دست آورده دوباره روی پاهای خودم ایستاده بودم.
دیدگاهها 1
سلام
به نظر من دوتا اشتباه بزرگ این فامیل کردند که تاثیر خیلی بدی به زندگی خودشان وفرزندانشان در اینده دارد.
اولا اینکه ۵تا فرزند چی خبره.
دوم اینکه باید اون مرد عوض زن دوم یک روش دیگری را جای گزین میکرد.مثلا یک کلفت وخدمه را برای خانمش میگیرفت تا اینکه خانمش بهتر میشد