در سالنهای انتظار شفاخانهها و مراکز صحی افغانستان، کمتر اتفاق میافتد که زنان برای تشخیص و تداوی سرطان پستان (سینه) مراجعه کنند. زیرا نام گرفتن اعضای بدن زنان تابو است و نام بردن از بیماریهای زنانه همچون سرطان پستان، عفونتهای تناسلی و… «شرم و ننگ» پنداشته میشود.
تنها شفاخانهی جمهوریت در شهر کابل و یک شفاخانهی دیگر در ولایت هرات امکانات تداوی سرطان پستان زنان را در اختیار دارند که سالانه دهها زن برای تشخیص و تداوی سرطان پستان مراجعه میکنند. اما هستند زنانی که به دلیل ناآگاهی از این بیماری و در مواردی به خاطر شرم و تابوانگاری سرطان پستان در جامعه، در زخم و دردهای خود تپیده میمیرند.
جواهر ۴۸ ساله، یکی از زنانی است که در پستان راستش، غدهای رشد کرده است. او با شوهرش از یک روستای دوردست برای تشخیص و تدوای آن به کابل آمده است. شوهرش در تمام شهر در جستجوی داکتر زن بوده تا او را نزد یک متخصص زن ببرد.
جواهر به نیمرخ میگوید که تجربهی او از مرگ خواهر جوانش از اثر سرطان پستان باعث شد غدهی دردناک در سینهاش را جدی بگیرد و باوجود مشکلات اقتصادی شوهرش را متقاعد کرده است که او را برای درمان به کابل بیاورد.
جواهر از خواهرش به اسم فاطمهی ۲۷ ساله یاد میکند که دو سال پیش مبتلا به سرطان پستان بود و پس از جراحی سینهاش، به دلیل بارداری زودهنگام پس از جراحی، فوت شده است.
به گفتهی جواهر، فاطمه اوایل ازدواجش بچهدار نمیشده، با تلاشهای زیاد توانست حمل بگیرد و سپس بدون درنظرداشت فاصلهدهی میان ولادتها، پشت سر هم سه کودک پسر «شیر به شیر» به دنیا آورده بود. پس از جداشدن آخرین پسرش از شیر پستان، غدهی دردناکی در سینهاش پیدا شده بود.
او به خاطر مصروفیت در کشاورزی و پرورش حیوانات خانگیاش، فرصت نکرده بود نزد داکتر برود و این موضوع را زودتر با شوهرش هم در میان نگذاشته بود.
جواهر میگوید «شوهرش هم یک مرد خودخواه بود، اگر خواهرم میگفت مریض هستم یا توانایی انجام کار را ندارم، او به فکر ازدواج دوم میافتاد و خواهرم نمیخواست اینگونه شود. به همین خاطر بیماریاش را پنهان کرد. اما وقتی درد و ناراحتی ناشی از آن غده به تخته پشت و کمرش رسید به شوهرش گفت که چیزی در پستانش رشد کرده که او را ناراحت میکند.»
جواهر میگوید که خواهرش را برای تشخیص به یکی از شفاخانههای ولایتی میبرد و داکتران بیماریاش را سرطان پستان تشخیص کرده و برای تداوی آنان را به کابل راجع کردند. آنها وقتی برای تداوی به شفاخانه جمهوریت در شهر کابل آمدند، شوهر فاطمه، تمام شهر را به دنبال جراح زن گشت. وقتی هیچ جراح زن نیافت با جراحی فاطمه توسط پزشکان مرد موافقت کرد. وقتی فاطمه را در شفاخانه جمهوریت جراحی کردند، پس از هفت ماه، از رنج غدهی خونین در سینهاش راحت شده بود.
انتظار میرفت فاطمه و شوهرش در کنار کودکان شان زندگی شان را ادامه بدهند اما وقتی به روستا برمیگردد، جامعه سرطان دیگری به فاطمه تزریق کرد و آن سرطان تابوی «جراحی شدن فاطمه توسط یک داکتر مرد» بود.
جواهر میگوید: «شوهر خواهرم میگفت سرم حق داشتی که تو ره تداوی میکردم اما وقتی قرار شد یک داکتر مرد تو را جراحی کند من مجبور بودم چیزی نگویم ولی تو هم مخالفت نکردی و آن داکتر به بدن و پستانت دست زده است. حالا تداویات را کردم ولی دیگر به درد من نمیخوری، نزد مردم آبرو و حیثیت داشتم که تو بردی.»
مردم روستا وقتی به احوالگیری فاطمه میرفتند از او میپرسیدند که داکتر جراحش مرد بوده یا زن؟ و با شنیدن نام داکتر مرد، به نشانهی شرمپنداری، با مشت به سینهی شان زده و میگفتند «ای شرم باد! آدم بمیره بهتره تا پیش یک مرد بیگانه بیعزت شوه.»
از روستایی که جواهر آمده است، مردم ضمن تداوی زنان توسط پزشکان مرد، زایمان کردن زنان در شفاخانه را نیز ننگ میپندارند. آنها در خانه بدون دسترسی به اندکترین تجهیزات زایمان میکنند و اگر به سرطان پستان دچار شوند با مرگ خاموش در بدنشان، به تنهایی مبارزه میکنند تا از پا بیفتند.
فاطمه درحالیکه جنین سه ماههای در بطن داشت به همین دلیل طلاق داد شد و به خانهی پدرش رفت. جواهر میگوید داکتران پس از تداوی به او گفته بودند برای مدتی از حمل گرفتن پیشگیری کند و در صورت امکان دیگر حمل نگیرد. اما فاطمه هیچ نقشی در پیشگیری از بارداری نداشت زیرا شوهرش با وجود چهار کودک پسر، هنوزهم بچه میخواست و فاطمه نیز نتوانست پیشگیری کند. اما پس از طلاق، گرچند پدرش در کنار فاطمه ایستاد و گفت نمیگذارد دخترش دیگر احساس حقارت کند اما آخرین بارداری فاطمه در افسردگی و گوشهگیری و ذوق دیدار کودکانش در خانهی پدر سپری شد.
«در ماه ششم بارداری فاطمه دچار ضعف و تشنج میشد و برای درمان توسط پدرم به یکی از شفاخانههای روستا برده شده بود و داکتران به فاطمه دوباره تذکر داده بودند که به خاطر بیماری قبلی، حملگیری خطرات زیادی داشت؛ چون بیمار نمیتواند هم برای خود و هم برای جنین، خون مورد نیاز را تهیه کند و میان مادر و نوزاد، فقط یکی را نجات داده میتوانیم.»
بر اساس گفتههای جواهر، فاطمه وقتی فهمید جنین دختر در بطن دارد حاضر نشد کودکش را سقط کند و تا ماه نهم بارداری برای مراقبت، مرتب نزد داکتر میرفت تا اینکه دخترش به دنیا آمد. چهار روز در کنار دخترش ماند اما خونسازی بدنش به شدت آسیب دیده بود، خونهای اهدایی مردم و بانک خون شفاخانه هم نتوانست زندگیاش را نجات بدهد. شبهنگام در حالی که دخترش را بغل کرده بود روی تخت شفاخانه به آرامی چشمانش را میبندد و دیگر باز نمیکند.
اکنون جواهر با تجاربی از سرنوشت غمانگیز خواهر جوانش و هراس از بیماری سرطان پستان، برای تشخیص نزد یک متخصص زن به کابل آمده است. اگر او نیز دچار سرطان پستان باشد باید در شفاخانه جمهوریت در شهر کابل تداوی شود اما معلوم نیست که شوهرش در کنارش میایستد و یا مانند برخیها بیماری او را شرم پنداشته و به مرگ خاموشانهاش راضی شده او را بدون تداوی به روستا بر میگرداند.