برادرشوهرم یک مرد تندخو و بیرحم بود. مرد لاغراندام با جلد سبزه، ریش بلند و ابروهای پر حجم بود. زنان خانواده همه از او میترسیدند. شامها در خانه تا حرف از آمدنش میشد و یا کسی میگفت که حمید از کار برگشته، لرزه به تن ما میآمد و همه از ترس ساکت و آرام میشدیم. حمید نه تنها با اهل خانه و خانواده بلکه با تمام روستا رفتار درست و صمیمی نداشت. دهها بار شاهد جنگ و جنجالش در روستا بودهام. مردم قریه او را دوست نداشتند، ولی از همه بیشتر این خانمش بود که از او نفرت داشت. حمید شبها وقتی به خانه میآمد با او بدرفتاری و گاهی حتا او را به شدت شکنجه میکرد. گاه آنقدر خانمش را لتوکوب میکرد که از حال میرفت و ما مجبورم میشدیم با عذر و زاری حمید را از او دور کنیم. پیشش عذر میکردیم تا از خانمش دور شود و دست از لتوکوب بردارد.
حمید آنقدر خانم و یگانه دخترش را لتوکوب میکرد که دخترش افسرده شده بود و بارها اقدام به خودکشی کرد. همه نگران حال دختر و خانمش بودیم. تنها آرزوی ما این بود که حمید از این همه شکنجه و ظلم دست بردارد. یک روز از خواب بیدار شدم و متوجه شدم صدایی از بیرون به گوش میرسد. صدای لرزان که آغشته با نگرانی است و آهستهآهسته میگوید«وای خاک بر سرم شد. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر حمید با خبر شود چه؟ به خدا همهی ما را زندهزنده پوست میکند. به خدا موهایم را میتراشد، رویم را سیاه میکند و زنده به آتشم میکشد. وای چه کار کنم؟ حالا چه چاره کنم؟»
به آهستگی از جایم برخاستم. روسریام را بر سر کردم و از خانه بیرون شدم. دیدم همسر حمید است که چنین ناله و شکوه میکند. رنگ از رخش پریده بود، سفید شده بود، گویا خون در بدن نداشت. نزدیکش شدم و از او پرسیدم «چه شده؟ چرا اینقدر ناله و نگرانی میکنی؟» شروع کرد به اشک ریختن، در حالیکه آب چشمانش را پر کرده بود در جوابم گفت «زن ایور! چه خاک به سر کنم؟ معصومه لباسهایش را جمع کرده، طلاهای مرا هم گرفته و دیشب از خانه فرار کرده است. دو شب میشود که حمید به شهر رفته است و خانه نیست. حمید اگر از شهر برگردد چه جوابی برایش بدهم. میآید و معصومه را پیدا میکند. هم او را میکشد و هم مرا، حالا چه چاره کنم.» تا خانم حمید این حرفها را گفت به یاد دیشب افتادم. نیمه شب وقتی از خواب بیدار شدم صداهایی از بیرون به گوشم میرسید. گویا یکی داشت روی حویلی قدم میزد. پس آن صداها از معصومه بوده، اما من با خود گفتم که حتمی کدام حیوان است.
بعد از شنیدن این خبر مانند مادر معصومه از عاقبت کار ترسیدم. دعا میکردم همه چیز به خیر و خوبی تمام شود. در دلم گفتم: آه معصومهی بیعقل و نادان چرا چنین کردی؟ مادر معصومه داشت گریه میکرد و ما کوشش میکردیم او را دلداری بدهیم. چاشت وقتی حمید به خانه برگشت، همه کوشش کردیم که عادی رفتار کنیم، اما حمید تا به خانه رسید از من در بارهی معصومه پرسید. گویا ناخودآگاه دانسته بود که چه اتفاقی افتاده است. با ترس و لرز برایش گفتم که: لالا حمید، معصومه از خانه رفته است. یعنی خانه را ترک کرده است، ولی گمان بد نکنیم. او دختر خوبی است حتمی دوباره بر میگردد.
تا این را گفتم، چشمان حمید بزرگتر شد. بیآنکه از جایش تکان بخورد به من دید و گفت «تو چه گفتی ینگه(خانم برادر)!از خانه رفته است یعنی چه؟ یعنی از خانه فرار کرده؟ به کجا رفته است. پیدایش کنم میکشمش پدر لعنت، زنده نمیگذارم.مادرش کجاست؟ وقتی دخترش فرار میکرد او کجا بود؟ دو شب به خانه نبودم، اینقدر بیترس شدند.» حمید به سوی اتاقی رفت که خانمش در آن بود. ما نیز به دنبالش رفتیم که اگر خواست به خانمش آسیب بزند مانع شویم. او پیش و ما به دنبالش به سوی اتاق رفتیم. به اتاق که رسید تا خانمش را دید، از موهایش گرفت او را بلند کرد و گفت «معصومه کجاست؟ آن دختر بیپدر کجاست؟ اگر پیدایش کنم این خانه را تبدیل به قبرستان تو و دخترت میکنم! تو کدام گوری بودی که دخترت فرار کرد. اگر پيدا نشود بینیات را میبرم. هردوی تان را میکشم.»
خانمش در حالیکه ترسیده بود و داشت اشک میریخت، بریدهبریده برای حمید گفت تو را به خدا که کارش نگیری، اگر پس آمد لتوکوبش نکن که دوباره میرود. کارش نگیر، غرضش نداشته باش. عذر میکنم. حمید از خانه بیرون شد، رفت تا دنبال معصومه بگردد. ولی ما دعا میکردیم که ای کاش پیدایش نتواند. روز گذشت و نزدیک شام بود که هیاهوی آغیل (دهکده) را پر کرد. همه میگفتند معصومه را پدرش پیدا کرده است. مادر معصومه چادرش را پوشید و خواست به بیرون برود و ببیند چه خبر شده است.
ناگهان حمید به داخل خانه رسید، تنهای تنها بود. معصومه همراهش نبود ولی طلاها را با خودش آورده بود. همه نگران شدیم، با نگرانی از حمید پرسیدیم «معصومه کجاست؟ مردم میگویند پیدایش کردی پس چرا او را با خود نیاوردی. آیا سالم است؟ معصومه کجاست، چرا نمیگویی که او کجاست؟» حمید که تمام صورتش سرخ شده بود و داشت به شدت نفسنفس میزد. عرق را از پيشانیاش پاک کرد و با صدای بلند گفت «کشتمش، پیش زمینهای کامل خان به چاه انداختمش. او لکهی ننگ و بدنامی بود که پاکش کردم. او را کشتم تا دیگر هیچ دختری جرأت نکند که از خانهی پدرش فرار کند. حالا همهی تان از جلوی چشمانم گم شوید نمیخواهم رنگ تان را هم ببینم.»
همینکه حرفهای حمید تمام شد، واویلایی به پا شد. مادر معصومه فریاد میکشید و به سر و صورت خودش میزد. همهی خانواده اشک میریختیم. حمید آن روز کاری را کرد که تمام مردم دهکده اندوهگین شدند. دیگر از معصومه خبری نبود.مادر معصومه روزها گریه میکرد و برای دختر از دست رفتهاش غصه میخورد. بعدها مردم قریه سر چاه را بستند. هرچند من چند سال میشود که حميد و خانوادهاش را ندیدهام. چون بعد از آن اتفاق با آنها قطع رابطه کردیم، اما معصومه را همیشه در خاطر داشتم و هرگز از یادم نمیرود.
دیدگاهها 3
لعنت به این دین و آیینی که این مردم بنام فرهنگ اسلامی داشتند نفرت، قتل ، کشتار و تجاوزها که مکرر از همین آدرس برای مردم رسیده است بعدن هم پسوند برایش زدن اسلامی، به یاد دارم روزی از قریه ما یک دختر از خانه فرار کرده بود برادرهایش پیدایش کردن با ساتور قطع قطع کردن آنزمان من خورد بودم کابل از نزد طالبان آزاد شده بود.
حکومتی هم وجود نداشت دنبال اینچنین قضایا را می گرفت.
تا حال یادم میآید از اینکه او مردانی از جنس من اینکار را کردن خجالت می کشم از مرد بودنم.
ولی فعلآ همان خانواده در کانادا زندگی عالی دارند زنهاشون شاید شب ها و روزها در خانه و کنارشان نباشد اما آنجا غیر افغانی و اسلامی شان بروز نمی کند.
سلام متاسفانه همین خشونت هاست که چهره اسلام را زشت جلوه میدهد. دینی که پر است از رأفت و مهربانی و پیامبرش میفرماید من برای کرامت اخلاق مبعوث شدم
خدا لعنتش کنه امیدوارم البته مطمئن هستم به روز ننگ و بدبختی از دنیا می ره چون این بدبختی و نیک بختی تصادفی نیست انتخاب هست خدا به خانواده دیو دو شاخ حمید ها نظر لطف کنه نجاتشان از شر این اهریمن ها بده. این گناه دین نیست بلکه جهل ثابت و تعصب کورکورانه خود خواهی بی نهایت میاره امسال حمید اونقدر باید به این دنیای پست برگردند تا پاک بشوند ولی از آنجا که ظلم زیادی کردند به این زودی پاک نمی شن مطمئنا در زندگی های قبلی اش هم اونقدر بد بوده که پاک نشده و نمی شه اونقدر در تاریکی می مونه تا بلاخره جاویدان درجهنم بشه.