زنی با چشمان بادامی، گونههای برآمده و قد بلند که لباس رنگی ساده بر تن کرده بود، در انتهای یک کوچهی خاکی، روبروی دروازهی خانهاش منتظرم ایستاد بود. یک روز قبل با دخترش حرف زده بودم. قرار شد پای قصههای مادرش بنشینم.
نازنین(نام مستعار) زن ۴۰ سالهای است که ۲۲ سال پیش عروسی کرده و مادر چهار فرزند است. پسر بزرگش حالا بیست ساله است. فریبا آخرین دخترش ۱۳ سال عمر دارد. فریبا دو ساله بوده که پدرش به خاطر داشتن زندگی بهتر راه مهاجرت را پیش میگیرد و به کشور اندونیزیا میرود؛ جایی که به «جهنم سبز» مهاجران معروف شده است. هدفش رسیدن به استرالیا بود. حالا یازده سال است که خانوادهاش او را ندیده است و او همچنان منتظر است تا از آن جهنم سبز بیرون شود.
قصهی نازنین، داستان زندگی هزاران زنی است که شریکهای زندگیشان مجبور شدند سالهای زیادی را از خانوادههایشان جدا شوند. مردانی که در غربت برای بهتر شدن شرایط زندگی پر مشقت فرزندانشان زحمت میکشند.آنها بهترین سالهای عمرشان را دور از خانوادههایشان میگذرانند و بزرگشدن فرزندانشان را نمیبینند. اما مهاجرت شوهر نازنین و تمامی کسانی که در کشور اندونیزیا منتظر پذیرفته شدن در کشور استرالیا است متفاوت و رنجبار است.هرکدام سالها در کمپهای اندونیزی بیسرنوشت شبیه زندانیانی زندگی میکند که معلوم نیست قاضی پرونده چه قیدی برایش بریده است. البته این یک روی قصه است، روی اصلی قصه زنانی هستند که در افغانستان مانده تا از خانه و فرزندانشان مواظبت کنند. این زنان سالها به تنهایی و تحمل مشکلات فراوان فرزندانشان را بزرگ کرده و مجبور به ادامه دادن بودهاند.
وقتی از نازنین در مورد دوری شوهرش و دشواریهای این سالها که به تنهایی چهار فرزندش را بزرگ کرده است پرسیدم، فقط گفت: «مجبورم که تحمل کنم، مسئولیتم است.» بعد از یک لحظه سکوت، فریبا کوچکترین دخترش را در پهلویش نشاند و با نوازش کردن موهایش شروع به حرف زدن کرد.
فکر نمیکردم رفتن شوهرم به استرالیا اینقدر طول بکشد و یازده سال تمام منتظر بماند ولی هیچچیزی هم تا حال دستگیرش نشود. کاش نمیرفت و سالهای که بر نمیگردد را کنار هم زندگی میکردیم، در این سالها بارها از خدا مرگم را خواستم، وقتی در یک خانه مرد باشد مشکلات هم آسانتر میگذرد.
فریبا میان حرفهای مادرش میپرد و با زبان کودکانهاش ادامه میدهد. «پدرم ره فقط از پشت تلفون دیدم، مادرم میگه پدرت سال دیگه ده وقت زردالو میایه.»
زمانی که نازنین در مورد این یازده سال حرف میزد، دشواری که از حرف زدنش حس میشد طوری بود که انگار چند برابر این یازده سال را او از دوری شوهر و سختیهای زندگی رنج کشیده است.
شاید همه فکر کنند که دوری از یک نفر برای آیندهی بهتر آسان است، ولی هیچکس نمیگوید دوری تنها به نبودن نیست، دلتنگی و حس بیچاره بودن در برابر سختیها چقدر سختتر از همه چیز است.
مشکلات زندگی نازنین تنها دوری از شوهر و مشکلات ناشی از نبودن او نیست، بلکه دختر سوم او از کودکی به مرض پولیو/ فلج اطفال گرفتار شده است. او حالا نمیتواند راه برود، پای راستش کوتاهتر است و دست راستش هم به درستی کار نمیکند و نمیتواند چیزی را بگیرد. با اندوهی که از هر کلمه حرف زدن او در بارهی دخترش حس میشد، حرفهایش را ادامه داد.
دخترم تا پنچ سالگی همه چیزش عادی بود، ولی کمکم مریض شد و هر چه داکتر میبردیم خوب نمیشد، بعد آهستهآهسته پاهایش از حرکت افتاد. زمانیکه داکترها گفتند پولیو است کار از کار گذشته بود و بعدا از تداوی در داخل افغانستان جواب دادند و گفتند که بیرون از افغانستان ممکن است تداوی شود، ولی خیلی طول میکشد و ما هم توانایی نداشتیم.
حالا دخترش پانزده ساله است ولی به خاطر مشکلات جسمیاش از تمام همسن و سالان و آرزوهایش عقب مانده است.بستر مریضی تنها جایی است که او را در آغوش گرفته است.
نازنین به دلیل مشکلات شخصی به من اجازه نداد تا دخترش را ببینم، ولی در پشت دروازهی یکی از اتاقها، ویلچر/چوکیچرخدار کهنهای بود که نشان میداد سالهای زیادی جسم خستهای را روی خودش حمل کرده است و آن خستهگیها را در حرفهای نازنین که در مورد دخترش میزد با غمانگیزی تمام میشد حس کرد.
عالیه بزرگترین دختر نازنین است. او که ۱۸ سال عمر دارد این سالها پا به پای مادرش تمام رنجهایش را تحمل کرده و سالهای کودکیاش به پرستاری از خواهرش سپری شده است. وقتی در مورد زندگی از او پرسیدم، لبخندی زد و چادرش را مرتب کرد و گفت: «اگر پدرم این حرفهایم را بشنود شاید ناراحت شود. برای من این سالها مثل یتیمها گذشته است.مادرم قهرمان من است. میدانم برای پدرم هم چقدر سخت گذشته و برای آیندهی ما این همه سختی کشیده است. کاش نمیرفت و کراچی میداشت، ولی کنار ما میبود. شاید مادرم هم اینقدر سختی نمیکشید.»
نازنین در بارهی اینکه در این سالها چگونه هزینههای زندگیاش را تأمین کرده است چیزی نگفت؛ ولی عالیه به اندازهی تمام این سالها دلش گرفته بود و درد دل داشت. او در مورد کار کردن مادرش اینگونه قصه کرد. «گفتن بعضی از دردها سختتر از تحمل کردنش است، حالا نمیشود که همه را قصه کنم.» بعد از لحظهای سکوت و دوباره مرتب کردن چادرش ادامه داد. «اندونیزیا جای نیست که پدرم کار کند تا برای ما پول بفرستد، در این مدت کاکایم از عربستان برای پدرم پول روان کرده است و گاهی برای ما هم میفرستد. اما مادرم از همان اول که پدرم با پول پساندازش رفت خیاطی را در خانه شروع کرد، من کوچک بودم و صدای چرخ خیاطی مادرم تا نصف شب میآمد.»
نازنین مدتی خیاطی میکند و مشتریهایش هم زنانی بوده که از قبل با هم آشنا بودهاند. «برای مادرم فرق نمیکرد که شب است یا روز، ولی یک خانم با اولادهایش همسایه ما بود که دهلیز ما مشترک بود، شبها به خاطر صدای چرخ خیاطی اذیت میشدند، بعد از یک مدت مادرم را اجازه نداد شب کار کند. بعد از آن مادرم شبها خامکدوزی میکرد و روزها خیاطی؛ اینگونه بود که خرج زندگی ما کم و زیاد پیدا میشد.»
در میان تمام قصههای نازنین تنها چیزی که در موردش با خوشحالی و غرور حرف میزد، درس خواندن فرزندانش بود و اینکه توانسته است آنها را به مکتب بفرستد.
عالیه صنف دوازدهم را تمام کرده است. البته وقتی طالبان آمد صنف یازده بود، پارسال امتحان داد و از صنف دوازدهم فارغ شد. فریبا هم امسال صنف شش شده، خدا کند که مکتبها باز شود و سال بعد وقتی فریبا صنف هفت میشود، بتواند مکتب برود.
وقتی از فریبای ۱۳ ساله در مورد مکتب رفتن پرسیدم، با خوشحالی تمام شروع به حرف زدن کرد. «دوست دارم درسهایم تمام شود و پیلود شوم، مادرم را پیش پدرم ببرم. از آسمان و بالای ابرها، آفتاب را ببینم.»
هنگامی که فریبا این حرفها را میگفت، چشمان مادرش پر از اشک شده بود و موهای او را نوازش میکرد و پیشانیاش را بوسید.