در کوچهی باریک و خاکی دشت برچی که عابران در ترافیک موتر و موترسایکل به سختی تردد میکنند، دختربچهای در آن میان توجه همه را به خود جلب کرده بود. سطل ماست در دست چپش گرفته بود و با دست راستش به کمک دیوار در امتداد کوچه آهسته آهسته و بیتعادل راه میرفت.
وقتی پاهایش را به سختی از زمین بلند میکرد تعادلش را نیز از دست میداد، اما خود را استوار نگهداشته و به راه رفتن ادامه میداد. کمی جلوتر از او، گروهی از زنان و کودکان با ظاهر آراسته و خندان به دل کوچه زده بودند و کودکان خوشحال این طرف و آن طرف میپریدند. وقتی نزدیک آن دختر بچهی معلول رسیدند، یکی از آن کودکان با صدای بلند گفت: «بچههاا این را ببینید، دیوانه است» و خنده کنان از کنارش رد شدند.
یکی از زنانی که ظاهراً بزرگتر خانواده بود، نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که طفلانش چگونه بر شخصیت آن دختر تاختند و روانش را دریدند، اما چیزی نگفت به او نگاهی ترحمآمیزی کرد و به راهش ادامه داد.
دختر بچه با شنیدن کلمه« دیوانه» که تا چند لحظه پیش به کمک دیوار راه میرفت دستش را راست کرد، صاف ایستاد و رفتن آنها را با خندههاای تمسخر کنندهی شان با حسرت نگاه کرد. وقتی آنها دور شدند او نیز به راهش ادامه داد.
میان دلهره و دودلی او را تا درب خانهاش همراهی کردم، وقتی با دستان کوچک و استخوانیاش دروازه را کوبید مادرش ظاهر شد و او را با مهربانی به خانه برد.
گلثوم (اسم مستعار) این دختربچه است که فقط ده سال دارد. او با ناتوانی جسمی به گونهی مادرزادی به دنیا آمده است و در ده سال عمرش بیمهریهای زیادی از اطرافیانش در خانواده و جامعه دیده است.
مادرش علاقهی به مصاحبه نداشت، ظاهراً از صحبت کردن درمورد ناتوانی کودکانش آزرده میشود. او اسمش را سمیه میگوید و زنی جوانی است که حدود ۳۴ سال سن دارد، اما به گفتهی خودش احساس میکند ۹۰ سال را در رنج و مشقت زیسته است. او مادر چهار کودک است که سه تن آنها دارای معلولیت جسمیاند تنها کودک صحتمند او سیزده ساله و متعلم مکتب است. اما دخترش به دلیل معلولیت و ناتوانی جسمی از مکتب محروم مانده است.
سمیه نیز سرگذشت غم انگیزی محرومیت از تعلیم دارد. او زمانی که دانش آموز صنف نهم مکتب بوده از ادامهی تعلیم محروم شده و به خواست خانوادهاش با پسر خالهاش ازدواج کرده است.
پرسیدن اینکه کودکانش چرا معلول است، سمیه را آزرده خاطر میکند؛ زیرا به گفتهی او هرکسی با دیدن کودکانش همین سوال را از او میپرسند و او نیز از توضیح دادن در مورد ناتوانی جسمی کودکانش خسته شده است.
داکتران به سمیه گفتهاند که به دلیل ازدواج فامیلی و «مشکلات تطابق خونی زوج » این اتفاق برای او افتاده است و ممکن است در کشورهای دیگر کودکانش تداوی و توانبخشی شوند، اما شوهر سمیه با درآمدی اندکی که از انجام کارهای شاقه در آباد کردن ساختمانها به دست میآورد هزینه تداوی کودکانش نمیتواند فراهم کند.
گلثوم و دو برادر هفت ساله و چهار سالهاش به درستی نمیتوانند حرف بزنند و کلمات را ادا کنند، اما میتوانند بریده بریده حرف بزنند، غذا بخواهند و از رویاهای شان بگویند، اما تنها گلثوم میتواند بدون «پای روان» راه برود و برای گرفتن نان و یا شیر و ماست به مغازههاای اطراف خانه برود.
بیرون شدن از خانه برای گلثوم کابوس است. چون تا موقع برگشتن به خانه دههاا حرف و حدیث از کودکان و بزرگسالان میشنود و برخوردهای خشونتآمیز میبیند، اما بیهیچ واکنشی فقط این رفتارها را تماشا میکند. با این وجود او دوست دارد راه برود هرچند آهسته، اما قدم بزند و محیط بیرون از چهاردیواری خانهاش را ببیند.
رفتارهای خشونت آمیز با گلثوم در کوچههاا خلاصه نمیشود. او برخلاف ناتوانی جسمانیاش کودکی باهوشی است. زمستان امسال برای آموزش«قاعده بغدادی» با برادر بزرگترش به مسجد رفته بود. اما در آنجا نیز معلمش با رفتار آزار دهندهی او را آزرده ساخت.
مادرش میگوید: وقتی حروف الفبا را یادگرفت دیگر معلمش نیز از درس دادن به او به خاطر لکنت زبانش خودداری کرد. «معلمش گفت از درس دادن به گلثوم خسته شدم. او زبانش نمیچرخد، وقتی او را درس میدهم زیاد وقت میگیرد. دیگر بچههاای مردم از درس میماند.» کاری که سبب شد گلثوم منزوی شده و امیدش را از دست بدهد. هرچند اکنون حروف الفبا را میشناسد، اما چون شانسی به مکتب رفتن ندارد با کتابهای برادر بزرگترش وقت میگذراند و رفتن دیگر دختران را به مکتب از پنجرهی خانهاش تماشا میکند.
زندگی کردن در جامعهی نابرابر در کنار دسترسی به امکانات نابرابر، روی دشوارتری از خود به گلثوم و امثال او نشان میدهد. در سن و سالی که باید درمکتب باشند و برای آینده شان آموزش ببینند؛ باید از بستر خشونتبار جامعه عبور کنند.
گرچند گلثوم رویای درس و مکتب را در ذهنش میپروراند، اما قلب کوچکش به خاطر ناتوانی جسمیاش هر روز آزرده و روانش با رفتارهای توهینآمیز اطرافیانش دریده میشود.