نویسنده: تمنا غفور
آنچه در زیر میخوانید داستان زندگی یک دختر جوان افغانستانی است که رویاهایش قربانی سنتها و کلیشههای رایج جامعه شده است.
او نمیخواهد نامی ازش برده شود، میگوید: درست زمانی که حاکمیت دور اول رژیم طالبان از افغانستان برچیده شد، چشمم به جهان باز شده است. تولد دختر در خانوادهی که نقش زن در آن فقط تهیه غذا، تمیزکاری و تولد بچه است. دختران در چنین خانوادههایی از نگاه پدرانشان یک جنس خوب برای فروش بهشمار مایند. به تعبیر جامعهشناختی افغانی و اسلامیاش؛ «هرچه دختر زیباتر، طویانهاش بیشتر.»
در ایام کودکی، به رغم محدودیتها و نگاههای جنسیتی خانواده و جامعه، اما دختری سرشوخ، کنجکاو و پرماجرا و از نگاه دیگران کمی هم زیبا بودم. جای که میرفتیم اقارب دور و نزدیک با پدر و مادرم شوخی میکردند که دخترت را به پسرمان میگیریم. من حالم همیشه از چنین شوخیهای بیمزه بهم میخورد و گاهی با بیپروایی اعتراض میکردم. هرچند پدرم به خاطر اینکه به قول خودش «روی حرف بزرگا حرف میزنم» تنبیهام میکرد.
کودکیهایم با همین ماجراهای مزخرف سنتی و زنستیزانه سر شد. همیشه باید مسالهای در خانواده مطرح میشد و همیشه هم باید مقصر زنان و دختران خانواده میبودند. ما چهار خواهر بودیم، البته پدر و مادرم دو پسر نازدانه هم داشتند که ما باید بام تا شام جان میکندیم تا اسباب راحتی این شاهزادهها را فراهم نماییم.
پدرم یک راننده تاکسی است که بیشتر عمرش را وقف همان شغلش کرده. البته قبلاً مدتی در نظام هم بوده، ولی به خاطر تعرض جنسی به یک نظامی زن، از نظام برکنار شده بود. شاید برایتان عجیب باشد، اما این یک واقعیت در جامعه افغانستان است؛ مردانی که بیشتر بر زنان و دختران خانواده خود سخت میگیرند، دلباخته و دیوانهی عشق و معیشت با دختران و زنان دیگران هستند. مادرم هم یک زن معمول در خانوادههای سنتی که به مرور زمان باور کرده که زن ابژهی است برای مرد و زنی که صدایش در برابر مرد بلند شود نگونبخت دنیا و آخرت است.
ماجرای خواهرم
خواهر بزرگتر از همه ما، از نگاه قیافه و صورت زیبایی زیاد نداشت. به همین دلیل او در خانواده همیشه سرزنش میشد. البته این هم یک واقعیت جامعه افغانستانیست، دخترانی که قیافه خوب ندارند کسی از حرفشان چندان حساب نمیبرند. شاید به همان حرف بالا ربط داشته باشد که طویانهشان کم است و چه بسا که احتمال دارد روی دست پدر و برادر بمانند.
خواهرم همیشه از سرزنش و تحقیری که در خانواده روبهرو بود، آب میشد و من صدای شکستن قلبش را همیشه میشنیدم. او سالهای زیادی در خانه ماند و کسی خواستارش نشد. من میدیدم که چگونه فضای خانه برای او تلخ و زجرآور شده بود. مخصوصاً وقت به محفل عروسی دختران کوچکتر از خودش میرفت، شب تا صبح در بسترش اشک میریخت. برای ذهنیت عام مردانه افغانستان، اشتیاق دختران به ازدواج یک نوع بیحیایی است. کمتر کسی درک میکند که دختران گاهی از فضای مسمومکننده جنسیتی خانواده به تنگ میآیند و دنبال پناهگاه هستند. البته اکثر اوقات تیرشان به سنگ میخورد و در خانهای میافتند که برایشان زندانی بیش نیست.
خواهرم شش سال قبل در حالیکه من 15 سال داشتم، با یکی از پسران اقارب ما دوست شد و به قول عام؛ بالای آن پسر «شنگری» رفت. خانواده پسر ناگزیر خواهرم را پذیرفتند. پدرم هرچند روزهای اول غضب بود، اما بعدتر که متوجه شد یک نانخور اضافی از خانهاش کم شده، خوشنود شد و به محفل عروسی خواهرم موافقت کرد. البته محفلی که شبیه مراسم سوگواری بود و هیچکسی خوش نبود. حتا خواهرم در خفا میگریست و من صدای شکستن قلبش را بازهم میشنیدم. به ویژه وقتی دید پدرم از اشتراک در محفلش اجتناب کرده. هرچند من خودم شاهد بودم که طویانه ناچیزی که برای خواهرم دادند را تا قِران آخر گرفت و خرچ کرد.
عشق ناکام
من از کودکی سعی میکردم زیاد در قید و بند کلیشههای خانواده نباشم و بیشتر کاری را کنم که دوست داشتم. مثلاً؛ با اشتیاق به مکتب میرفتم، دوستانم را به خانه دعوت میکردم، در محافل خوشی میرقصیدم، لباسهای تمیز میپوشیدم، رنگ ناخن میزدم و لبانم را رنگی میکردم.برادرانم همیشه سرزنش و لتوکوبم میکردند. اما به مرور زمان حتا لتوکوبشان نمیتوانست مانع دلخوشیهایم شود.
پس از تیرهروزیهای که خواهرم بعد ازدواج دید، نگاهم به ازدواج بسیار سرد شده بود و حتا از کلمه ازدواج ترس داشتم. اما عید سال قبل یک چیزی در من دگرگون شد و علاقمند پسر یکی از اقارب نزدیکمان شدم. وی دوست برادرم بود و در مناسبتها همیشه به خانه ما میآمد. گاهی بیبهانه سر میزد و دقایقی با ما مینشست و قصه میگفت. پسر بلندپرواز، تحصیلکرده و با مسؤولیت که سعی میکرد به دیگران انگیزه و امید ببخشد. پدر و مادرم هم شخصیت او را دوست داشتند.
من اما با وجود علاقه به وی، هیچگاهی جرات نکردم برایش بگویم چقدر حرفهایش برایم دلگرمکننده و انرژیبخش است. اینکه برایش بگویم چقدر دوستش دارم و میخواهم باقی عمرم را با کسی سپری کنم که مرا انگیزه و امید بدهد نه اینکه سرزنش و سرکوب کند. میخواستم با حمایت او رویاهایم را دنبال کنم. اما همیشه از ترس اینکه در شناختم اشتباه کرده باشم از گفتن حرفایم خودداری میکردم. تا اینکه خوابهای خوشم، نقش بر آب گشت و قربانی سنتهای حاکم اجتماعی و خانوادگی شدم.
چند ماه پیش همزمان با اینکه پسر مورد علاقهام برای خواستگاری من اقدام کرد و خانوادهام نیز به وصلت با او موافق بود، یک هیولایهفت سر سد راهم سبز شد و آن خواستگاری برادر شوهر خواهرم از من بود. پدرم در دو انتخاب گیر کرده بود، مادرم نیز طرفدار ازدواج من با پسر مورد علاقهام بود و برادرانم تصمیم را برای پدرم واگذار کردند. در عصر شبی که قرار بود پدرم آنها را جواب رد دهد و من با پسر مورد علاقه خود نامزد شوم، خواهرم با دو کودکش و با چشمان گریان به خانه ما آمد. تقریباً همه توانستیم حدس بزنیم که موضوع چیست، واقعیت قصه این بود که خواهرم روزهای بدی را با شوهرش سپری میکرد و شوهرش هرروز به او طنعه شنگری رفتنش را میداد و میگفت «سرت زن میگیرم.»
آن روز موضوع جدیتر از هروقت دیگر بود. خواهرم را فرستاده بودند با این پیام برای پدرم که «اگر دخترت را ندهی، این دخترت را طلاق میدهیم». پدرم وقتی این حرف را شنید، اندکی اخم کرد و لبانش را بهم فشرد، اما چیزی نگفت. در این لحظه اشک از چشمانم جاری شد و در یک لحظه دنیایم را ویران شده میدیدم. میدانستم حتا اگر من اعتراض کنم و نه بگویم، پدرم راه دیگری ندارد. برای همین هیچی نگفتم و آن لحظه همه چیز تغییر کرد. پدرم آن شب خانواده پسر مورد علاقهام را جواب رد داد و ده روز بعد من شیرینی ازدواج با کسی را میخوردم که مثل زهر برایم تلخ بود، اما باید میخوردم تا کام دیگری شیرین شود.
مرگ رویاها
چندماه از نامزدیام میگذرد. نامزدم پناهنده اروپاست. موضوعی که از نظر بسیاریها یک برتری و مزیت است. اما برای من؟ برای من زندگی تقریباً تمام شده است. من عروس کسی میشوم که تنها نقطه قوتش این است که در اروپا است. اما از حرف حرفش نفهمی، جهل و حقارت میبارد. کسی که زن در نگاه او یعنی سکس و سکس و سکس.
مدتهاست دلم از زندگی گرفته، زندگی به دوشم اجبار شده و دلم از آدم و عالم گرفته است. اما باید خودم را برای یک «خانم خانه» شدن آماده کنم.
من باور دارم که زندان اول برای دختران و زنان، خانوادههایشان است. پدران و برادران خود را صاحباختیار و مالک دختران و زنان شان میدانند و مادرانی که مثل همیشه کسی به آنها اجازه حرف زدن نمیدهند. به همان اندازه که خانوادهها عامل نگونبختی و مشکلات زناناند، اکثر مردان جامعه نیز به همان اندازه جاهطلب و خودخواه هستند. مردان که سرنوشت، خوشبختی و آرامش دختران برایشان اهمیت ندارد و نگاهشان تنها به این است که چگونه زنی میگیرند که برایشان همبستر ایدهآل و فرزندآوران خوب باشند.