نویسنده: مزدک
معصومیت و نشاط از سراسر وجودش میبارد. غرق در زندگی و جهان کودکانهاش است. بیخیال از ناملایمتیهای جهان پیرامونش هر گاه و بیگاه را با دنیایی از آرزوهای دلانگیز و کودکانهاش به سوی خواستهها و نخواستههای زیادی کشانده میشود. 5 سال عمرش را به گونهی سپری کرده است که فقط مهر و نوازش مادر و پدرش را دیده و جهان در چشم او لبریز مهر و مهرآفرینی است. اما با تلنگری زهرآگین، یک باره تمام هستیاش میلرزد!
از عمر پریسا کوچولو 5 سال و چند ماه گذشته است. برای او زندگی معنای جز شوخیهای کودکانه، دلنوازیهای پدر و مادر و لحظههای خوشِ بازی کردن با عروسکهایش نیست. او از درد و رنج جاری در جامعهی که انسانیت مفهوم غریبیست، چیزی نمیداند. از اینکه در جهان پیرامونش نفرت جای عشق را، خشونت جای مهروزی را، جهالت جای دانش و آگهی را و درد و رنج جای آسایش و آرامش را گرفته است، خبری ندارد. هنوز آنقدر نشده است که پایش به سنگ خارای زندگی اصابت کند که زیستن در اینجا تاوان زیادی از انسان میطلبد.
اما این خوشیها یک باره به ترس و هراس وحشتناک جا بدل میکند. پریسا روزی با برادر بزرگتر از خود و چند همبازی دیگرش به مسجد نزدیک خانهای شان میرود. برای پریسا که هنوز 5 سال و اندی عمر دارد، آموزش نیز مهفوم جز شوخیهای کودکانه نیست. اما جهان پر نشاط کودکانهاش با سخنان زهرآگین ملای مسجد به هم میریزد و ترس و هراس هولناک تمام وجودش را فرامیگیرد.
پریسا کوچک با دل نگران و صورت ترسیده به خانه بر میگردد. همین که مادرش را میبیند فریاد میکشد. مادر پریسا او را به آغوش میگیرد و میپرسد چه شده است؟ آیا کسی او را لت و کوب کرده، از چیزی ترسیده است. پریسا اما میگوید: ملا مسجد گفته است که فردا قیامت میشود. ملای مسجد تصویری ترسناکی از قیامت و سرنوشت انسانها برای کودکان ارایه کرده است، تصویر که ملای مسجد از قیامت و روز جزا بیرون داده است، جهان کودکانهی پریسا را ویران کرده است.
مادر پریسا وقت ترسِ ناشی از سخنان ملا را در وجود دخترش میبیند، برایش میگوید که ملا دروغ گفته است. نگران نباشد او با پدر و برادرش کنارش هستند. اما هنوز پریسا از ترس به خود میپیچد و نگران اینکه مبادا فردا قیامتی در راه باشد. پدر پریسا وقتی به خانه میآید و از داستان هراسیدن پریسا با خبر میشود، دخترش را دلجویی میکند و میگوید: ملا اشتباه گفته است یا او سخنان ملا را اشتباه شنیده است. قیامتی در کار نیست، نباید نگران باشد.
پدر پریسا که نمیخواهد نامِ از او برده شود، داستان هراسیدن پریسا را تعریف میکند و میگوید: عجب گیر افتادیم و حتا کودکان مان از گزند سخنان سخیف این جماعت در امان نیست! سخنان که جهان روشن کودکان را یک باره تاریک میکند و اندوه بیپایان، جای تمام دلخوشیهای کودکانهی شان را میگیرد. پدر پریسا با چهرهی اسفناک میافزاید: به قول معروف «زمین سفت و آسمان دور،» راهی برای رهانیدن از چنگال وحشت حاکم بر سرنوشت مان نیست. چه لوزمی دارد که در حضور کودکان داستان قیامت و روز جزا تعریف شود.داستانهای هراسناک که روان افراد بزرگ را میآزارد چه رسد به کودکان که از اندکترین باد تند، به خود میلرزند.
آره این داستان جاری در تمام مساجد و قصههای هر روزهی جماعتیست که با سخنان زهرآگین شان، روان کودکان معصوم را میآزارند و آیندهی خوش زندگی را به کام شان تلخ میکنند، آنهم در هنگام که هنوز هیچی از زندگی نمیدانند. کودکآزادی و دیگرآزاری در واقع آیین زندگی مذهبیهای شده است که نان مفت از کاسهی کسانی میخورند که آنان را گمراه میشمارند. برای خود حق میدهند تا به زندگی آنها سرک بکشند و امر و نهی کنند.
پریسا یک کودک از صدها و حتا میلیونها کودک افغانستانی است که هنوز خود شان را نیافته، سخنان هراسناک و بنیادبرانداز چنین افراد را میشنوند و روانکوب میشوند. این چنین سخنان هراسناک تأثیرات منفی زیادی بر روان و زندگی کودکان میگذارند. چون؛ لحظههای کودکی، لحظههای الگوپذیریهای ماندگار است. لحظههایست که وقت چیزی در ذهن کودک جا افتاد، به سختی فراموش میشود یا شاید تا پایان عمر در جهان ناخودآگاهشان باقی خواهد ماند و هرازگاهی بانی رویههای ناخواستهای آنها در سنین بالاتر گردد.
جدا از این که روز قیامت، روز حساب، زندگی بعد از مرگ و…! مفاهیم اسطورهای از دین است که با خرد نقاد و علم مدرن سر سازگاری ندارد. داستانسراییهای هراسناک از آنها برای کودکان، زشت، ناپسند و کوبنده است. چنین داستان سراییها نه تنها که هیچ سودی برای کودکان ندارد، بلکه زندگی پرنشاط آنها را لبریز از ترس و دلهره میکند. ترس و دلهرهی که پیامدهای ناگوار روانی بر زندگی کودکان میگذارد.
پدر پریسا میگوید دیگر هرگز دختر و پسرش را نزد ملا نخواهد فرستاد، چون؛ شرایط دشوار آمده است و نمیشود حتا به ملای مسجد گفت که چرا چنین داستانهای را برای کودکان بازگو میکند. او خطاب به دیگر پدران و مادران میگوید که باید متوجه سلامت روانی فرزندان شان باشند. اجازه ندهند افراد بیمار و روانی با داستانسراییهای هراسناک، روان کودکان شان را سرکوب کند.