دل نادل دستش را روی قالی میکشید. مادرش پرسید «رنگش خوشت آمد؟ جنسش که خوبه!» میخواست بگوید چه فرقی میکند، رنگ و جنس قالی که مهم نیست. انگیزهی بحث بیشتر را نداشت. به چشمان مادرش زل زد و گفت: «آره، همین خوبه، دیگه حوصله ندارم.»
از دکان فرش به ظرففروشی رفتند. مادرش هر ظرفی را انتخاب میکرد از او نظر میخواست، اما او یک گوشه روی چهارپایه پلاستیکی نشسته بود و بیآنکه ببیند در دست مادرش چیست، میگفت: «درسته». از آنجا رفتند به فروشگاه وسایل برقی، مادرش تأکید داشت که «تلویزیون را خودت خوش کن، من نمیشناسم» اما چربزبانی شاگرد دکاندار و چانهزنی مادرش بر سر قیمت یخچال و ماشین لباسشویی صبرش را لبریز کرده بود. او گفت: «چه فرقی میکنه مادر، کلش اخبار و سریال پخش میکنه، بسه دیگه!»
همپای غروب به خانه رسیدند؛ به خانهی مادرکلانش. مادرش شکایت داشت که به خاطر بیخیالی او، سه روز است نتوانسته خرید را کامل کند. اما او هیچ نگفت و مثل هرشب مادرش را در بستهبندی وسایل تنها گذاشت و رفت که در مهمانخانه بخوابد. به لباس سفید و بلندی خیره شد که روی چمدانها و بکسهای رخت پهن شده بود. آهی کشید و گفت: «از تو یکی متنفرم!»
پرسیدم خرید جهیزیه تمام شد؟ گفت نه، «مادرم میگه حداقل نصف گله را باید جهاز بخریم، اگرنه بین هردو قوم مسخره میشویم.» مادرش به خاطر ننگ قوم و رسم منطقه کودکان قد و نیمقدش را در خانه تنها گذاشته آمده تا کل جهیزیه را از شهر بخرد. به همین خاطر تأکید دارد که «خسرانت خودی نیست، باید سیالبرابر شوی، من که چیزی نمیفهمم ولی کار مجبوری است، کاش پدرت میبود، او جهاز خریده و به رسم مردم شهر هم میفهمد.»
قرار شد فردا در یکی از کافهها همدیگر را ببینیم. اولین روز جوزای 1402، ساعت یازده قبل از ظهر است. قهوهخانهای که قرار گذاشته بودیم بسته است. در شلوغی شهر باهم قدم میزنیم؛ شاید حدود نیم ساعت. در امتداد خیابان از کنار هر طالبی که میگذریم، سخنش را قطع میکند، اخمش را درهم میکشد و انزجار را میشود در چشمانش دید. سرانجام در طبقهی دوم یک مرکز تجارتی داخل رستورانتی میرویم که جای دنجی برای فامیلی دارد. دوروبرش میبیند، با اضطراب میپرسد: «امر به معروف که نخواهد آمد نه؟» میگویم نه، بیخیال، بیا قصه کن، چه شد؟
وقتی ریکاردر مبایل را روشن میکنم تا صدایش ضبط شود، اندکی استرس میگیرد. مثل سرمای زمستان، دستانش را محکم به بغل میگیرد، نه انگار که دومین ماه بهار به آخر رسیده باشد. آهی میکشد و میگوید: «مجبور شدم، اگر قبول نمیکردم امکان داشت واقعاً مرا ببرند.»
ثریا (نام مستعار) دختر 21 ساله است. چهار سال پیش وارد دانشگاه کابل شده بود. اگر نظام جمهوری پابرجا بود، شاید دو ماه بعد فراغتش را جشن میگرفت. اما پس از روی کار آمدن طالبان از دانشگاه محروم شد و از ترس تهدیدهای طالبان به ازدواج ناخواسته تن داد.
زمستان گذشته وقتی به روستا میرفت، به خود تعهد سپرده بود که خواستگارانش را رد میکند و بهار برای ادامهی دانشگاه یا پیگری بورسیههای تحصیلی خارج از کشور به کابل برمیگردد. یکونیم ماه از بهار گذشته بود که به کابل آمد.دانشگاهها هنوز به روی دختران بسته است و او از یافتن بورسیه تحصیلی هم ناامید شده؛ حالا به کابل برگشته تا جهاز عروسیاش را بخرد.
پدر ثریا یک نظامی بود؛ بیش از ده سال در ساختار ریاست عمومی امنیت ملی افغانستان کار کرده بود. در این 21 ماه پس از سقوط فقط چند باری مخفیانه به خانه برگشته است و بس. طالبان اما هنوز از جستجوی او دست برنداشتهاند. طی پنج ماه گذشته که ثریا در خانه بود، دستکم شش بار جنگجویان طالبان به خانهی آنها آمدند و سراغ پدر ثریا را گرفتند و بارها از طریق مخبرهای محلی به خانوادهاش پیام فرستادند که «یا آمده خودش را تسلیم کند یا دخترش را میبریم.»
ثریا خبرهای زیادی در مورد بردن دختران توسط طالبان و «نکاح اجباری» شنیده بود. نمیخواست قربانی بعدی خودش باشد. میگوید در روستا مردم خوش دارند فرزند کلان خانواده پسر باشد تا زود پدرش را در تأمین خرج خانه دستگیری کند، روزی که به دانشگاه کامیاب شدم با خود عهد کرده بودم که این تابوها را بشکنم و منحیث فرزند کلان خانه ثابت کنم که دختر هم میتواند دستگیر پدر و مادرش باشد. اما سرنوشت بازی دیگری برای او تدارک دیده بود.
تهدیدهای طالبان هر روز بیشتر میشد. در اواخر زمستان که موترسایکلسواران طالب با حکم جلب از راه میرسیدند، بدون پول از خانه خارج نمیشدند و تهدید هم میکردند که «اگر از مرکز ولایت نفر آمد باز گذشت نمیکند.»
نزدیک نوروز بود که پدر ثریا به خانه آمد. ثریا از آمدن پدرش هم خوشحال بود و هم مضطرب که مبادا طالبان گرفتارش کنند. نیمههای شب وقتی پدرش سر قصه را باز کرد، نمیدانست چگونه بگوید، اشک در چشمانش حلقه زد، به همسرش رو کرد و گفت: «خودت مصلحت کن، اگر دلش شد، قبول میکنیم.» ثریا مطلب را گرفته بود، به پدرش گفت: «درک میکنم، قرار بود بخشی از مسؤولیتهای خانه را به عهده بگیرم، ولی حالا نقطه ضعفت شدهام نه!»
از نزدیکان پدر ثریا چند تن دیگر نیز نظامی بودند، ولی دیگران پس از سقوط نظام کشور را ترک کردند. پدر ثریا به خاطر دخترانش حاضر نشد کشور را ترک کند. او ماند تا از زن و فرزندانش محافظت کند، اما در خانه هم نمیتواند زندگی کند.حالا مجبور شده است با ازدواج ناخواستهی دختر بزرگش موافقت کند.
نیم ساعت گذشته است. ثریا هنوز لب به گیلاس چایش نزده است. یک چشمش به من است و با یک چشم در رستورانت را میپاید. میگوید «خیلی سخت است که هرلحظه منتظر باشی چند طالب مسلح آمده تو را به زور ببرد، معلوم نیست به کجا!همین اضطراب مرا به جان رسانده بود.»
قرار است یک هفته بعد ثریا به روستا برگردد. روستای سردسیر و دورافتاده در یکی از ولایتهای شمال کابل. پس از آن با مردی عروسی خواهد کرد که هیچ آشنایی از همدیگر ندارند. میگوید: «فقط در بچگی دیده بودیم، ولی نمیشناختم. وقتی بله را گفتم، نمیدانستم چه کار کنم، فقط فکر میکردم تنها راه گریز از طالبان همین است.»
با آنکه این روزها در خرید جهیزیه مادرش را با سکوت خود بیشتر به جنجال انداخته، اما امیدوار است که پس از ازدواج او، حداقل مادرش «دیگر مجبور نیست شبها با چراغ دستی خانه را نگهبانی کند.»
ثریا میگوید از این ازدواج ناخواسته میترسد: «اولین بار است که درک کردم دختر بودن چقدر مشکل است. خانوادهام مجبورم نکرد، ولی شرایط مجبورم کرد به ازدواج ناخواسته تن دهم. زیاد میترسم، اینکه از لحاظ جنسی آماده باشم یا نه، حتا از خود زندگی مشترک میترسم.»
کسی که قرار است با ثریا ازدواج کند چندین سال از او بزرگتر است، پس از آمدن گروه طالبان کارش را از دست داده و هنوز در یک خانوادهی پرجمعیت سنتی زندگی میکند؛ جایی که ثریا حتا تصورش را هم نمیکرد. ثریا میگوید: وقتی دیدم راهی برای گریز نیست، با خواستگارم تلفنی حرف زدم و شرط گذاشتم که در هیچ شرایطی مانع تحصیلم نشود. اما واقعاً نمیدانم که پایان داستان زن بودن در این جغرافیا چیست و با چه ناخواستههای دیگر روبهرو خواهیم شد!