بیش از پنج ماه پیش، زمانیکه هنوز کار زنان به صورت کامل ممنوع نشده بود، ماری هر روز صبح، به دفتر کارش در بزرگترین دانشگاه افغانستان میرفت، میز کارش را تمیز میکرد، به گلدان کوچک دم پنجرهی اتاقش آب میریخت و میشد بارقههای امید را در چشمانش دید.
اما درست از روز سوم جدی 1401 خورشیدی و با صدور دستور ممنوعیت کار زنان از سوی گروه تروریستی طالبان، ماری نیز مانند هزاران زن دیگر، هرگز نتوانست به دفتر کارش برود و بذر امید نیز در دلش خشکید.
حالا شرایط برای او به حدی خفقان آور است که ما برای روایت زندگیاش، حتی نمیتوانیم واضح بنویسیم که او در کدام دانشگاه، کدام دانشکده و دیپارتمنت تدریس میکرد و به جای اسم واقعیاش از نام مستعار استفاده میکنیم.
گروه طالبان به او و استادان دیگر دانشگاه دستور دادهاند که حق مصاحبه با هیچ رسانهای را ندارند و ما برای حفظ امنیت او، از دانشگاه، دانشکده و دیپارتمنت محل تدریس او نام نمیبریم.
ماری اولین زنی بود که به عنوان استاد در یکی از دیپارتمنتهای دانشکدهاش تعیین شد. بعد از چند سال تدریس، او برای ارتقای ظرفیت علمی خود به یکی از کشورهای آسیای میانه رفت و دو سال دور از خانه و خانواده، درس خواند و ماستری گرفت.
روزی که با مدرک ماستری به دانشگاه برگشت، با اعتماد به نفس و انگیزه بیشتر وارد صنف درسی شد و به دانشجویان گفت «هرگز ناامید نشوید.»
در دام افسردگی
ماری وقتی به دانشجویانش گفت که ناامید نشوند، هرگز فکر نمیکرد روزی برسد که نور امید از دل او رخت ببندد و در دام بیماری وحشتناک افسردگی گرفتار شود.
آن روزها، روزهای امیدواری بود؛ روزهای بود که ماری فکر میکرد آرزوهایش برآورده میشود، تلاشهایش به ثمر مینیشند و دانشجویانش که بیشتر شان دختران جوان بودند، به رویاهایشان دست مییابند.
اما از روزی که ماری به جرم زن بودن خانهنشین شد و دانشجویانش به جرم دختر بودن دیگر نتوانستند به دانشگاه بیایند، تمام رویاهایش فرو ریخت.
ماهها خانهنشینی و بیسرنوشتی، باعث شد که ماری در دام بیماری وحشتناک افسردگی گرفتار شود و با گذشت هر روز، حالش بدتر و بدتر شود.
او میگوید که «بدترین حس دنیا، حس بیهودگی است، حس بیارزشی است و اینکه فکر کنی، به درد هیچکاری نمیخوری و باردوش جامعه هستی و من گرفتار چنین حسی شده بودم.»
ماری برای درمان افسردگی شدید خود، مجبور شد که به روان پزشک مراجعه کند و برای چندین ماه تحت درمان باشد.
او میگوید: «داکتر گفت باید قبول کنی که تو تنها نیستی، این وضعیت سر همه است، باید بپذیری که تنها سر تو نیست.»
ماری میگوید که برایم بسیار سخت بود که در برابر چشمانم « شاهد بربادی نهادی بودم که برای ارتقا و تثبیت جایگاهش در جامعه، سرسختانه مبارزره کرده بودم، اما اکنون به دلیل زن بودن، نمیتوانستم آنجا حضور داشته باشم و دانشجویانم بیسرنوشت شده بودند.»
وضعیت روانی ماری بعد از مصرف چهار نسخه دارو، اکنون رو به بهبود است. او به توصیه داکتر دیگر تلویزیون نمیبیند، خبر نمیشنود، روزها حتی بدون اینکه چیزی نیاز داشته باشد، از خانه بیرون میشود تا خانهنشینی و دوری از تدریس و دانشگاه، کمتر روانش را آزار بدهد.
یک مرد به جایم کار میکند
ماری، در دانشکدهای که تدریس میکرد، مسئول یکی از دیپارتمنتها نیز بود و علاوه بر تدریس، امورات اداری این دیپارتمنت را نیز تنظیم میکرد و به پیش میبرد.
در اولین روزهای ممنوعیت کار زنان، ماری شماری از کارهای ادارای دیپارتمنت خود را در خانه انجام میداد و تا دروازه دانشگاه میبرد و تحویل میداد.
اما بعد از مدتی، به او خبر دادند که به دستور وزارت تحصیلات عالی طالبان و ریاست دانشگاه، یکی از استادان مرد به عنوان سرپرست دیپارتمنت تعیین میشود.
او میگوید که پس از این دستور «در قبال برخی مسائل، بیاعتنا شدم، اما هنوز با مسئولان دانشکده در ارتباط هستم و اگر نیاز به کمک داشته باشند، با آنها همکاری میکنم.»
ماری میگوید که این روزها روی رسالهی ترفیع علمی خود کار میکند، اما مطمئن نیست که به عنوان یک استاد زن این فرصت را پیدا میکند که از این رساله دفاع کند یا خیر.
در پایان این گفتگو، از او در مورد وضعیت زندگی و روانی سایر استادان زن در دانشگاهی که کار میکرد پرسیدم، در جواب گفت که «همهی شان وضعیت مشابه من را دارند؛ همه ناامید هستند و سردرگم.»