زرغونه هیواد، دختری 25 سالهای که در سیزده سالگی با انفجار ماینی که گروه طالبان در مسیر یکی از ولسوالیهای ولایت هرات کار گذشته بود پاهایش را از دست میدهد. او در آن انفجار نه تنها پاهایش را بلکه «پسرلی» برادرش را که چند سال از او کوچکتر بوده نیز از دست میدهد.
آن روز قرار بود که زرغونه همراه با پدر و برادرش به خانهی پدر بزرگش در یکی از ولسوالیهای ولایت هرات برود، اما زرغونه هرگز نتوانست با پاهایش به آنجا برسد. او تا چند لحظه قبل از انفجار را به یاد دارد و زمانی که دوباره به هوش میآید خودش را روی تخت شفاخانه میبیند که پدر و مادرش داشتند گریه میکردند. «آن روز از کابل حرکت کردیم پدرم گفت لباس درازتر بپوش که آنجا طالبان زیاد است و ممکن است اذیت کند. نمیدانم کجا رسیده بودیم، یکبار همه جا پیش چشمم تاریک شد و فقط صدای برادرم هنوز در گوشم است که «آخ» کشید.»
او چند ماه را در شفاخانه میخوابد و شاید نزدیک به یک ماه نفهمیده بود که پاهایش را از دست داده است. وقتی در مورد روزی که فهمید دیگر هرگز نمیتواند روی پاهایش بیاستد حرف میزند، گلویش را بغض میگیرد. به پاهایش که حالا پایینتر از زانو قطع شده نگاه میکند و با حسرت میگوید: «تازه کم کم درد پاهایم که تا آن روز زندگی را برایم تلخ کرده بود از بین میرفت، میخواستم روی تخت بنشینم، پایم را تکان دادم حس کردم تکان نمیخورد، اول فکر کردم فلج شدم، ولی بعد متوجه شدم پای برایم نمانده که تکانش بدهم. همانجا مثل روز انفجار، همه جان دوباره پیش چشمم تاریک شد و ناامیدی تمام وجودم را فرا گرفت.»
زرغونه از کلاس هشتم به بعد، هر روز با چوکی چراخدار به مکتب رفته است و در این مدت قدمهایش به شکل دایروی حرکت کرده و مسیر نزدیک به نیم ساعت خانه تا مکتب راه پیموده است، دستهایش اصلیترین عامل راه رفتنش است، به چوکی چرخدارش که کنار دروازهی اتاقش قرار دارد نگاهی انداخت و با لبخند شروع به حرف زدن کرد: «تمام این دوازده سال را که پاهایم همراهم نیست آن چرخهای فلزی برایم راه رفته است و کمکم کرد تا به مقصدم برسم، هر روز که از مکتب به خانه برمیگشتم رد پای چوکی چرخدارم را که از روز قبل مانده بود به دقت نگاه میکردم و با خودم میگفتم یک روز گذشت و من بیشتر به هدفم نزدیک شدم.»
رزغونه با تمام چالشهای سد راهش، توانسته مکتب را تمام کند، اما سختی روزگار اجازه نداد تا با پاهای آهنین راهش را به سمت دانشگاه باز کند و رشتهی روانشناسی را که بیشتر از هر رشتهای دیگر دوست دارد، بخواند. او درست زمانی که برای گذراندن آزمون عمومی کانکور آماده میشد پدرش را از دست میدهد. به قاب عکس که در سمت چپ دروازهی اتاقش آویزان است اشاره میکند و با بغض در گلویش به حرف زدن ادامه میدهد: «راستش این واقعیت را که من معلول هستم زمانی بیشتر درک کردم که پدرم فوت کرد. به معنای واقعی درمانده شده بودم. پدرم هرگز به من نگاه ترحمآمیز نداشت و این به من توانایی میداد که خودم را معلول فکر نکنم و برای رسیدن به آرزوهایم تلاش کنم. وقتی پدرم فوت کرد تمام چیزهای را که برای آیندهام تصور میکردم از بین رفت.»
وقتی در مورد آروزهایش حرف میزند، نگاهش را از پنجرهی اتاقش به دور دستها دوخته و حالت خیره شدهی چشمانش یک حسرت بزرگ را نشان میدهد، حسرت که بعد از تسلط گروه تروریستی طالبان در صداها و نگاههای بیشتر زنان و دختران افغانستان دیده میشود. «ویرانی کامل من زمانی بود که گروه طالبان به قدرت رسید، با انفجار ماین این گروه پاهایم را از دست دادم، پدرم هم در همان انفجار زخمی شد و بلاخره با همان زخمها از دنیا رفت. حالا که این گروه خونخوار بر سرنوشت ما حاکم شده تمام وجودم را ناامیدی فرا گرفته است.»
بعد از اینکه او پدرش را از دست میدهد، گردش روزگار بدتر میشود و تا جای میرسد که زرغونه نمیتواند درس خواندن را ادامه بدهد. «از وقتی پدرم فوت کرد روزگار ما هر روز بدتر میشد و کارگر نداشتیم که خرج زندگی ما را تأمین کند، برادرم کوچک بود. بعد مجبور شدم فکر این که درس بخوانم را از سرم بیرون کنم، چون خرجم خیلی زیاد بود، نمیتوانستم راه دور را روی ویلچر بروم و موترهای شهری هم سوارم نمیکرد. مجبور بودم موتر دربست بگیرم که هزینهاش زیاد میشد.»
به گفتهی زرغونه از روزی که پاهایش را از دست داده چیزهای زیادی در زندگیاش تغییر کرده است، نگاه مردم به او یکی از آن چیزهاست. «خیلی وقتها نگاه کردن مردم به یادم میآورد که من معلولم، به باور بسیاری از مردم معلولان ناتواناند، به همین دلیل بسیاریها به افراد دارای معلولیت «معیوب» میگویند. از وقتی که نظام سقوط کرده است زیاد بیرون نرفتم، وقتی افراد گروه طالبان را میبینم حس میکنم پاهای قطع شدهام که هنوز از آنها خون میچکد در دست شان است و دارند از من دور میشوند.»
زرغونه قربانیای در جغرافیای جنگ است، جایی که سالهای زیادی میشود با هیولای به نام طالبان دست در گریبان است. حالا زیر نوک تفنگ و در همهمهی وحشت این گروه تروریستی، فرصتی برای فکر کردن به زرغونهها و پسرلیها نمانده است و برای هیچکس کماکان مهم نیست که چه بالهایی از گشودن ماندهاند و در دلتنگی خاطراتِ پروازِ خویش دارند میمیرند.
در آخر وقتی از زرغونه پرسیدم که این روزها را چگونه سپری میکند؟ سرش را پایین انداخت؛ انگار میخواست گریه کند، ولی گریه نکرد و با کشیدن آه سردی شروع به حرف زدن کرد: «مثل تمام دخترانی که آیندهی شان سیاه شده است، برای من که آیندهام قبل از آمدن گروه طالبان خاکستری بود شاید به اندازه دیگر دختران دشوار نباشد. من حس تحقیر، حس زندانی بود و نگاه ترحمآمیز مردها را به یک زن و از همه مهمتر به یک زن معلول بارها تجربه کردم و زجر کشیدم. ولی این سوال را باید از تمام دختران افغانستان پرسید که نمیتوانند درس بخوانند و از تمام حقوق شان محروم شدهاند، شاید جوابهای آنها حس مرد بودن برادران و پدرانشان را بیدار کند؛ تا شاید در کنار زنان مبارز افغانستان بیایستند.»