گزارش از تمنا غفور
فتانه هنگامی که تنها 16 سال سن داشت، عکس شخصی را در مقابل خودش میدید که به گفته دیگران قرار بود همسر زندگیاش شود. وی در آن سن درک واضحی از ازدواج و زندگی مشترک نداشت و نمیخواست ازدواج کند، اما تصمیم از سوی پدرش گرفته شده بود و در خانواده وی، کسی حق نداشت به تصمیم پدرشان اعتراض کند.
به فتانه گفتند که همسرش در ایران کارگری میکند و قرار است به زودی برای ازدواج به افغانستان بیاید. همچنین به او گفتند که همسرش به جز یک برادر کس دیگری در زندگیاش ندارد. فتانه ماهها هیچ ارتباطی با شخصی که قرار بود شریک زندگیاش شود نداشت و گاهی این موضوع نگرانش میکرد، اما همیشه به او میگفتند که همسرش در جای خارج از ساحه آنتن مخابراتی کار میکند و به همین دلیل نمیتواند با وی صحبت کند.
آوازه نامزدی فتانه میان اقوام و اقارب وی پیچیده بود و هرکسی در مورد همسرش تبصرههای مختلفی میآورد، اما او باور نمیکرد و بیشتر تلاش داشت در مقابل «عمل انجام شده»، خوشبین باشد و به حرفهای دیگران اعتنا نکند.
«همسرم شخصی نبود که در عکس به من نشان دادند»
پس از حدود هشت ماه انتظار و اضطراب، فتانه سرانجام همسرش را از نزدیک میدید. او میگوید: « دیدنش بزرگترین شوک در زندگیام بود، آن آدمی که عکس او را به من نشان داده بودند، نبود بلکه شخصی دیگری که سنش از پدرم بزرگتر بود را در جایگاه همسر آیندهام میدیدم. باورم نمیشد و حتا تصور نمیکردم که با او ازدواج میکنم.»
فتانه روزها و شبها را با گریه و ناراحتی سر میکرد و اعتراضش را به مادرش میرساند، اما مادرش هربار میگفت که «اکنون اقوام و اقارب از نامزدیات خبر شدهاند و اگر نامزدت را رها کنی، نامبد میشوی». اما او نمیتوانست مخالفت با ازدواجش را به پدرش بیان کند، زیرا به گفته خودش پدرش این موضوع را «بیعزتی» میدانست که دخترش نامزدیاش را فسخ کند.
روزها برای فتانه به سختی میگذشت، او با دیدن همسر آیندهاش زندگی خودش را بربادرفته میدید و به همین دلیل حتا رفتن به مکتب را رها کرد. فتانه میگوید: «دوست نداشتم از خانه بیرون شوم. شبها تا صبح میگریستم و روزها وقتی بلند میشدم تمام وجودم درد میکرد. حتا دوستان و اقارب را نمیدیدم، چون میدانستم در مورد من تبصره میکنند و این موضوع بسیار آزارم میداد. با وجود این اما هیچ کس در خانواده نگران من نبود».
فتانه در حالی که به شدت نگران آیندهاش بود، به او خبر دادند که باید برای مراسم ازدواج آماده شود. ازدواجی که به قول خودش لباس آن به جای آنکه لباس عروسی باشد، حیثیت «کفن و ترک زندگی» را داشت. فتانه میگوید که مراسم ازدواج برای او «بیشتر شبیه مراسم عزاداری بوده تا مراسم خوشی». زیرا به گفته خودش، اینکه او همسر مردی میشد که سالها از خودش بزرگتر بود، باعث شده بود همه با نگاه تحقیرآمیز و دلسوزانه به او ببینند.
اعتیاد به مواد مخدر
هنگامی که تنها چند روز از ازدواج فتانه با همسرش گذشته بود و او تلاش میکرد فشارهای ذهنی و روانی را کنار بگذارد و برای زندگی مشترک با همسرش کنار بیاید، او متوجه امری شد که بیشتر از قبل نگرانش میکرد. فتانه میگوید: «از جیب همسرم مواد نشهآور پیدا کردم. ابتدا نمیدانستم که چه است و هربار برم دروغهای مختلف میگفت، اما به مرور زمان از تغییر رفتارش متوجه شدم که همسرم معتاد به مواد مخدر است».
فتانه نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید و به همین دلیل نزد پدرش به شکایت آمد. «پدرم هم باورش نمیشد که سرنوشت مرا به یک مردی واگذار کرده که معتاد به مواد مخدر است، به همین دلیل او را خواست که توضیح بدهد، اما او هربار به پدرم دروغ میگفت و سپس مرا به خانه برده و لتوکوب میکرد.»
روزها همینگونه در گذر بود و فتانه ناگزیر بود با مردی که ازدواج کرده به هر طریقی کنار بیاید. هرچند همسرش به بهانههای مختلف او را لتوکوب میکرد و او را نمیگذاشت حتا به خانه پدرش برود. «بعد از ازدواج ما زندگی شوهرم تغییر کرد. روزها تا دیر میخوابید، شبها دیر میآمد و مرا لتوکوب میکرد. به مرور زمان چهرهاش، اخلاقش کاملا عوض میشد و با انسانهای معمولی کاملا فرق میکرد. »
پس از یک سال زندگی مشترک، همسر فتانه، او را به خانه پدرش آورد و خودش به هدف کارگری دوباره راهی ایران شد.فتانه میگوید از اینکه همسرش ایران رفت خوشحال شد، زیرا امیدوار بود که رفتن به ایران در رفتار او تغییر بیاورد و باعث ترک اعتیادش شود. اما غافل از آنکه اوضاع بدتر میشود. فتانه میگوید که از روز اول که همسرش به ایران رفت تا چهار سال، حتا یکبار به او زنگ نزد.
تجربه زندگی در خانه پدر برای فتانه هرروز سختیها و دشواریهای زیادی میآورد. «بازهم مورد زخم زبانها و طعنههای خویش و بیگانه بودم. مرا با کلمات مختلفی خطاب میکردند. اما به امید یک آینده بهتر صبر میکردم.»
بلاتکلیفی و بیسرنوشتی سرانجام خلق فتانه را تنگ کرد و باعث شد او خودش برای ارتباط با همسرش دست به کار شود.فتانه به کمک برادر همسرش سرانجام شمارهای از یک همکار همسرش را پیدا کرد. «وقتی زنگ زدم کسی دیگر برداشت، اسم همسرم را گرفتم و گفتم میخواهم با او صحبت کنم. کسی که پشت خط بود ابتدا اسم همسرم را صدا زد، اما تلفن قطع شد. بار دوم که زنگ زدم طرف گفت که شماره را اشتباه گرفتهام، در حالی که میدانستم دروغ میگوید.»
«ما جهاد نکردیم که زنان از همسرانشان طلاق بگیرند»
فتانه میگوید چندماه پس از تماسش، از سوی برادر همسرش خبر شد که همسرش از سوی پولیس ایران به افغانستان بازگردانده شده و آواراه خیابانها است. فتانه با پدرش به هرات میرود و همسرش را در میان معتادان خیابانی پیدا میکند. او میگوید: «هرچند زندگی من سالها قبل ختم شده بود، اما اینبار کلاً از زندگی مشترک ناامید شدم و با خودم عهد کردم که به هر قیمتی شود طلاق میگیرم.»
فتانه میگوید که همسرش حاضر به طلاق نبود. «به من گفت مواد استفاده میکنم، طلاقت نمیدهم، دستت خلاص». اما اینبار پدر فتانه نیز برای گرفتن طلاق دخترش جدی بود و به محکمه محلی گروه طالبان مراجعه نمود.
«وقتی به طالبان مراجعه کردیم، آنها تلاش میکردند مرا وادار کنند که به همسرم که معتاد خیابانی بود فرصت دوباره بدهم، اما من میدانستم که فرصت دوباره بازهم تلهای است که زندگی مرا بیشتر در عمق بحران فرو میبرد. به همین دلیل موافق نبودم. سرانجام قاضی طالبان سمت من دید و گفت که اینجا دموکراسی نیست که زن بیاید از دل خود گپ بزند، زن حق گپ زدن ندارد چه برسد که طلاق بخواهد. نصف مردم معتاد است، همه نمیتوانند که از همسرانشان طلاق بگیرند. تو مجبور هستی همرایش زندگی کنی و طلاقی در کار نیست».
فتانه میگوید که قاضی طالبان به او گفته که حتا اگر همسرش نتواند نفقه بدهد، بازهم او حق گرفتن طلاق را ندارد. با همین تصمیم فتانه و پدرش مجبور شدند که محکمه را ترک کنند. «دوباره خانه آمدیم. خیلی گریه کردم تا اینکه پدرم نزد او رفت و التماس کرد که طلاق دخترم را بده، اما او گفته بود که 300 هزار افغانی مرا خریده و هروقت پدرم این مبلغ را پرداخت کند، او حاضر میشود که طلاقخط را امضا کند. سرانجام با فیصله بزرگان و موی سفیدانی که در مراسم ازدواج من حاضر بودند، پدرم با پرداخت 200 هزار افغانی، طلاق مرا از همسر سابقم گرفت.»
اکنون بیشتر از شش ماه میگذرد که فتانه از همسر سابقش و کودک سه سالهاش جدا شده و در خانه پدرش زندگی میکند. تجربه زندگی پس یک بحران جدی هرچند برای فتانه حیثیت آزادی را دارد، اما هنوز او گاهی از شرایط خودش رنج میبرد و تجربه تلخ زندگی مشترک او را غمگین و افسرده کرده است.
«زندگیام تباه شده. هم سن و سالهای من، زندگی خوشی با همسران شان دارند. خواهر بزرگتر از من درس خواند و اکنون با یک تحصیلکرده ازدواج کرده، اما من کودکی، نوجوانی و جوانیام را یکبار از دست دادم. هنوز در میان خویش و اقارب من مقصر دانسته میشوم. مرا دختر بد توصیف میکنند و گاهی حتا میگویند که با کس دیگر ارتباط داشت که همسرش او را طلاق داد. دیگر نمیخواهم به آیندهام فکر کنم، فقط میخواهم از همه دور باشم و تنها زندگی کنم.»
دیدگاهها 4
ابتدا خداوند چنین پدر را نبخشد که حیات دختر را تباه میکند، اینجا حکومت وحشی جهالت و زن ستیز است برای زن زندگی اینجا خیلی دشوار است
گرچه سخت در حدود ناممکن است ولی باید دوباره تلاش و مبارزه برای زندگی بهتر کند
لعنت به آن پدر و مادری که در مقابل پول اولادش را میفروشد و چشم بسته توتۀ جگرش را بدست یک وحشی میدهد ، آیا در دل همچون انسان نما ها ذرۀ رحم و شفقت پدری است ؟ خوب هر چه میکنند بکنند اما در روز محشر در مقابل رب جلیل الکریم چه جوابی را خواهند داد ؟؟؟؟؟
من چیز برای گفتن ندارم خداوند مقصر اصلی که پدر فتانه است را نبخشد چون پدر که بخاطر سه لک افغانی زندگی دختر ۱۶ ساله اش ره برباد داد لایق بدترین مجازات است
هر کس نظر خودش را دارد اما واقعیت این است که در جامعه مرد سالار مسل افغانستان شما عزیزان انتظار دیگر دارید من به این خواهر میگم حرف دلت را گوش کن نه باور های سنتی را چند روزی زندگی کن آنچیزی که تو را به زندگی امیدوار میکند ما مردها تغیر نمیکنیم