نویسنده: سلیمه
مادرش ۹ فرزند دارد، ۵ پسر و ۴ دختر. برادرهای راضیه همه شان سالم و صحتمند هستند، اما خواهرهایش به جز راضیه از مشکلات جسمی و روحی رنج میبرند. راضیه دختر دوم و فرزند ششم مادر است.
هرچند در سرزمین گل بادام، آوردن فرزند زیاد رواج نیست و هیچ خانوادهی فرزندان زیاد ندارند. اما مادر راضیه به خاطر مشکلات جسمی و روحی که داشت از داروهای ضد بارداری و روشهای ضد بارداری استفاده نکرده است.
پدر راضیه هم برای باردار نشدن پیهم همسرش هیچ اقدامی نمیکرد، تمام احتياط و جلوگیری از باردار شدن به دوش مادر راضیه بود. مادر راضیه سالهای سال در هر بارداری به تنهایی نزد قابله مراجعه میکرده و مجبور راه دور و درازی را پای پیاده برود، چون وسایل نقلیه در مسیر مرکز صحی وجود نداشت.
تمام خانمها به شمول مادر راضیه، فاصله زیادی را در تابستان و زمستان پای پیاده تا مرکز صحی میرفتند. مادر راضیه چند بار از داروهای ضد بارداری استفاده کرده بود، اما هر بار عوارض جانبی داروها، به شدت مریض و از لحاظ جسمی و روحی ضعیف شده بود. بدتر اینکه سه خواهر راضیه مشکلات جسمی داشتند و دو خواهرش از پا فلج بودند که هردو مادر زادی بود.
خواهر خردتر راضیه در سه سالگی از زینه افتاده بود، مهرههای کمرش شکسته بود و توانایی راه رفتن نداشت. هر سه خواهر راضیه شدید به مراقبت نیاز داشتند. وضعیت خواهرهای راضیه مادرش را به شدت ناراحت و جگر خون میکرد.
راضیه با برادرهایش مکتب میرفتند و تمامهای مسؤولیت خانه به گردن مادرش میماند. مادر راضیه تمام کوششاش را میکرد تا فرزندانش سواددار شود و دخترش مثل خودش گرفتار کارهای شاقه و خانهداری نشود.
راضیه علیرغم این که مکتب میرفت، در کارهای خانه در حد توانش با مادر و پدرش همکاری میکرد. پدر راضی دهقان بود. چون اکثراً کارهای خانه عقب میماند و پدر راضیه عصبانی میشد و زن و دخترش را مورد خشونت قرار میداد و لتوکوب میکرد.
راضیه کم کم انجام امورات خانه یاد گرفته بود که مادرش مریض شد و تمام کارهای خانه به دوش او افتاد. راضیه مجبور بود که هم کارهای خانه را انجام دهد و هم مکتب برود. رسیدگی به کارهای خانه خیلی برایش سخت بود و چند بار در وقت نان پختن نزدیک بود داخل تنور بیفتد. راضیه صبح زود از خواب بلند و به انجام کارهای خانه مشغول میشد.
نظافت و تمیز کاری خانه و حویلی، آماده نمودن چای صبح و پختن نان کارهای روزمره بود. نانپزی، رسیدگی به مادر و خواهران، شستن ظرفها، آشپزی برای چاشت، غذا بردن به کارگرها و پدرش در سر زمینها، رفتن به مکتب، آماده کردن غذای برای شب از جمله کارهای روزمره راضیه بود که باید به تنهایی همه اینها را انجام میداد.
کار و مصروفیت زیاد باعث شد راضیه امتحانات وسط سال را پاس نتواند و از چشم پدرش بیفتد که مانع مکتب رفتن راضیه شود. راضیه بارها و بارها تلاش کرد پدرش راضی کند تا از تصمیم خود منصرف شود، اما پدرش راضی نشد. راضیه تمام بعد از ظهر را گریه میکرد و وقتی دختران را میدید که مکتب میروند بیشتر ناراحت و جگر خون میشد.
مادرش هم هر قدر با پدر راضیه حرف زد راضی کرده نتوانست. رفتار پدرش با راضیه تغییر کرد دیگر مثل قبل راضیه را دوست نداشت و نوازشش نمیکرد. راضیه را به چشم خدمتکار و نوکر میدید و کارهای زمین و گاوها را هم به راضیه سپرد.
راضیه قبل از ظهر کارهای خانه را انجام میداد و بعد از ظهر گاو را به چراگاه میبرد و با خودش علف تازه برای گاوها میآورد. زندگی راضیه بعد منع شدن از مکتب تبدیل به جهنم شد. آرزوها و اهدافاش خاک شد. مدتی گذشت و راضیه به دختر نوجوان خانهدار تبدیل شد. حالت روحی و روانی راضیه روز به روز خراب میشد و پدرش توجه نمیکرد. جگر خونی و ناراحتي راضیه را به دختر افسرده تبدیل کرد. برادرهایش بالایش زور گویی میکرد. نان و آب برادرهای راضیه باید به وقت اماده میشد، لباسهای برادرهایش اماده و اتو کده میبود، در غیر تگ به تگ آنها راضیه را لتوکوب میکرد.
راضیه همیشه مورد خشونت لفظی و فزیکی توسط برادرهایش قرار میگرفت. راضیه دوبار دست به خودش کشی زد، اما موفق نشد. راضیه خواستگار داشت اما پدرش به تمام خواستگارهای او جواب رد میداد. راضیه با یک پسر به نام محمد آشنا شده بود و محمد را تنها راه نجات خود میدانست.
محمد راضیه را دوست داشت و از راضیه درخواست ازدواج کرد بود. محمد به راضیه به گفته بود که پدرت تو را به من نمیدهد، اگر خودت راضی باشی به خاطر تو هر کاری میکنم. راضیه فقط یک شرط داشت؛ به محمد گفته بود اگر اجازه بدهی که درس بخوانم و تحصیل کنم به خاطر تو در مقابل خانواده خود ایستاده میشوم.
محمد شرط راضیه را پذیرفت و هر دو با هم فرار کردند. خانواده راضیه از فرار او خیلی عصبانی بودند و به خون راضیه تشنه. محمد بارها غیر مستقیم خواست با پدر راضیه در تماس شود و همراهش حرف بزند تا بالای راضیه عصبانی نباشد و راضیه را تهدید نکند، اما موفق نشد. در نهایت محمد تصمیم گرفت دیگر به قریه برنگردد و برای راضیه زندگی خوب و آرامی را مهیا کند.
راضیه بعد از فرار با محمد ازدواج کرد و بعد از ازدواج دوباره به مکتب برگشت. محمد سه پارچه راضیه را از مکتب قریه گرفت و راضیه را در مکتب شهر ثبت نام کرد. محمد راضیه را بعد فراغت از مکتب، به دانشگاه ثبت نام کرد تا به قول که به راضیه داده بود عمل کند.
محمد مرد با درک و آگاه بود. تا ختم دانشگاهِ راضیه، نخواست اولاد دار شود. خانوادهی راضیه هنوز هم با او قهر است و راضیه هنوز هم با خانوادهاش ارتباط ندارد. راضیه و محمد پا به پای هم زندگی پر از عشق و محبت را تجربه کردند و هردو صاحب دو پسر شدند. راضیه و محمد اکنون در کاپیسا زندگی میکنند.