نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

زرکمیه؛ عروس 10 ساله و سرگذشت پر رنج زندگی‌اش

  • نیمرخ
  • 23 جوزا 1402
Child -- Marriage

نویسنده: سلیمه

زمین زیاد داشتیم و باید برای کار‌گرها نان و غذا آماده می‌کردیم. هم‌چنان با پدرم سر زمین‌ها در کار‌ها کمک می‌شدیم بدون کفش باید سر زمین پر از سنگ و خار راه می‌رفتیم. روز‌ها از ترس پدرم صدای بلند کرده نمی‌توانستیم و شب‌ها تا صبح از درد و سوزش پا‌های‌مان خواب به چشم نداشتیم.

بیش‌تر اوقات شکم گرسنه روز را شب می‌کردیم، چون صبح وقت سر زمین می‌رفتیم و اجازه نداشتیم به نان دست بزنیم.مادرم هر قدر غذا که سر زمین‌ها می‌آورد، پدرم همه را به کارگر‌ها می‌داد و می‌گفت اول باید آنها بخورند، بعد شما. وقتی غذا خوردن آنها تمام می‌شد می‌دیدیم که هیچی برای ما نمانده و از ترس پدرم مجبور بودیم شکم گرسنه کار کنیم.

10 ساله بودم که مرا بدون رضایت و بدون آگاهی‌ام به شوهر دادند. پدرم فرزند دختر زیاد داشت و خرج و مصارف ما را برآورده نمی‌توانست. به همین خاطر من و خواهر‌انم را در سن خرد به شوهر داد. وقتی فهمیدم مرا به خان گل داده‌اند ترسیدم، چون تعداد اعضای خانواده خان گل از تعداد فامیل ما بیش‌تر بود و من باید از خانه مان کرده در آنجا زیادتر کار می‌کردم.

مادرم برایم دل داری می‌داد که خان گل تو را قدر و عزت خواهد کرد. هر چه تو بگویی همان را انجام خواهد داد. خان گل از تو خوشش آمده، باید خوشحال باشی که خان قریه از تو خواست‌گاری کرده است. خان گل بچه کلان پدرش بود. از مادرم شنیده بودم که ۲۵ ساله و جوان کاکه است، اما او را ندیده بودم.

گرچه ده ساله بودم و اندام و استخوان‌هایم کلان بود و میان خواهر‌انم کلان دیده می‌شدم، ولی در مورد ازدواج و زندگی زن و شوهری چیزی نمی‌دانستم.

دلم را به دل داری‌های مادرم خوش کردم و از ترس پدرم تن به ازدواج دادم. در روز عروسی از پوشیدن لباس نو و گل‌گلی خیلی خوشحال شده بودم. قبل رسیدن خانواده خان گل، مادرم بعضی حرف‌ها را درمورد زندگی زن و شویی برایم گفت که خیلی ترسیدم و دنیا برایم جهنم شد. تمام بدنم را لرزه گرفته بود‌.

وقتی خانواده شوهرم آمدند تا مرا ببرند، پدرم دست مرا به دست شوهرم داد و گفت دختر خوب باش و پدرت را سربلند کن، فهمیدم منظورش چیست. ترس و وحشتم بیش‌تر شده بود. گوش‌هایم قفل شده بود صدای هیچ کس را نمی‌شنیدم. مادرم دهن‌اش تکان می‌خورد، اما نمی‌شنیدم. سرم گیجه می‌رفتم، خوابم گرفته بود، دلم می‌خواست بخوابم و بیدار نشوم.

وقتی به خود آمدم دیدم در خانه خان گل هستم و مردم زیاد جمع شده بودند و برای عروسی پسر خان شان رقص و پایکوبی می‌کردند. مادر خان گل متوجه لرزه بدنم شد و گفت راحت باش تا ختم عروسی خبری نیست.

ترس و وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود تا حدی که از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم صبح شده بود خان گل را دیدم که در پهلویم خوابیده بود و دست‌اش را دورم حلقه کرده است. تکان خورده نمی‌توانستم که بیدار شود و نارام خواب نشود. همان طور ماندم و تپش قبلم بیش‌تر می‌شد.

همچنان بخوانید

عقدهای ناخواسته و اجباری

رنج مضاعف دختران روستایی؛ قربانیان عقدهای ناخواسته و اجباری

5 سرطان 1402
Taliban vs Women

افزایش چشم‌گیر افسردگی، خودکشی و ازدواج زیرسن در میان دختران و زنان تحت حاکمیت طالبان

27 جوزا 1402

قلبم آنقدر به تپش افتاد که خان گل بیدار شد، فهمید که خیلی ترسیده‌ام، گفت: راحت باش با تو کاری ندارم، البته تا ختم محفل عروسی. من پسر خان هستم، محفل عروسی من اینقدر زود تمام نمی‌شود. عروسی خان گل ۵ روز طول کشید و تمام آن ۵ روز را با صد ترس وحشت سپری کردم.

بالاخره روز وحشت فرا رسید، همان گونه که مادرم می‌گفت: «دختر و زن فقط برای استفاده و لذت مردان است و بس.» چه فکر و باوری وحشت‌ناک و استخوان‌سوزی! تا مدت‌ها جان درد بودم به هیچ کس حرفی زده نمی‌توانستم. خان گل هر شب از بدنم لذت می‌برد و به فکر من نبود.

اولین بار که پریود شدم نمی‌فهمیدم چه کار کنم، درد می‌کشیدم و تحمل می‌کردم، اما اجازه نداشتم خانه پدرم بروم و دردم را به مادرم بگویم. یک روز همه به مهمانی اقارب نزدیک خان گل دعوت بودند. کار‌های خانه به عهده من مانده بود. مجبور بودم با جان دردی تمام کار‌ها را به تنهایی انجام بدهم.

خیالم راحت بود و که همه به مهمانی رفته‌اند و آهسته آهسته کار را انجام می‌دهم. نزدیک ظهر بود که ناگهان خان‌گل آمد و گفت نان (غذا) بیار، ترسیدم، چون؛ غذا آماده نبود. کسی نبود که برایش غذا آماده می‌کردم و کار زیاد بود و کسی هم خانه نه، فکر کردم تیار کردن غذا لازم نیست.

وقتی خان گل آمد و غذا خواست ترسیدم و مصروف آماده کردن غذا شدم، دوبار صدای خان گل را شنیدم که گفت مُردم از گرسنگی غذا بیار. بار سوم که صدا زد متوجه شدم دم در آشپزخانه آمده است. گفت چرا غذا برای خوردن تیار نیست. گفتم که کسی خانه نبود، مصروف شدم تیار نکردم. حالا تیار می‌کنم. حرفم تمام نشد که خان گل با سیخ تنور به من حمله کرد.ترسیدم و دردم را فراموش کردم و فرار کردم.

فرار کردنم نتیجه‌ای نداشت، چون هیچ کس در خانه نبود که مرا از دست خان گل نجات دهد. هر طرف می‌دویدم و چیغ می‌زدم خان گل می‌گفت: چیغ نزن چون با هر چیغ زدن مجازات تو بیش‌تر می‌شود. آنقدر دویدم تا خسته شدم و از طرفی خان گل از دور سنگ به طرف من پرتاب کرد و سنگ به پایم اصابت کرد و دیگر نفهمیدم چه شد.

به زمین افتادم چند دقیقه بعد خان گل به من رسید تا توانست لت و کوب کرد. با هر بار اصابت سیخ به بدنم، احساس ضعف می‌کردم و پیش چشمانم تاریک می‌شد، تا اینکه از حال رفتم.

دو روز بعد به هوش آمدم دیدم که دست راست و پای چپم داخل گچ است. سرم با تکه بسته است تکان خورده نمی‌توانم و با اندک تکان خوردن تمام بدنم درد می‌گیرد. حرف‌زده نمی‌توانستم، چون؛ گوشه لبم پاره شده بود. کس در اتاق نبود خواستم بلند شوم، اما توان بلند شدن نداشتم. از بس درد داشتم گریه‌ام گرفته بود. انقدر گریه کردم تا خواهر خان گل داخل اتاق امد و گفت: با خودت چه کار کردی؟ بیش‌تر گریه کردم، چون من کاری نکرده بودم، تمام بلا‌ها را خان گل به سرم آورده بود.

از همه بدتر کمرم شدید درد می‌کرد و جان دردی‌ام بیش‌تر شده بود و تب داشتم. احساس می‌کردم زیر پایم آتش روشن است و کمرم در حال سوختن است. فهمیدم که خان گل بعد از لت و کوب وحشیانه به من نزدیک شده است و سپس مرا به اتاق آورده و خودش به خانه اقارب شان و از آنجا به کابل رفته است. از رفتن خان گل خوشحال شدم و نفس راحت کشیدم.خان گل دیگر نبود که مرا اذیت کند. شکستگی دست و پایم چهار ماه طول کشید.

در این چهار ماه دنیا برایم جهنم شده بود. بلند شدن و بیرون رفتن برایم سخت بود. خواهر خان گل در کار‌های ضروری کمکم می‌کرد. تا اینکه شکستگی دست و پایم خوب شد، کبودی‌های بدنم از بین رفتند. به تنهایی کار‌های خانه را انجام می‌دادم. فقط سر گیجه داشتم، پیش چشمانم تاریک می‌شد و دل بدی داشتم. گفتم در این مدت درست نان نخورده‌ام تأثیر کم‌قوتی است و حالتم را جدی نگرفتم. متوجه شدم که در این چهار ماه پریود نشده‌ام، باز هم جدی نگرفتم و گفتم چه خوب که مریض نشدم و مجبور نيستم آن همه درد را تحمل‌ کنم.

یک روز نشسته بودم در شکمم تکانی احساس کردم، ترسیدم و فکر کردم کرم دل دارم. وقتی خرد بودم خواهرم کرم دل داشت و پدرم دوا نمی‌گرفت برایش. خواهرم شب و روز گریان می‌کرد که کرم‌ها در شکمم شور می‌خورند و مرا اذیت می‌کنند. پدرم در قصه‌اش نبود، ترسیدم که نکند من هم کرم دل داشته باشم. به گریه افتادم تا مادر خان گل گریه‌ام شنید و گفت باز چه شده؟ گفتم کرم دل دارم و کرم‌ها در شکم من تکان می‌خورد و مرا اذیت می‌کند. مادر خان گل گفت دقیقاً در کجای دلت تکان احساس می‌کنی؟ با دستم نشان دادم. مادر خان گل خندید و گفت بالاخره خدا دعایم را قبول کرد و تمام مردم قریه را از باردار بودنم باخبر کرد.

روز به روز کم اشتها می‌شدم، دلم خوراکی‌های را می‌خواست که پیش مادر خان گل قفل بود و از ترس خواسته نمی‌توانستم، مدام سر گیجه‌ داشتم و از حال می‌رفتم. مادر خان گل همیشه غذای را که دوست نداشتم یا همرایش حساسیت پیدا کرده بودم، به زور برایم می‌داد. وقتی رد می‌کردم، می‌گفت: تو از قصد لج می‌کنی و می‌خواهی طفل خود را از بین ببری.

وقتی خان گل خبر شد باردارم و غذا نمی‌خورم، او هم مثل مادرش بی‌اشتهایی‌ام را به لج کردن و زجردادن تعبیر کرد. سر هر وعده‌ی غذایی، دُره را کنارش می‌گذاشت و مرا مجبور می‌کرد غذا بخورم که بعد خوردن غذا همه را بالا می‌آوردم.

روز به روز ضعیف‌تر می‌شدم و احساس ضعف می‌کردم. بعد از چند مدت بی‌خوابی هم اضافه شد. در جریان بارداری کسی مرا پیش داکتر نبرد. برای من دوا‌های تقویتی و دوا برای درد نیاوردند. پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت. شب‌ها نوک انگشتان پا و دستم سوزش داشت و خواب به چشمانم نمی‌آمد. تمام مدت جان درد و پای درد بودم. سرگیجه داشتم، نان کافی برای خوردن پیدا نمی‌شد، هوسانه خورده نمی‌توانستم، بدنم سنگین شده بود. شب‌ها بیش‌تر بیرون می‌رفتم، اما تنهایی رفته نمی‌توانستم و می‌ترسیدم. تا صبح دل دردی و فشار را تحمل می‌کردم. از شکم کلان خود می‌ترسیدم، نمیفهمیدم که طفل چگونه پیدا می‌شود. فقط شب و روز در دعا بودم که سبک شوم و مثل قبل بارداری، به کار‌های خانه راحت رسیدگی کنم.

ماه نهم و هفته آخر بارداری‌ام بود، درد شدید و آبریزی داشتم و تمام مدت گریه می‌کردم و کسی به من توجه نمی‌کرد. آنقدر درد کشیدم تا یک روز خونریزی هم پیدا شد.

خان گل که تمام مدت فقط متوجه خوراک من بود و به زور برای من غذا می‌داد، متوجه خونریزی من شد و گفت لجبازی تو حد و حدود ندارد. این بار برای از بین بردن طفل چکار کردی؟ گفتم درد دارم و حالا خونریزی هم پیدا شده، گفت گپ نزن و بهانه نکن. آن همه از تو مراقبت کردم نباید هیچ دردی داشته باشی. حال مرا جدی نگرفت. خونریزی و درد من شدید شد.درد تمام بدنم را فرا گرفته بود، کمر و پا‌هایم را حس نمی‌کردم. تمام وقت بی‌حال و نیمه بی‌هوش بودم.

احساس می‌کردم آخرین روز‌های عمر من است و دیگر زنده نخواهد بودم. با وجود آن همه درد و مشکلات بارداری تعجب کردم که چرا طفل من از بین نرفته است. یک روز از درد شدید در حال بی‌هوشی و نیمه هوشیاری بودم. سه روز تمام درد کشیدم، گوش‌هایم قفل شده بود، صدا‌ها را نمی‌شنیدم. چشمایم تار تار می‌شد تا اینکه احساس کردم مرا دو نصف کردند و کمر و پاهایم از تنم جدا شد و بی‌هوش شدم.

وقتی به هوش آمدم دیدم شکمم خُرد شده و درد شدید در ناحیه کمر و واژن دارم. در وقت ولادت آسیب جدی دیده بودم، از این که کودک پسر بود، همه مصروف رسیدگی به آن و جشن تولد بودند و کسی به من توجه نکرده بود.۱۰ روز تمام پس دردی و خونریزی داشتم. بعد یک روز پسر خود را دیدم که همه او را به نوبت بغل می‌کردند و ناز و نوازش می‌دادند.

مادرم آمده بود و برایم دارو‌های خانگي آورده بود. از حال و روز من باخبر بود و هر قدر به مادر خان گل می‌گفت که دخترم را به داکتر ببرید، حرف مادرم را نشنیده می‌گرفت. ۱۲ ساله بودم از مادر شدن هیچی نمی‌فهمیدم، شیر دادن بلد نبودم.خودم به مراقبت نیاز داشتم نمی‌توانستم از یک نوزاد مراقبت کنم. هر بار که پسرم گریه می‌کرد، مادر خان گل او را می‌گرفت و آرام می‌کرد. رفتار خان گل به خاطر آوردن طفل پسر بامن کمی بهتر از قبل شده بود.

پس از مدتی آسیب دیدگی بدنم بهتر شد و دوباره ابزار خوش‌گذرانی و لذت‌جویی گل خان شدم. نه ماه بعد دو باره باردار شدم. نه وقفه دهی بود و نه احتیاط… در هر بارداری همین حال و وضعيت را داشتم. من بودم و دردهای بی‌پایان، بی‌توجی، زور و جبر، کار زیاد و شاقه، خشونت‌ جنسی و جسمی، محدودیت و صدها مشکلات دیگر. رزکیمه فعلاً طفل یازدهم‌اش را باردار است از حالت جسمی و روحی خوبِ برخوردار نیست.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ازدواج زیر سن
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. mm says:
    6 ماه پیش

    طالبان از سرتون هم زیاده. چون با انصافتر از مردان افغان هستن

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
زنی به‌خاطر پسرش، شوهر بی‌احساس و بی‌مسئولیتش را تحمل می‌کند
هزار و یک شب

زنی به‌خاطر پسرش، شوهر بی‌احساس و بی‌مسئولیتش را تحمل می‌کند

3 قوس 1402

هفت سال قبل، پدر لیلا می‌خواست رئيس شورای علما در منطقۀ خود شود، برای این‌کار رأی بیشتری نیاز داشت و فقط به ریاست فکر می‌کرد. عزم خود را جزم کرده بود که از هر طریقی...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
شبی که خواهرم سکوتش را شکست
سکوت را بشکنیم

شبی که خواهرم سکوتش را شکست

8 جدی 1400

روایت یکی از مخاطبان نیمرخ به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم» صنف سوم مکتب بودم و با خواهران بزرگترم در یکی از اتاق‌های خانه کرایه‌ای‌مان قالین می‌بافتیم. خانه متعلق به شوهر عمه‌ام بود. گاهی شوهر...

بیشتر بخوانید
پریود در تاریخ، اساطیر و ادیان
گزارش تحقیقی

پریود در تاریخ، اساطیر و ادیان

22 ثور 1401

این مطلب براساس مصاحبه با محمد حسین فیاض، پژوهشگر علوم دینی و بررسی مقاله عصمت شاهمرادی در مورد تبعیض مثبت به نفع زنان با تاکید بر حقوق شهروندی، نوشته شده است.  مساله پریود و زایمان...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN