دستهایش با سرعت عجیبی یک تار را از میان تارهای زیادی که به شکل افقی پهلوی هم قرار گرفتهاند عبور میدهد و در کسری از ثانیه با چاقویی که نوکش قلاب دارد آن تار را میبرد، این کار همینطور ادامه پیدا میکند تا اینکه یک قالین کامل بافته شود. در دست چپش جای زخمهای زیادی دیده میشود که نشان میدهد روزهای مدیدی پشت دار قالی نشسته و کار کرده است.
ظریفه، خانم 30 ساله و مادر دو فرزند است که بیشتر از نصف عمرش را در پشت دار قالی گذرانده است. او از 13سالگی بافتن قالین را از مادرش آموخته است و در این مدت تارهای رنگارنگ زیادی را به هم آمیخته تا قالین شود، ولی زندگی خودش رنگ عوض نکرده و بهتر نشده است.
وقتی در مورد زندگیاش پرسیدم، حرکت دستانش آهستهتر شد، ولی به بافتن ادامه داد و شروع به حرف زدن کرد. «تا قبل از فوت مادرم زندگی با تمام بدیهایش خیلی سخت نبود، زمانی که دختران همسایههای ما مکتب میرفتند، ولی من مجبور بودم برای زنده ماندن خانواده از صبح تا شب همراه با مادرم قالین ببافم.»
ظریفه حالا با بافتن قالین در کنار شوهرش هزینهی زندگی خانوادهی هفت نفرهی شان را تأمین میکند، شوهرش هم در یکی از نانواییها کار میکند. «شوهرم در نانوایی کار میکند، درامدش بسیار کم است و مادرش هم مریض است. تمام پولی که از نانوایی میگیرد قیمت 15 روز دوای مادرش هم نمیشود. باز هم مجبور استیم گذاره کنیم.»
زندگی ظریفه به گفتهی خودش سراسر دشواری و غم بوده است. او زمانی که 16 ساله میشود مادرش را از دست میدهد و فقط چهار ماه بعد از آن پدرش هم در یک حادثهی ترافیکی جانش را از دست میدهد. بعد از آن او همراه با برادرش زندگی میکند؛ اما این ماجرا خیلی طول نمیکشد که برادرش او را مجبور به ازدواج میکند. «یک سال بعد از مرگ پدر و مادرم بود که برادرم گفت، نمیتوانم تو را نگهدارم و باید ازدواج کنی. برادرم خودش مشکل نداشت، ولی خانم برادرم به خاطر بودن من هر لحظه با برادرم جنگ میکرد.»
او فقط چند روز قبل از عروسی متوجه میشود که شوهر آیندهاش گُنگ است، نه چیزی میشنود و نه میتواند حرف بزند.ولی کاری از دست ظریفه بر نمیآید؛ البته اگر قبل از آن هم متوجه میشد نمیتوانست چیزی را تغییر بدهد. «وقتی متوجه شدم که شوهرم گنگ است، دنیا سرم خراب شد، تا یکسال بعد از عروسی نمیتوانستم حرف بزنم، انگار شوک دیده بودم.»
از آن روز به بعد زندگی ظریفه سختتر میشود، خانوادهی شوهرش هم با او بدرفتاری میکردند تا جاییکه ظریفه دست به خودکشی میزند. «چندماهی از اولین حاملگیام میگذشت، یک شب مادرشوهرم به خاطریکه غذا دیرتر آماده شده بود با من جنجال کرد، شوهرم که نمیفهمید چه شده مرا لتوکوب کرد؛ تا جایی زندگی برایم سخت شده بود که با خوردن تابلیتهای خوابآور دست به خودکشی زدم.»
وقتی شوهرش متوجه میشود حال ظریفه بد است او را به شفاخانه میبرد، ولی بعد از رساندنش به شفاخانه او دچار خونریزی میشود و اولین طفلش را که پنج ماهه حامله بود سقط میکند. این اتفاق برای شوهرش درس عبرت میشود و از آن به بعد رفتارش با او تغییر میکند و کوشش میکند ظریفه را خوشحال نگهدارد. «از آن به بعد رفتار همهیشان بهتر شد، ولی من تا خیلی بعد از آن اتفاق نمیتوانستم خودم را به خاطر از بین رفتن طفلم ببخشم و حس گناه داشتم، بعد از آن کمکم با روزگار کنار آمدم و تلاش کردم برای بهتر شدن وضع اقتصادی کاری کنم و رفتم قالین برای بافتن به کرایه گرفتم.»
تا این جای حرف زدن ظریفه چند بار عرض قالین بافته شد و تارهای زیادی با رنگهای مختلف کنار هم قرار گرفتند، ولی رنگ قصهی زندگی او همچنان سیاه و خاکستری بود. این وضعیت، حال یک روزهی ظریفه نبود و او تمام عمرش را اینگونه سپری کرده است.
ظریفه گلویش را صاف میکند و چیزی فلزی که شبیه شانه است را برمیدارد و بعد از قرار دادن آن به درون تارها به سمت خودش میکشد تا محکمتر شود، دوباره از سمت راست شروع به بافتن میکند و مادرشوهرش هم کنارش مینشیند.بازوهای افتادهی مادرشوهرش هم از یک زندگی سخت حرف میزند و دستهای پینه بستهی او با سرعت کمتر از دستهای ظریفه حرکت میکند، ولی حرکت دستهایش سریعتر از حرف زدنش است، وقتی حرف میزند صدایش خسته است.
اینبار بدون اینکه از ظریفه چیزی بپرسم خودش شروع به حرف زدن میکند. «تمام بچگیام در آرزوی رفتن به مکتب سپری شد، وقتی مادر و پدرم مردند زمین زیر پاهایم خالی شد و تمام آرزوهایی که شاید با بودن آنها هم برآورده نمیشد، نابود شد.»
اینجا مادرشوهرش میان قصههای او میپرد و با گفتن اینکه زندگی برای همه دشواریهای خودش را دارد ادامه میدهد. «به زندگی من ببین و روزگار خدا بیامرز مادرت را به یادت بیاور، همه مثل تو سختی کشیدیم، ولی روزگار ما خوب نشده.»
وقتی مادر شوهرش حرف میزد، چاقویی که با آن تارها را میبرید در دست راستش آرام گرفته بود و ظریفه هم به سویش به دقت نگاه میکرد؛ انگار داشت زندگی مادرش را به یاد میآورد و تمام سختیهایی را که مادرش متحمل شده بود یک به یک نگاه میکرد، در حالیکه بغض گلویش را میفشرد شروع به حرف زدن کرد. «مادرم در بدبختی کامل مرد، شش ماه تمام درد کشید. برای تداویاش هم پول زیاد لازم بود، پدرم فقط توانست یک بار تا کابل بیاورد، هیچ چیزی خورده نمیتوانست؛ شاید سرطان معده یا مری داشت.»
حالا دختر بزرگ ظریفه هشت ساله است، وقتی مادرش حرف میزد کنارش نشسته بود و به دقت به دستهای مادرش نگاه میکرد، شاید داشت بافتن قالین را یاد میگرفت، وقتی ظریفه در مورد شوهرش حرف میزد، دخترش هم با زبان کودکانهاش میگفت: «پدرم “سکوت” اس، با دستایش گپ میزنه.»
ظریفه در کنار تحمل کردن سختی روزگار و گنگ بودن شوهرش، مجبور است سکوت یک عمر پسرش را هم تحمل کند.فرهاد پسرش هم گنگ بودن را از پدرش به ارث برده است. «میترسم دوباره بچهدار شوم، داکتر میگوید این ارثی است و تأثیرش روی آدمها متفاوت است، به همین خاطر پسرت مثل پدرش گنگ آمده است.»
خودش با دختر بودنش در این جغرافیا رنجهای زیادی را تحمل کرده است و در مورد دخترش میگوید: «کاش پسرم گنگ نمیبود یا دخترم پسر میبود، با این شرایط نمیدانم پسرم چطور میشود و آیندهی دخترم هم که نامعلوم است.»