درست یک روز بعد از این که گروه تروریستی طالبان دستور منع اشتراک دخترها را به آزمون عمومی کانکور صادر کرد، من در یکی از شفاخانهها نوبت داکتر داشتم. دهلیز انتظار که انتهای آن به اتاق داکتر متخصص ختم میشد پر بود از مریضهای که منتظر نوبتشان بودند. هر آدمی که میشد صدایش را شنید از بدبختیهای حرف میزدند که بعد از آمدن گروه طالبان هر روز بیشتر میشود؛ البته زمانی که آدمهای با ریش دراز و ظاهر نزدیک به افراد این گروه را میدیدند صدایشان را پایین میآوردند و یا هم از حرف زدن منصرف میشدند.
در این میان در پشت سر من، روی چوکیها یک خانم میان سال همراه با دو دختر خانم نشسته بودند که از کمآبی و نبود آب در منطقهیشان حرف میزدند. خانم میانسال از یکی از دخترها پرسید: خانهی شما در کجاست؟ دختری که سمت راست این خانم نشسته بود جواب داد: کارته سخی. حرفها از همینجا شروع شد؛ دختری که خودش را از کارته سخی معرفی کرده بود ادامه داد: «خانهی ما نزدیک به ایستگاه است، ما بیشتر وقتها از تانکرهای آبرسانی، آب میخریم، این بیکاری و بدبختیها کم بود که آب هم اضافه شد.»
این دختر تا حرفش تمام شد، خانم میانسال گفت: «هیهی، طالبها که دانشگاه را هم برای همیشه از روی دخترها گرفت، هر روز یک بدبختی و درد تازه.» این حرف او، نمک شد بر روی زخمهای آن دو دختر و تمام همنوعانشان که بعد از آمدن گروه طالبان بیشتر از هر آدمی زجر کشیدهاند.
دختری که سمت چپ نشسته بود با عجله شروع به حرف زدن کرد. انگار نمیخواست دیرتر نوبتش برسد و باید هرچه زودتر درد دلش را خالی میکرد.
«خاله جان امیدی بیشتر از گروه طالب نباید داشت، در خانهی ما پنج نفر از مکتب و دانشگاه ماندیم. من سال سوم لابراتوار بودم، دو تا خواهرم که یکش سال چهارم دانشگاه بود و یکی هم صنف دهم مکتب، دختر برادرم قرار بود امسال امتحان کانکور بدهد، شب و روز آمادگی میخواند. پارسال وقتی در کورس کاج انفجار شد، او هم زخمی شده بود و نتوانست در امتحان شرکت کند؛ امسال دوباره آمادگی گرفته بود.»
خانم میانسال بعد از یک لحظه سکوت دوباره به حرف زدن شروع کرد. «هر خانه همین قسم است، دو تا نواسه دختری من که از مکتب رفتن مانده تقریبا دیوانه شده، مادرش میگوید؛ دختر بزرگترش شب تا صبح بیدار است و روز هم خواب، در خانه با هیچ کس حرف نمیزند.»
اینبار این خانم خواست بیشتر حرف بزند و از قصه کردن در مورد خاطرات سیاهش از دوره اول گروه طالبان شروع کرد، وقتی هر جملهاش تمام میشد میگفت خدا اینها را گم کند. «دوره اول وقتی این سگها به منطقهی ما آمدند، تازه پسر بزرگم پیدا شده بود، آن زمان دخترها مثل حالا درس نخوانده بودند و خیلی چیزها را ما نمیفهمیدیم، حالا دوباره همان روزها را تازه میکنند.»
اینبار وقتی حرفهای آن خانم تمام شد، دختری که خودش را از کارته سخی معرفی کرده بود شروع به حرف زدن کرد. «تنها مکتب و دانشگاه نیست، خدا خبر اینها چه نقشههای در سر دارند، منم کمپیوتر ساینس میخواندم و در یک شرکت خصوصی هم کار میکردم، ولی هر دویش را از من گرفت. یک خواهرم که تازه از طب فارغ شده و در یک شفاخانه داکتر است هم نتوانست در امتحان تخصص شرکت کند، بخدا شب و روز درس میخواند و مطمین بودیم که کامیاب میشود.»
در همین زمان صدای مردی از انتهای دهلیز بلند شد که میگفت: مادر بیا نوبت رسیده، خانم میانسال بلند شد و رفت. وقتی او رفت چند لحظه این دو دختر باهم حرف نزدند و بعد دختر سمت چب بوتل آب را که در دستش بود باز کرد و آب نوشید و پرسید. «راستی نامت چه است؟ در کدام دانشگاه لابراتوار میخواندی؟»
نامش را «هما» معرفی کرد و به گفتهی خودش دانشجوی سال سوم دانشگاه کابل بود که گروه طالبان دستور منع رفتن دختران به دانشگاه را در ادامهی بسته ماندن دروازههای مکتب صادر کر. او در کنار رفتن به دانشگاه در یکی از شفاخانههای خصوصی هم کارآموز بوده که آن را هم به دلیل مشکلات رفت و آمد از دست داده است.
«در شفاخانهی که کار میکردم از خانهی ما دور بود و شام هم تا مریضها خلاص نمیشد حق نداشتیم به خانه بیایم، من هر شام که به طرف خانه میآمدم افراد طالب مرا ایستاد میکرد و آزارم میداد به همین خاطر آن را هم از دست دادم.»
حالا قرار است که هما عروسی کند. وقتی در مورد تصمیم گرفتنش به خاطر عروسی حرف میزد از آرزوهای میگفت که با آمدن طالبان از دستش رفته و او قرار است ازدواج کند. «پسری را که قرار است همراهش عروسی کنم خیلی دوست دارم و کسی مجبور به ازدواج نکرده، ولی دوست داشتم بعد از این که از دانشگاه فارغ شوم و برای خودم کار پیدا کنم باز آن زمان عروسی کنم.»
هما بدون اینکه از آن دختر چیزی بپرسد، او خودش را این گونه معرفی کرد: «نامم زرین است و سال آخر دانشگاه بودم.برخلاف هما، او از عروسیاش میگذرد. «من پارسال بعد از نوروز عروسی کردم، راستش سخت بود برایم که با شرایط کنار بیایم، شاید دو ماه قبل از اینکه طالبان کابل را بگیرد من نامزد شده بودم. بعد از آن کمکم فکر میکردم وضع روانیام هر روز بدتر میشود و بعد تصمیم گرفتم عروسی کنم و شاید زندگی مشترک مصروفم کند، ولی حالا هیچ کدام کار نداریم و زندگی خیلی سخت میگذرد.»
هنوز قصههای زرین تمام نشده بود که کسی صدا زد شماره ۲۷ کی است؟ زرین با عجله نمبر کارتش را نگاه کرد و گفت: «نوبتم رسید باید بروم، خوشحال شدم خواهر جان.»
وقتی زرین رفت، هما گوشکی موبایلش را بیرون آورد و به ساعت نگاه کرد، کارت نوبتش هم با گوشکی موبایل یکجا در دستش بود که متوجه شدم شماره نوبت او ۳۶ است و قرار است ۱٠ نفر پیشتر از من نوبتش برسد.