نویسنده: رحمان آرش
در میان قصههای رنجآور دختران روستایی، به قصهی تلخ زندگی نجیبه میرسیم که در میان این تلخی زندگیاش را گم کرده است. او دختر 25 سالهای است با قد متوسط، چشمان بادامی و موهای سیاهی که از پیشانیاش نمایان است. این ترکیب، چهرهی مناسبی از زیبایی را در او به وجود آورده است. برای او همین زیبایی چشمنواز باعث شده بود که از دورهی نوجوانی خواستگارهای متعددی داشته باشد. نجیبه که آن زمان دختر شاداب و سر به هوایی بود، به جز درسهای مکتب و آرزوهای کوچک آیندهاش به هیچچیز فکر نمیکرد.
الآن وقتی در مورد گذشتهاش حرف میزند، انگار چیزی را از دست داده و هنوز برای پیدا کردنش تقلا میکند. او در میان کلمات به دنبال چیزی میگردد تا نداشتههایش را به خوبی بیان کند.
«پدرم چندین خواستگارم را رد کرده بود و خوشحال بودم که به زودی شوهر نمیکنم و به درسهایم فکر میکردم، در همان وقتها بود که مصطفا به خواستگاریام آمد، البته چند بار در راه مکتب میخواست با خودم حرف بزند، ولی دوست نداشتم و بعد با پدرش خواستگاری آمد، فکر نمیکردم پدرم راضی شود.»
مصطفا پسری است که با نجیبه 15 سال تفاوت سنی دارد و 13 سال پیش به اروپا رفته و در کشور سویس زندگی میکند، البته قبل از آمدن مصطفا به افغانستان هم پدرش چندین بار به خانهی سرور، پدر نجیبه خواستگاری آمده بود. سرور قبول نکرده بود، ولی در نهایت با پیشنهاد کردن پول زیاد توانسته بود پدر نجیبه را راضی کند.
«هیچ یادم نمیرود، پدرم را هیچ وقت آن قسم عصبانی و بیرحم ندیده بودم، برای اولین بار بود که مرا با سیلی میزد، با لتوکوب کردن مرا به خانه آورد تا پدر مصطفا روی سرم شال بیاندازد.»
نجیبه از فردای همان روز به خاطر آمادگیهای مراسم عروسی نمیتواند به مکتب برود و بعد از عروسی هم خانوادهی شوهرش اجازه نمیدهند. در ادامهی این محدودیت خانوادگی، حالا گروه طالبان کاری کرده است که تمام دختران به شمول نجیبه از رفتن به مکتب باز بمانند. او دقیق یک هفته بعد از روز خواستگاری عروس میشود و روزهای قبل از عروسی را با این که اجازهی رفتن به مکتب را نداشت به این امید میگذراند که شوهرش در اروپا است و با رفتن به آنجا میتواند درس بخواند.
«همینقدر امیدوار بودم که با رفتن به اروپا بتوانم درس بخوانم، فکر نمیکردم که مصطفا مرا فقط برای کنیزی مادرش گرفته و اصلا تصمیم نداشته که مرا هم با خودش ببرد.»
قسمت تلخ و غمانگیز زندگی نجیبه، چند ماه بعد از عروسی شان شروع میشود؛ زمانی که مصطفا دوباره به سویس برمیگردد. او دو سال در سویس میماند و طی این دو سال دفعههای انگشت شماری به نجیبه زنگ زده و احوالش را گرفته است.
«خیلی کم زنگ میزد تا با من حرف بزند، گاهی اگر برایم زنگ میزد هم به خاطر این بود که مادرش از من شکایت میکرد و او هم مرا سرزنش و ملامت میکرد، رفتارش اصلا مثل یک شوهر با زنش نبود.»
مشکلات خانوادگی بین نجیبه و خانوادهی شوهرش از زمانی شروع میشود که باردار نشدن نجیبه تبدیل به یک مسأله میشود. زمانی که مصطفا دوباره به افغانستان میآید و برای باردار شدن نجیبه به داکتر مراجعه میکنند، متوجه میشود که نجیبه نمیتواند باردار شود.
«من مطمئن بودم که قابل درمان است، ولی خانوادهی مصطفا دنبال بهانه بودند تا مرا اذیت کنند، خواهرانش بعد از فهمیدن این مسأله، میگفتند: تو برای کار استی، برای مصطفا زن دوم میگیریم که اولاد کند.»
در تمام مدتی که نجیبه داشت حرف میزد، بغض گلویش را گرفته بود، وقتی میخواست در مورد لتوکوب شدن از سوی برادر شوهرش حرف بزند، بغضش شکست و گریه کرد، از کلکین به کوههای روبرویش نگاه کرد و گفت: «کاش خدا مرا پیدا نمیکرد.»
بعد گلویش را صاف کرد و ادامه داد: «یک روز امین، برادر مصطفا از کار به خانه آمد و سروصدا کرد که چرا برایش سر وقت چای نرساندیم، تا با من رو بهرو شد، با مشت و لگد به جانم افتاد و لتوکوبم کرد.»
به گفتهی نجیبه، همزمان با اینکه امین او را لتوکوب میکرد، مادر شوهرش هم او را دشنام میداد که چرا متوجه نیست ساعت چند است و چرا برای امین چای نبرده است.
«فکر میکردم حداقل در زمانی که لت میخوردم، آنها چیزی نگویند، ولی مادرش میگفت: تو را به خانه نیاوردم که مثل گوسفند چاق کنم، باید کار کنی و اولاددار شوی، زن غیر از اینکه در خانه شوهر کار کند و اولاد بیاورد کاری ندارد.»
وقتی دعوا میان نجیبه و فامیل مصطفا بیشتر میشود، مصطفا به افغانستان میآید و با رسیدنش این بار نجیبه از سوی شوهرش لتوکوب میشود که چرا تحمل نکرده و آبروی او را در میان مردم برده است. نجیبه تا هنوز عکس از کبودیهای لتوکوب شدن از سوی شوهرش را در موبایلش دارد. نجیبه اینبار ناچار میشود که به پدرش زنگ بزند و با گریه و زاری از پدرش میخواهد که او را به خانه برگرداند.
«وقتی به پدرم زنگ زدم، اول گفت آبروبری نکن و تحمل کن، ولی وقتی به خانه آمد و خودم را از نزدیک دید دلش سوخت، با آنکه مرا فروخته بود با خودش به خانه برد.»
این اتفاقها درست یک سال قبل از تسلط گروه طالبان بر افغانستان افتاده بود، در بهار ۱۳۹۹ که نجیبه را پدرش با خود میبرد، مصطفا هم بدون اینکه نجیبه را طلاق بدهد، دوباره عروسی میکند و حاضر نمیشود نجیبه را طلاق بدهد. وقتی برادر نجیبه در زمان جمهوریت برای گرفتن طلاق خواهرش اقدام میکند، مصطفا دوباره به سویس میرود. در همان هنگام گروه طالبان بر افغانستان تسلط پیدا میکند که به خودی خود همه چیز به نفع مردان تغییر میکند.
با تسلط گروه طالبان برادر نجیبه دیگر جرأت نکرده است که دعوا برای گرفتن طلاق خواهرش را ادامه بدهد و یا بتواند راه قانونی برای جدایی نجیبه از مصطفا پیدا کند. وقتی از بردارش در مورد اینکه چرا از اول مانع این کار نشده پرسیدم با شرمندگی گفت: «پدرم حتا با ما مشوره نکرد و خودش تصمیم گرفته بود.»
به گفتهی برادر نجیبه، پدرش هنوز هم از کارش پشیمان نیست. پدرم میگوید: «پول را که حقم بود باید میگرفتم، اما من از کجا میفهمیدم که آن پسر آدم خوبی نیست و زندگی نجیبه را نابود میکند، البته که مشکل از خود نجیبه هم است، اینکه مریض است و نمیتواند اولاددار شود، زنی که اولاد نکند در خانه شوهر نانخور اضافه است.»
برادر نجیبه با اینکه پسر بزرگ خانواده است، ولی حق ندارد در بسیاری از موارد تصمیم بگیرد. به همین خاطر نجیبه برادرش را بیتقصیر میداند: «با آنکه همه چیز به نفع مردان است، ولی پدرم بدون اینکه از برادرم بپرسد کی را دوست دارد برایش زن گرفت، او خودش هم قربانی ازدواج ناخواسته/اجباری است.»
وقتی نجیبه به خانهی پدرش برمیگردد تصمیم میگیرد دوباره به مکبت برود و درسهایش را ادامه بدهد، ولی تسلط گروه طالبان بازهم دروازههای امید را به رویش میبندد. «برادرم گفت دوباره به مکتب برو و درس بخوان، ولی حکومت سقوط کرد و همه چیز بدتر از قبل شد.»