نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نگاهی به کتاب ارزنده‌ی«چاردختر زردشت» از خانم منیژه باختری، دختر واصف باختری

و «رودابه» هنوز می‌دوید تا از «زردشت» و «اژدر دشت» دور شود

  • نیمرخ
  • 21 اسد 1402
رودابه

نویسنده: مهین میلانی

1. راوی یک مرده است در بخش اول داستان. دختری که زردشت و اژدردشت را پشت سر می‌گذارد و به زیرزمین ساختمان شماره بیست‌ویک که احتمال قوی می‌رود بمباران شود پناه برده است. مرده فقط روایت نمی‌کند زمان زنده بودنش را. که پس از آن را نیز. عبارت «من مرده بودم که مادر بر سر ساختمان شماره‌ی بیست‌ویکم رسید» بارها در صفحات مختلف بخش اول کتاب تکرار می‌شود. مرده حرف می‌زند. خود می‌شود همه حرف. می‌شود زبان. می‌شود مثل بکت در «نام ناپذیر». آنقدر بلا برسرش آورده‌اند که خودش را گم کرده است. خودی وجود ندارد در این دنیای پسا مدرن. حرف‌هایش از گپ‌های یک نفر بیرون می‌شود و جمع دختران را شامل می‌شود زبان هزاران دختر افغانستانی. 

این شیوه‌ی روایت تازگی ندارد. در فیلم  Sunset Boulevard به کارگردانی بیلی ویلدر در سال 1950،  مرده حرف می‌زند و می‌گوید که با مردنش انتقام گرفته است. راوی اما در این کتاب (رودی، مخفف «رودابه» دختر سیمین گل، دختر دختر دختر دختر زرین گل، همان که النگوهای زرین مایل به سرخش الهام گرفته از روشنائی چشمان نازدانه و نام «زردشت» نیز از آن مأخوذ شده است)، باری، راوی به عنوان یکی از چهار دختر کتاب با حکایت زندگی‌های رازورانه، شقاوتمند، زن‌ستیز به معنای بی‌چون و چرای کلمه، در دشت «زردشت» تصمیم به فرار می‌گیرد. می‌خواهد بگوید که من مردم اما این شقاوت‌ها و رازهای نهفته از سختی زندگی زنان در افغانستان نمرده است. می‌خواهد بگوید که مانند من هزاران دختر هستند که زیر بار ستم‌های چندگانه از جانب مردان نزدیک و دور و خانواده و قانون و دولت کمرشان خم است. می‌خواهد بگوید که آنها مثلا زنده‌اند. اما مرگ تدریجی را مدام تجربه می‌کنند. همچنین با عملش می‌خواهد بگوید که دوران همواره به این شکل باقی نمی‌ماند. دختران خود را به تدریج باور می‌کنند و از هرراهی سود می‌جویند که خود را آزاد و رها سازند. این همه رنج روایتش زبان شهرزاد را در  قصه‌های هزار و یک شب دارد و تمام تلخی این زندگی‌ها را می‌گیرد زیرا که قشنگی‌هایش را نیز می‌گوید علیرغم همه‌ی تبعیض‌ها و پستی و بلندی‌ها و قلدری‌ها. نوشته‌های بورخس و مارکز و دیگر نویسندگان آمریکای لاتین را تخیلی فرض می‌کردند. نبود داستان‌های آنها بازتاب باورها و پدیده‌های جادویی و افسانه‌وار زندگی‌ها بودند. تاریخ «سلطنت واحد زردشت آباد» نیز آنچنان به افسانه و سوررئال شباهت دارد که افسانه‌سرایی‌هایش آن را واقعی‌تر نشان می‌دهد و امیدواری در هر جمله‌ی روایت این مرده سرریز است. امید به ماندگاری و استواری سلطنت واحد زردشت آباد که زیربنای خانه‌هایش بعد از آتش‌سوزی از زباله‌های آهنگری و کیمیاگری زرین گل ساخته شده است و به زبان راوی حتا همه‌ی انسان‌ها هم که به جهنم و بهشت سپارده شوند پایه‌های این خانه‌ها و زردشت آنقدر محکم هستند که کماکان پابرجا خواهند ماند. روایت جانبداری نمی‌کند. نفرت برنمی‌انگیزد. خودی و ناخودی نمی‌کند. من و تو نمی‌کند. در روند طبیعی رشد باورها و فرهنگ‌ها و هم تقابل دختران در برابر زورگویی‌ها قصه همچون آب آرام و زلال چشمه روان است. سربازان آمریکایی (بنا برروایت که راه به راه اغراق می‌کند، اغراقی پسندیدنی و داستان‌سرایی و تخیل‌پردازی، اسطوره می‌سازد. اسطوره‌هایی که از واقعیت به هیچ رو دور نیست اما شیرینی و لذت قصه‌های شاه و پریانی را با همه‌ی زوایای بد و خوب و تلخ و شیرینش آنقدر شیرین و لطیف می‌گوید که در این وانفسای همه چیز تکنیکی و بدوبدوهای روزمره که دیدار یک دوست به ساعت کاری تبدیل می‌شود ما را به زندگی می‌کشاند؛ زندگی‌هایی که دل می‌بندی، دل می‌دهی و جان و مایه می‌گذاری و می‌دانی که در آن لذتی بی‌نهایت نهفته است.) آری، داشتم می‌گفتم که سربازان آمریکایی (بنابرروایت) برای جبران بی‌معنا بودن زندگی به افغانستان می‌آیند تا دیو یک چشم و پری سیمین تن و شاهزاده با اسب سپید را ببینند. در زردشت اما از این خبرها نیست. اگرچه روایت وقایع که همه چشمه در واقعیت‌ها دارد خود کم از داستان دیو و پری ندارد. افغانستان دیار رازهاست. نهفته در درون سلول‌های هر زن و مرد. اگرچه فیلم‌ها ساخته شده از این دیار سرسبز و کوهستانی زیبا با رودهای خروشانش، و تا اندازه‌ای همگان می‌دانند در کلیت در این سرزمین چه می‌گذرد، اما باید گام به گام با راوی اول شخص مرده و سپس روای سوم شخص زنده، که هردو زبانی، طینتی، بینشی یکسان دارند و جهان را با چشم رو به جلو در زردشت می‌بینند، همراه شوی و آنگاه وقتی می‌خواهی خوانده‌ها را تئوریزه کنی بگویی:

«در تاریخ‌نگاری تحول کسب حقوق زنان، قبل از هرچیز باید نگاه کرد که آن دیاری که حقوق پایمال شده‌ی زنان را هرچه بیشتر برابر با حقوق مردان در نظر می‌گیرد پیشرفته‌تراست. هراندازه آنها را بیشتر در ناموس پیچ‌ها پنهان کنند یا در ذهن‌شان آنها را کشتزارهایی و خدمتکارانی بدانند در خدمت مردان، حالاحالا باید بدوند تا به کشورهای پیشرفته برسند، کشورهایی که یکی از مهم‌ترین و چه بسا مهم‌ترین علل رشد فرهنگی، سیاسی و اقتصادی‌شان مدیون هم‌سنگ دانستن زنان با مردان در تمام وجوه زندگی و اجتماع است و به همین دلیل امکانات مساوی برای رشد و پیشرفت‌شان را در همه‌ی ساحت‌ها فراهم می‌کنند. هراندازه بیشتر بخواهند زنان را به پستو بیاندازند قوانین محدودکننده‌ی بیشتری برای آزادی تصویب می‌کنند، هزینه‌های بیشتری می‌پردازند، با جوامع و کشورهای کمتری در جهان رابطه برقرار می‌کنند، عداوت‌خواهی را در میان مردم مرتب دامن می‌زنند و این محدودیت‌ها سبب خلاف‌کاری‌های بیشتر و بیشتر و هزینه‌های به مراتب بیشتری می‌گردد. این زن‌ستیزی قومی‌گرایی را نیز تشدید می‌کند و اقوام بسته‌تر را به جنگ با اقوام گشاده‌تر وا می‌دارد و در عمل جامعه به چند بخش تقسیم می‌شود که همواره با هم در ستیزند. در این میان به تنها امری که توجه نمی‌شود تحصیل و اقتصاد و روابط صلح‌آمیز و آرامش‌بخش همه‌ی مردم است.

2. عدد شش (6) بسیار تکرار می‌شود: شش سال و شش ماه و شش روز، شش کوه، شش روز پیش از پنجاه سالگی، پس از شش روز و شش ساعت جنگ و…  «شش ماه به دوسالگی، ضمیر کفش و کلاه کرد و کلاشینکفش را برداشت و رفت.» (ص: 94) شش سالگی زمانیست که دختر باید در زردشت چادر سیاه از پشم سیاه اژدر هفت سر به سر کند. موهایش را نباید کوتاه کند و زیر فرمان پدرو برادر و عمو و ملا و همسایه و قانون زن‌ستیز باشد. در ضعف جسمانی مادر بعد از یک عمر جوجه‌کشی و بشور و بمال و در عین حال بافندگی چادر و خیمه و کار در کارگاه قالی بافی، دختر می‌شود خدمتکار بقیه‌ی خواهران و برادران. این وضعیت ثبت شده است. اگر دختری نافرمانی کند باید او را گرفت و چندین و چند تفنگدار ملا او را گائید به عنوان شیطان و جادوگر و بدکاره. این در حالی است  که این آمرین به معروف خودشان حتا از پشت چادرهای کلفت سیاه زنان آلت‌شان همواره راست است و در هر صورت در مقابل قرآن و پیامبر و خدای‌شان گناهکارند. آشور، برادر رودابه تحقیقاتی می‌کند نسبت به چادر سیاه پشم اژدر و پشم بز قبل از آن و بی‌چادری در زمان باستان و برهنگی قبل از نگارش تاریخ و… اطلاعاتی که لرزه به ‌اندام خود آشور نیز می‌اندازد. وی خبرنگاری است ماهر آن چنان که مصاحبه شونده‌ی زن‌ستیز را آچمز می‌کند. وی تصمیم می‌گیرد دیگر دست از این کار بردارد، زمانی که مولوی اعظم محدودیت‌ها را به درجه‌ی جوش می‌رساند.

اژدر سیاه هفت سر بلایی است در نیزارهای اطراف زردشت و هیچ‌کس از آن در امان نمانده است و هرموجود زنده‌ای را می‌بلعد. هر آن کس را که باید از شرش خلاص شد به میان دشت اژدر می‌اندازند. به ویژه دخترانی که از زیر فرمان باورهای عرف معمول می‌خواهند خود را رها کنند. می‌گویند این زنان شیطان اند. با اژدر هفت سر همسان‌شان می‌کنند. می‌گویند زنان جادوگرند و قدرت‌شان ورای قدرت انسان. در عین حال زن را ضعیفه می‌دانند و ناتوان از انجام کار سخت. وقتی سیمین گل رودابه‌ی کشته شده را از زیر سنگ‌ها و بتون‌های سیمانی زیرزمین ساختمان بیست‌ویک بعد از بمباران بیرون می‌کشد و روی دوش‌هایش از میان کوه و کمر رد می‌کند و دست آخر به دست مولوی اعظم گرفتار می‌شود و النگوهای ساخته شده توسط زرین گل پدر مادر مادر مادر مادرش را غصب می‌کند، می‌گویند که او اگر یک زن معمولی بود نمی‌توانست رودابه را از میان این همه ویرانه‌ها بیرون بکشد.

تن زن منبع وسوسه و اغواست. سبب تحریک مرد می‌شود. تحریک مرد گناه است و او را راهی جهنم می‌کند. این است که بنیاد فرهنگی و اقتصادی و سیاسی جوامع مسلمان در خفا نگاه داشتن زن پایه‌ریزی می‌شود. این زن است که باید فنا شود. در اجتماع جایی نداشته باشد. کشتزار مرد باشد. هرسال یک جوجه بیاندازد. در عین حال که رفت‌وروب و شستشوی خانه را انجام می‌دهد در کارگاه‌های قالی‌بافی نیز کمرش می‌شکند و در سنین پائین از کار می‌افتد. بدین ترتیب تمام فکر و ذکر مرد و زن می‌شود موی زن و تنش. زنان هرچه پوشیده‌تر مردان شهوت‌شان بیشتر. از زیر چادری‌های سراپا پوشنده‌ی تن حتا، تن زن مدام در فکر و خیال مرد سیر می‌کند و سیری ندارد. این است که چند مرد زن چادری را به پشت نیزار می‌کشانند و او را جرواجر می‌دهند و بعد می‌گویند بدکاره بود. هیچ کس هم نیست که آنها را محکوم کند. این فرهنگ همگانی به هرمردی اجازه‌ی کنش‌های خودسرانه‌ی شهوت‌انگیزش را می‌دهد. هرکس کس دیگر را به علل ناموسی و حسادت و از این قبیل می‌کشد و هیچ نهاد قانونی وجود ندارد که این خشونت‌ها را بررسی و قضاوت و محاکمه کند. باور جمعی هم اجازه‌ی این اعمال را می‌دهد. کسی که مخالفت کند خود او نیز به جرگه‌ی شیاطین پیوسته می‌شود. اژدر هفت سر در نیزار آدم‌ها را می‌بلعد. تفنگداران مولوی و مردهای حشری هم دختران را به نیزارها می‌برند. چند نفره او را پاره پاره می‌کنند و جنازه‌اش را مانند لاشه‌ی سگی رها می‌سازند که خورد و خوراک جانوران شود. در واقع اژدری وجود ندارد. این اژدرها متافوری اند برای همان آدم‌خواران یا زن‌خوارانی که با زنان حتا از حیوانات نیز خشن‌تر و ستیزانه‌جویانه‌تر برخورد می‌کنند. اژدر اگر می‌بلعد طبیعتش این است. تفنگدار مولوی اعظم اگر می‌بلعد شهوت و سلطه‌جویی و نگاه رو به آسمان و در نهایت بی‌دانشی و بی‌شعوری محض است که فقط غیرانسانی و ضدانسانی تنها صفت درخور چنین وحوشی می‌باشد. این متافور در مورد رادیو نیز استفاده می‌شود. در صفحه‌ی111 می‌خوانیم که «گاهی اژدرها امواج را در هوا می‌بلعیدند و در نتیجه اختلال در انتشار به میان می‌آمد.» این اغراق‌گویی متافوریک نیز می‌خواهد به شکلی بگوید که در مقابل پدرکلان یاسر که چهار زن و هشت معشوقه دارد و اما به تدریج در جنگ با آمریکا شیوه‌های سنتی چریکی را کنار می‌گذارد و از تسلیحات مدرن بهره می‌گیرد و سپس راه گفت‌وگو را هم نادیده نمی‌انگارد و از رادیو هم برای بسیج مردم کمک می‌گیرد. مولوی اعظم کارگاه قالی‌بافی را، رادیو را و هرآنچه که به دنیای جدیدتر مربوط می‌شود و به زنان اقتدار می‌دهد را ملعون می‌شناسد و از تریبون مسجد برای تبلیغ شایعات خود استفاده می‌کند. لذا می‌تواند در نقش اژدها امواج رادیو را ببلعد.

3. زن، تاریخ‌ساز جوامع در خاورمیانه است. هر برنامه و سیاستی بر محور زن و تن و بدنش و موهایش و جلوگیری از اقتدارش استوار است. زن «ضعیفه» و «نصفه» تمام فکر و ذکر آقایان قانون‌گذار است و باورهای چندین قرن در مورد کشتزار بودن زن در میان همه گسترش یافته و حتا زنان از این باورها دفاع می‌کنند.

«پیش از رودابه که چادر سیاه پشمین خود را در حوالی مزرعه‌ی جواری (ذرت) رها کرد و پیش از فرشته و گل بیگم که چادر‌های سیاه پشمین شان را تفنگداران در کنار نیزار آونگ کوه با میله‌ی تفنگ‌های‌شان دریده بدور انداختند، یگانه زنی که در زردشت آباد چادر سیاه  بافته شده از پشم اژدر را از سر دور انداخته بود، نازدانه بود.» (ص: 99). از چهار زن مورد نظر زردشت نازدانه و فرشته از خیلی خط قرمزها عبور کرده‌اند. نازدانه در یک جا بند نمی‌شود و گیسوان بلندش را همه‌جا به دست نوازش باد می‌دهد. فرشته با تنش کاملا آشتی دارد. راوی سوم شخص در بخش دوم زنی را که به دنبال تمنا و آرزویش می‌رود با تمام سنگ‌هایی که پیش پایش می‌گذارند خوشحال و سرحال عرضه می‌کند؛ کسی که روشنائی از چشمانش می‌بارد به شکلی که بنا بر روایت ساخت النگوهای سیمین گل توسط زرین گل از آن روشنایی الهام گرفته شده است و رنگ طلایی متمایل به سرخ دارد. در گوشه‌ی طویله‌ی الف شاه (محل همخوابگی‌های یواشکی) همسر الف شاه با معلم گل‌رحمان، از افراد با دانش زردشت، پهلوانی می‌کردند.

«گاهی این بر تنه‌ی او می‌نشست و گاهی او پیروز این نبرد می‌شد. من و گل بیگم از ترس و از یک احساس ناشناخته‌ی دیگر که تا هنوز تجربه نکرده بودیم، می‌لرزیدیم.» (ص. 45) زرین گل عاشق نازدانه می‌شود وقتی که گیسوانش را از دخمه‌ی اطاقش به باد بیرون می‌سپرد. نازدانه که پدر و مادرش طعمه‌ی اژدر هفت سر شده بودند، به همه‌جا سفر کرده و سر کشیده بود و «مانند گل خودرو رشد می‌کرد.» و فانوس شیردل می‌گفت که نازدانه نیروی جادویی‌اش را از اژدر گرفته است. می‌گفت که نازدانه شیرمحمد را افسون خود کرد و بعد زرین گل را با گیسوان پریشانش و روشنی چشمان طلایی مایل به سرخش. همان رنگی که در النگوهای سیمین گل به هر مناسبت با جرینگ‌جرینگ حضور خود را اعلان می‌کرد. گلی می‌گفت: «نازدانه در ذات خود یک عفریته بود و با جادوی سپید، خودش را جوان و خوش‌نما ساخته بود.» (ص: 101) در آغاز زناشویی، زرین گل «انحنای کمر و برجستگی سرینش را مالش می‌داد و با بوسه تن داغ نازدانه را گل می‌کاشت» (ص: 102)، اما حسادت و بدگمانی به سراغ زرین گل آمد و «به جای بوسه، خارهای قمچین را بر تن نازدانه می‌‌کاشت.»

همچنان بخوانید

چاردختر زردشت

چاردختر زردشت اسیر دو نیروی شر سنت‌زدگی و دین‌گرایی بی‌تسامح

26 اسد 1402
تنها صداست که می ماند

تنها صداست که می ماند

24 اسد 1402

اغراق است جلوه دادن جادوگری چشمان نازدانه در این که قطره خونش بر روی مس و آهن و گوگرد و نمک و جیوه فلز را طلایی‌رنگ متمایل به سرخ می‌کند. راوی اما می‌خواهد نقش یک زن آزاده را که با تنش آشناست و رهایی و آزادگی او مردان را به سمت خود می‌کشاند رقم زند. این امر شادمانی آنقدر حیاتی است که عنوان دیار مورد نظر رمان را «زردشت» می‌نامد، برگرفته از چشمان شادی‌آور نازدانه. اغراق آگاهانه در وصف روشنی چشمان نازدانه در صفحه‌ی 105 حتا سبب می‌شود که اژدر وقتی پدر و مادر نازدانه را بلعید گلویش از روشنایی چشمان او سبب درد نابهنجاری شود و او را فرسنگ‌ها دور از خود تف کند. در صفحه‌ی 98 می‌خوانیم: «برگرداندن شادی به زردشت آباد توسط هم صدایی شادمانه‌ی دختران» از طریق افشان کردن موهای‌شان در دشت. راوی در عین حال زنی که خود را توی صدلاقبا می‌پوشاند و مدام به دعا و نماز مشغول است همواره اخمو می‌شناسد. اندوهگین با احساس گناه همیشگی. او در بستر شبانه منفعل است. اخلاق بردگی است در مقابل اخلاق سروری. همان که نیچه حکمت شادمانیش را برآن اساس نوشت. 

4. با ضعف پدرکلان یاسر که تحولاتی در افکارش داده بود، مولوی اعظم با همان افکار قدیمی زن‌ستیر و اعتقادات راسخ به جهنم و بهشت قوت می‌گیرد. او می‌خواهد مثل آن دو سال برکت پرباران، سمارق (قارچ)‌های گلابی همه جا برویند و مردم با مصرف آن همواره خواب‌آلود باشند. همان خیالاتی که مائوتسه تونگ هم در کشتزار ماری جوانا در کتاب طنز «کنسرت در پایان زمستان» اسماعیل کاداره در سر می‌پروراند تا بخصوص نویسندگان جهان را تخدیر کند که دیگر نام‌هایی مانند تولستوی و داستایوسکی جاودانی نشوند. مولوی اعظم امید به روسیه دارد و پدرکلان یاسر امید به آمریکا؛ با این که پیش از این قهرمان جنگ با آمریکا شناخته شده بود. یکی با اعتقاد کامل به فقه و اصول تعیین شده به عنوان باورهای مذهبی، دیگری انعطاف‌پذیر و پذیرای برخی ابزار و روش‌های مدرن با باورهای بازتر نسبت به معمول. پارادوکس‌هایی که جا به جا می‌شوند. در مقطعی یکی بر دیگری پیروز می‌شود اما پیروزی و شکست هیچ پایدار نیست. چرا که هنوز آن رشته باورهای بازدارنده حتا در افراد رو به جلو دارد کار می‌کند. هنوز افکار پیشروتر طرفدار زیادی ندارد و اکثریت جامعه را ابری از توهمات و جهل و بی‌دانشی همیشگی پوشش می‌دهد. این پارادوکس را ما در نحوه‌ی زندگی روستایی می‌بینیم در حالی که زندگی شهری خودش را می‌خواهد جا کند. جوانان به مطالعه رو می‌آورند. پارادوکس سنت و گذر به گام‌های اولیه‌ی مدرنیته است. مالک مهمان خانه‌ی پاشنگ تحصیلات آکادمیک دارد. زنش نیز. رودابه قبل از این که خود را به زیرزمین ساختمان شماره بیست‌ویک منتقل کند کتاب‌هایش را در کارتن‌ها جا کرده بود: «بیست‌ و پنج، بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه، سی، سی و یک، سی و دو، سی و سه، سی و چهار، سی و پنج، سی و شش، سی و هفت، سی و هشت، سی و نه، چهل، چهل و یک…» (ص: 61).  می‌توانست بگوید بیش از چهل و یک جلد کتاب. اما می‌شمارد. طرفندی در جای‌جای کتاب که با تکیه بر تک‌تک هر شماره و کلمه بار سنگین آن‌ها را نیز شامل می‌کند. در این جا اعداد مکرر و پشت هم را گویی می‌کوبد بر زمین یا می‌خواهد توی مخ تو فرو کند و نشان دهد اهمیت کتاب را و اهمیت افزایش آگاهی برای برون رفت از جهل را. باز در این قطعه که بارها به مناسبت تکرار می‌شود «چاشت شد، ظهر شد، شب شد، چاشت شد، ظهر شد، شب شد…»، همسانی در زندگی‌ها، تداوم در سختی‌ها، در تلاش‌ها و بخصوص تکرار، تکرار، تکرار مداوم در سال‌ها، دهه‌ها… بی‌ربط نیست به همان روایت مرده پس از مردن که یعنی بعد از مردن هم این ادامه دارد. همگانی است. آمریکایی‌ها قالی به پهنای دشت را جلوی چشم ‌هاتف اصلانی مالک کارگاه قالی‌بافی زردشت می‌برند بی‌هیچ قدردانی و اجر همه‌ی زحماتی که قولش را داده بودند. همان قالی که زنان زردشت شبانه‌روز کمرشان را در به پایان رساندن آن خم کرده و مادر فرشته که ده بچه‌ی زنده و سه بچه‌ی مرده به دنیا آورده بود، کماکان با شکم برآمده پشت دار قالی از حال می‌رود. گلی زن‌ هاتف اصلانی سر به جنون در میان نیزارها مانند جوجه اژدری گم می‌شود و «عصر شام شد، شام شب شد، شب صبح شد، صبح ظهر شد، ظهر عصر شد، عصر شب شد… و‌ هاتف اصلانی هنوز هم دنبال گلی میان کشته‌ها و زخمی‌هایی بود که مانند دانه‌های ارزن به هرطرف پخش شده بودند.» (ص: 246). در صفحه‌ی 62 می‌خوانیم که همه‌ی «باشندگان ساختمان بیرون شده بودند…»  از همه‌ی این باشندگان یک به یک نام می‌برد. این یعنی که چقدر در زردشت همه یکدیگر را می‌شناسند و در نام بردن تک‌تک آنها، مشغولیات و ویژگی خاص و زیبایی و رنج و رنگارنگی آدم‌ها را باز می‌گوید. می‌توانست بگوید که همه بیرون شدند و تمام. اما نمی‌خواهد تمام شود. می‌خواهد حک شود. با تکیه بر همه. می‌خواهد از قلم نیاندازد. می‌خواهد رابطه‌ی تنگاتنگ آدم‌ها را آگراندیسمان کند در سرزمینی که مرتب تخم عداوت در آن کاشته می‌شود اما طبیعت مردم در باهم بودن است؛ علی‌رغم همه‌ی ناسازگاری‌ها و بدفهمی‌ها و کژاندیشی و تمناهای گوناگون با باورهای متفاوت. 

فرشته به رودابه می‌گوید: «حیف این همه کتابخوانی و دانشگاه» (ص:61). در مقابل تضرعات فرشته، تردید جان رودابه را می‌خورد. فرشته در زیرزمین ساختمان  نجوا می‌کند: «رودی، بیا یکجا برویم. رودی، بیا یکجا برویم. اگر نرویم، هر دو در اینجا کشته می‌شویم و اگر زردشت آباد برویم، جای ما در دشت اژدر خواهد بود چرا کله‌ات کار نمی‌کند، رودی؟!» و رودابه تفسیر می‌کند: «شکیبائی من و اندوه او قانون اضداد را تمثیل می‌کردند» (ص: 62). فرشته به او لقب باکره‌ی احمق را داده بود. می‌گفت: «دلتنگی تو در باکرگی ریشه دارد. این باکرگی شرافت تو نی، بل حجم بزرگ از ترسو بودنت را نشان می‌دهد. می‌گفت که تن به تجربه نیاز دارد. وجب وجب تن باید تجربه کند تا خود را بشناسد.» (ص:64). اشتیاق تن رودابه را می‌سوزاند اما «هراس از تجربه، مانند بادهای سوزناک زمستان آونگ کوه، کرخت و ناکاره‌ام می‌ساخت. من عجوبه‌یی شده بودم که میان سنت و نوگرایی آونگ مانده بود. نه این بودم. نه آن» (ص: 64). با این حال «امکان نداشت که رودابه حتا با علم از بمباران مرگ بار روس‌ها، دوباره به زردشت آباد برگردد» (ص:166).

5. زمان از دست رفته در این روایت‌ها زمانی است که از امکانات موجود استفاده‌ی لازم نمی‌شود و مولوی اعظم با استفاده از دعا و وردخوانی در همزمان شدنش با برکت باران دوساله، و هم‌چنین ناهوشیاری و سرسری پنداشتن پدرکلان یاسر از شرایط موجود، تسلط بر ایالت‌های زردشت را برای خود ممکن می‌سازد و تلاش روشنفکرانی که می‌خواهند جامعه‌ی باز از تلفیق دین و نوگرایی ایجاد کنند ناکار می‌ماند. مولوی اعظم به پدرکلان یاسر می‌گوید: «تو حتما می‌دانی که از زمان هبوط حضرت آدم تا امروز زمان در گذر است، از دست یکی به دست دیگری می‌رود. خوشا به زمانی که وقت در اختیار مومنان قرار می‌گیرد؛ حالا خداوند متعال آن را به من ارزانی فرموده است تا ایمان و تقوا و حیا را که تو و‌ هاتف اصلانی مرتد زیر پا کرده‌اید، دوباره به اهالی شریف اما غافل برگردانم. و تو پدرکلان یاسر، و تو… با آن سر بی‌جنبه و کفر روز افزونت، عصر را از دست داده‌ای.» (ص: 224) با این حال «شیرمحمد خلاف مالک مهمان خانه‌ی پاشنگ که به ذکر گذشته مشغول بود، با خوش‌خیالی رابطه‌ی خود را با زمان حال از دست می‌داد» (ص: 93). یعنی که نمی‌فهمید دنیا در دست چه کسی است و با اینکه مولوی اعظم تسلط خود را بر زردشت آباد حک می‌کرد او همچنان سرسپرده‌ی پدرکلان یاسر باقی مانده بود. نه به این دلیل که گمان می‌برد به هرحال پدرکلان یاسر دیدگاه نسبتا رو به جلو دارد بلکه گمان می‌کرد در رکاب او می‌تواند به قله‌های شهرت برسد. بگذریم که از او سرخورده می‌شود و سپس به سوی مولوی اعظم روی می‌آورد و اما چون چنته‌ای بارش نیست از جانب او نیز پس زده می‌شود و در نهایت به جنون گرفتار. اگرچه مالک مهمان خانه‌ی پاشنگ با تغییرات شگفت پیشرویی که در ذهنیات آشور مشاهده کرده بود باور داشت که «انسان بیشتر از همه‌ی حیوانات حتا از اژدرهای هفت سر می‌تواند وضعیت خود را تغییر دهد تا زمان را تسخیر کند» (ص: 248) «اما وی در روز رونمایی کتاب خود، پرسشی را که در مورد وضعیت مولوی اعظم طرح شده بود، با اینکه به نیکی می‌دانست، با لجاجت و طفره بی‌پاسخ گذاشت، نمی‌خواست که پیروزی مولوی اعظم را که با ترفندهای جادوی سایه و به اکسیر عمر جاوید دست یافته بود، با واژه‌های خود جاودانی ساخته درج تاریخ کند. بدین گونه واقعیت مهمی که در چهارصد و دو ایالت اطراف زردشت آباد به صورت عینی و تجربی وجود داشت، چونان کشفیات زرین گل که از چشم تاریخ دورمانده بود، از جاگرفتن در کتاب تحلیلی “عوامل تاریخی شکست سلطنت واحد زردشت آباد” نوشته‌ی مالک مهمان خانه‌ی پاشنگ بازماند.» (ص: 249) و وی با اینکه هنوز پیروزی مولوی اعظم را در گردش‌های شبانه‌ی خود در تاکستان‌ها مورد تعمق قرار می‌داد، معترف بود که «هم او و هم آشور دیگر وقت یادداشت رویدادها را هم‌سان با عجز پدرکلان یاسر در برابر زمان از دست داده‌اند و تاریخ بی‌تفاوت به وقایع سریع رویدادها در گوشه‌ای کز کرده و خستگی در می‌کند.» (ص: 250) تلفیق دین و نوگرایی که مالک مهمان خانه‌ی پاشنگ هنوز با سماجت و خیره‌سری می‌خواست برای جامعه‌ی باز طرح بزند نمی‌توانست کارآیی داشته باشد. در هیچ جای جهان نداشته است.

«زمان از دست رفته است» یعنی که زمان متوقف شده است. زمان برای ما که می‌رفتیم تا از حد و مرزهای ضدانسانی و غیرانسانی خود را رها سازیم. زمان ما، زمانی بود که به آن دل بسته بودیم، زمانی که امیدهای‌مان را در آن از حال به آینده وصل می‌کردیم. اما اکنون زمان ما، تاریخ ما، در جا می‌زند. مانند یک مهاجر تبعیدی که سال‌ها در غربت سرگشته و سرگردان است تا وقتی که ‌اندکی خود را بیابد، در خلأ زندگی می‌کند. قاچاقی نفس می‌کشد. او را از هوا و آب و گذشته و تاریخش بریده‌اند. نفسش بریده است. پیروزی مولوی اعظم و در واقع پیروزی آن باورهایی که صدها سال ما را در قفا نگاه داشت، یعنی که زمان متوقف شده است. زمان از دست رفته است. اگرچه راوی که پدیده‌ها را چند وجهی می‌بیند که ریزوم‌وار به وجود می‌آیند، همین توقف زمان را نیز فرجی می‌شناسد، گامی به عقب می‌داند که دو گام به پیش گذارد. با مسیحیت چهارصد سال مدرنیته جنگید تا سنگ خود را حک کرد. در دنیای کامپیوتر که دنیا به دهکده‌ای کوچک تبدیل شده است، این تحول زمان کمتری می‌برد و زمان از دست رفته جبران می‌شود. آسان نیست. اما به یاد بیاوریم زباله‌های کیمیاگری و آهنگری زرین گل که شد پایه‌های خانه‌های سوخته، ملهم از روشنایی چشمان نازدانه که النگوهای سیمین گل را ساخت. پایه‌ها محکمتر از آنند که تاب اژدرها را نیاورند. و النگوهایی که جرینگ‌جرینگش طلایه‌ی روشنایی امیدهاست در ژرفای دل‌های ما.

با آرزوی موفقیت‌های بیشتر در نگارش تاریخ ادبیات سرزمین رازورانه‌ی افغانستان برای منیژه باختری، این دخت دست پرورده‌ی واصف باختری که همین روزها او را از دست دادیم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: منیژه باخترینقد کتاب
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان
گزارش

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

25 سنبله 1402

یادآوری این تجارب وحشت‌ناک، چنان دردِ آکنده از شرم را در وجود قربانیان تازه می‌سازد که اغلب در مقامِ پاسخ نفس‌شان به شماره می‌افتد و زبان‌شان از چرخش باز می‌ماند. 

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین
گزارش

طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین

28 سنبله 1402

شیرین نام دارد اما در تمام دوران‌ زنده‌گی‌اش طعم شیرینی را نچشیده و همیشه با اتفاقات تلخِ زنده‌گی همدم بوده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN