نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

تنها صداست که می ماند

  • نیمرخ
  • 24 اسد 1402
ماندانا جعفریان

نویسنده:ماندانا جعفریان

یادداشتی بر رمان چار دختر زردشت نوشته‌ی منیژه باختری

«من مرده بودم که مادر آمد. از شرنگ شرنگ النگوهای مادر دانستم که نزدیک ساختمان رسیده‌است. او را از شرنگ شرنگ النگوهایش می‌شناختم. وقتی مادر از کارگاه دشت می‌آمد، چند متر مانده به خانه، النگوهایش از آمدنش خبر می‌دادند. صدای النگوها برای من و آشور به یک سرود زیبا و خوش آهنگ می‌ماند.»

جمله‌ی آغازین کتاب با صدای شرنگ شرنگ این النگوها شروع می‌شود و بعد در جای جای کتاب این صدا ادامه پیدا می‌کند. جالب این جاست که آدم‌های کتاب صدا ندارند. یعنی اگر از روی این کتاب فیلم بسازیم، از نازدانه تا رودابه، انبوهی از آدم‌ها روی صحنه می‌آیند و می‌روند اما صدایی از آن‌ها نمی‌شنویم. این آدم‌ها منفعل نیستند ولی بی‌صدا هستند. روح و روان‌شان را نمی‌بینیم. از احساسات شخصی‌شان چیزی نمی شنویم. در حالی که النگوها نه تنها صدا دارند بلکه حس دارند، بیان دارند، و این صدا هرگز در داستان قطع نمی‌شود. در طول داستان، در طول زمان، در ورای این پنج نسل ادامه دارد. یعنی از مادرِ مادرِ مادرِ مادر رودابه که نازدانه بود، شروع می‌شود و تا نسرین‌گل و رودابه این النگوها همه‌جا حضور دارند.

راوی با یک لحن مونوتونیک داستان این پنج نسل را روایت می‌کند و هیچ‌جا اوج نمی‌گیرد یا احساساتی نمی‌شود. در فصل اول کتاب انبوهی از آدم‌ها و کاراکترها وارد داستان می‌شوند و ذهن خواننده بیشتر درگیر رمزگشایی حوادث داستان و روابط شخصیت‌هاست.

مثلاً در فصل اول جایی از شاهزاده صحبت می‌شود ولی خواننده هنوز نمی‌داند که شاهزاده یک شترمرغ است. یا تا انتهای فصل اول هنوز نمی‌دانیم راوی چند ساله است و یا چرا مرده.

اولین دیالوگ را در اواسط بخش دوم کتاب داریم که مکالمۀ کوتاهی‌ست. در فصل دوم و سوم، از حالت معماگونه‌ی داستان رمزگشایی می‌شود و نقل قول مستقیم از زبان کاراکترهای داستان می‌شنویم. اما این کاراکترها همچنان لحن و طرز صحبت کردن‌شان مشابه راوی داستان است. با زبان محاوره‌ای یا زبان خاص خودشان صحبت نمی‌کنند. تنها صدای غالب و واضح و مشخص در سراسر کتاب، صدای این النگوهاست.

النگوها یکی از کاراکترهای مهم این رمان هستند. در دشت قالین‌بافان صدای النگوها توانایی و انگیزه می‌دهد و زنان را به کار ترغیب می‌کند. برای کودکان نسرین‌گل ترانه‌ی شادی می‌آفریند. حتا در صحنه‌ی دردناک مرگ مادر که نسرین‌گل در کودکی شاهد مرگ اوست، ما احساس این بچه را نمی‌بینیم، ولی النگوها با مویه و سوگواری زنان همنوایی می‌کنند و ما حس درد، حس سوگ را از صدای غمگین النگوها می‌شنویم. در جمله‌ای که در جای جای کتاب تکرار شده، صدای النگوها نزدیک شدن مادر به ساختمان را خبر می‌دهد. ما صلابت مادر، استواری و عزم راسخ او را در انعکاس صدای النگوها می‌شنویم. نزدیک‌شدن مادر به ساختمان خبر از اتفاق مهمی می‌دهد و وقتی او زیر آوارها را می‌گردد، صدای النگوها آرامش شهر را به هم می‌ریزد.

زنده‌یاد مجتبی عبدالله‌نژاد، نویسنده و مترجم ایرانی، مقاله‌ی خواندنی و کوتاهی دارد با عنوان شاملو عاشق صداها بود.

عبدالله‌نژاد در این مقاله به بسامد لغاتی مثل غریو، غرش، غوغا، آواز، زمزمه، نجوا و اسم صوت مانند هیاهو، همهمه وغیره اشاره می‌کند و می‌گوید یکی از مشخصات سبکی شاملو شناخت او از صداها بود. صدای النگوها باعث شد که توجه من به صدا در این رمان جلب شود و فهرستی از صداهایی که در متن این کتاب آمده را تهیه کنم:

«صدای پُس پُس و نفس‌های عمیق، تک تک دروازه، دعاخوانی و چُف و پُف دختران، نجواهای شب‌هنگام، شرنگ شرنگ جادویی النگوها، ترق ترق چوب بخاری، شرشر آب، زار زار گریستن، هرهر خندیدن، صدای هق هق، صدای چوچه‌ی گربه، صدای ضربان قلب شبیه اَرَد کشتزار، تپ تپ پا، شرق شرق تازیانه، آواز پرشرنگ نازدانه، مویه و زنجموره، چیغ و زوزه، غژغژ تیرهای قالین».  

همچنان بخوانید

بررسی رمان چاردختر زردشت

بررسی رمان چاردختر زردشت

29 اسد 1402
چاردختر زردشت

چاردختر زردشت اسیر دو نیروی شر سنت‌زدگی و دین‌گرایی بی‌تسامح

26 اسد 1402

نکته‌ی دیگری که توجهم را جلب کرد، بیان احساسات در این کتاب بود. اواسط کتاب وقتی داستان دیده را می‌خواندم، دختر نوجوانی که همان روزی که بالغ شد، به خانه‌ی شوهر فرستاده شد و بعد همان روز کتک ‌خورده و آش و لاش به خانه‌ی پدرش برگشت و باز دوباره برگردانده شد به همان جهنم و عذاب خانه‌ی شوهر.

دیدم دارم داستان را می‌خوانم. بدون اشک و آهی و از خودم پرسیدم چرا؟

آن‌‌جا بود که دیدم نویسنده اصلاً فرصت پرداختن به جزئیات این احساسات را ندارد. فرصت ندارد قلم را بفشارد تا اشکی از من خواننده در بیاورد. یاد این جمله‌ی هوشنگ گلشیری افتادم:

«آن قدر عزا بر سر مان ریخته‌اند که فرصت زاری نداریم.»

نویسنده روایت همه‌ی دردها را تند تند می‌خواهد بیان کند. مثل یک مستندساز. انگار اگر به جزئیات درد دیده بپردازد، خیانت کرده به حق نسرین‌گل و اگر به شرح زندگی نسرین‌گل بپردازد، جنایت کرده در حق گل‌بیگم.

تنها صداست که می ماند

به عنوان کسی که رشته‌ی تخصصی‌اش بررسی تأثیرپذیری توأمان احساسات و ادراک (emotion and cognition) است، بخش‌هایی از کتاب را به دنبال کلماتی که بیان احساسی دارند، گشتم. شبیه کاری که نرم‌افزارهای هوش مصنوعی برای بررسی روانشناسانه‌ی متن انجام می‌دهند. یعنی شمارش تعداد و دسته‌بندی کلماتی که بار احساسی مثبت و یا منفی دارند. در صفحات 50-46 کتاب؛ جایی که با داستان عشق نازدانه و زرین‌گل شروع می‌شود، این کلمات را می‌خوانیم: حیرت‌زده و هراسان، خوشحال، نشاط، عاشق، هیجان، شور، ناامید، شگفتی‌زده، با کمی تضرع، مایوسانه، انتقام‌جویانه، بی‌پروایی، فخرفروشی، بی‌باکانه، گنگی، سرخوشی، رنجورتر و غمگین‌تر، حسادت، خشم. و در صفحات 226-233 از این کلمات برای توصیف احساس استفاده شده است:

اندوه، ترس و وحشت (دو جا تکرار شده)، سراسیمه، برافروخته، خشمگین، در اوج دلهرگی، ناراحت و غضبناک، دلزده، آزرده، شرمگین، بهت‌زده و ملول، با بی‌حوصلگی، شادمان.

در بین این احساسات منفی و سنگین کلمه‌ی شادمان توجهم را جلب کرد. برگشتم و متن را دوباره خواندم و دیدم کلمه‌ی شادمان، وقتی به کار رفته که دو پسر جوان، با سنگ شیشه‌های همسایه‌ها را می‌شکستند و از این کار شادمان می‌شدند. این همان موضوعی است که نویسنده با درایت در کتاب به آن اشاره کرده است:

مردمی که تجربه‌ی شادمانی را نداشته اند، بلد نیستند وقتی خوشحال اند چه کار کنند.

رمان سلطه‌ی استبداد دین و استبداد سنت بر زندگی زنان را به خوبی نشان می‌دهد. ولی این زنان منفعل نیستند. در طول پنج نسل از نازدانه تا رودابه، زنان یک‌بند و یک‌نفس در پی یافتن کوچکترین روزنه‌ای برای دستیابی به آزادی‌هایی سلب‌شده‌ی‌شان اند. این زنان نوآوری دارند. امید دارند. مثلاً نسرین‌گل که داستان زندگی‌اش تجسم درد است، در هفت‌سالگی مادرش را از دست داده، در جوانی شوهرش را به دم اسب بسته‌اند، و حالا جسد دختر جوانش را بر دوش می کشد. در همان حال که جسد دخترش را بر دوش می‌کشد، یک لحظه می‌ایستد و به خودش می‌گوید که با امید ادامه بدهد. مهم‌تر از آن، این زنان نه تنها منفعل نیستند بلکه زنانگی و تنانگی دارند. نویسنده از قدرت جنسی زنان به وضوح حرف زده، مساله‌ای که (به عنوان یک خواننده ایرانی باید بگویم) در تمام کتاب‌هایی که بعد از انقلاب اسلامی در ایران چاپ شده، به شدت سانسور و نفی شده است.

در این رمان که سراسر درد و رنج و ظلم و بی‌عدالتی است، زنان حتا عشق را تجربه می‌کنند. نسرین‌گل در جایی که برهوت احساسات انسانی است، برهوت شادی و آرامش است، برای لمحه‌ای عشق را، این بهترین موهبت انسانی را، تجربه می‌کند.

و در نهایت برمی‌گردیم به صدای النگوها. صدایی که داستان با آن شروع می‌شود. صدای شرنگ شرنگ. صدایی که قطع نمی‌شود. صدایی که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود. صدایی که حس دارد و امید می‌سازد. این صدا همان «خاطره‌ی جمعی مردم زردشت آباد» است. آدم‌ها روی صحنه می‌آیند و می‌روند ولی این النگوها با جادوی‌شان باقی می‌مانند. جادویی که از درخشش نگاه یک زن گرفته شده است. و این جادو، این کیمیایی که مس را طلا کرده، چیزی نیست جز شراره‌ی نگاه پرشور زنانه. این النگوها از نسلی به نسلی منتقل شده اند و با خودشان «تاریخچه»، «خردجمعی»، «حافظه‌ی جمعی» و صداهای خاموش این زنان را روایت می‌کنند. باشد که همواره مانا و ماندگار باشند.

در انتها مقدمه‌ی آنا آخماتووا بر شعر مرثیه را تقدیم می‌کنم به خانم منیژه باختری برای ثبت این صداهای خاموش. 

من در سال‌های هول‌انگیز سلطه‌ی یژوف 

هفده ماه را در صف‌های زندان لنینگراد گذراندم

روزی، زنی که پشت سرم ایستاده بود 

و صد البته در زندگی نام مرا هم نشنیده بود

با لب‌های کبود از سرما

از منگی‌ای که ما را در بر گرفته بود بیرون خزید و در گوش من به نجوا گفت: 

کسی می‌تواند این‌ها را بنویسد؟ 

به او پاسخ دادم: 

من می‌توانم

آن وقت چیزی شبیه لبخند 

بر آن‌چه زمانی صورت او بود، درخشید

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: چار دختر زردشتمنیژه باختری
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان
گزارش

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

25 سنبله 1402

یادآوری این تجارب وحشت‌ناک، چنان دردِ آکنده از شرم را در وجود قربانیان تازه می‌سازد که اغلب در مقامِ پاسخ نفس‌شان به شماره می‌افتد و زبان‌شان از چرخش باز می‌ماند. 

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده
سکوت را بشکنیم

شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده

10 جدی 1400

روایتی از آرزو نوری  شریفه سیزده سالش بود. وقتی او را به شوهر دادند، نمی‌خواست عروسی کند. بابت همین خیلی برای پدرم عذر و زاری کرد تا او را به شوهر ندهد. ما چون مادر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN