تمنا عارف
در این روایت، فرازوفرودهای زندهگی رودابه(مستعار) را به قلم آوردهایم. رودابۀ ۲۹ ساله، دختری که از پس سنگلاخهای روستا و با گذر از دهها موانع، راه زندهگی و رویاهایش را به سمت فردای بهتر نقشه میکشد؛ اما، برخلاف رویاهایش، او اکنون در شرایط غمانگیزی بهسر میبرد که رودابههای همجنس و همسرنوشت او میتوانند حجم غمانگیز زندهگی درک کنند.
رودابه زمانی که هنوز کودکی بیش نبود، در یک شرطبندی پدرش او را به مردی میبازد که به قول خودش، آن مرد همسن پدربزرگش بوده. رخنۀ خشونت و رنج از همان حادثه به دستان پدرش به زندهگی او باز میشود:
«از زبان قدیمیان ماندهاست که آدم از مرگ خود خبر است اما از بعضی اتفاقها نه، من همینطور شدم. مردم تازه از مهاجرت به شهر و قریۀشان برمیگشتند، برخی دیوارهای خانهها در اثر جنگها فروریخته بودند، مردم تا سالها، برای آبادی دیوارها و خانههایشان کار نمیتوانستند. این دلیل شده بود که نگهداشت سگهای خانهگی زیاد شود. ما هم در خانه به دلیل ریزش چند قسمتی از دیوار حویلی، سگ نگهداشته بودیم. پدرم هم علاقۀ شدید به سگبازی و سگپروری داشت. اما کاربرد آن سگها متنوع بود. در یک میدان کلان، بعضی از روزها سگجنگی برگزار میکردند، همینطور جنگاندن حیوانات دیگر بسیار رواج یافته بود و روی برد و باخت حیوانجنگی شرطبندیها صورت میگرفت. هر کس هر چه داشت میگذاشت یا دوچندان میشد یا همان داشتهاش را از دست میداد. یک روز گپ ننگین و شرمآوری روستا را پر کرد. برای خانوادۀ ما دیگر سری برای بلندگرفتن نمانده بود حتا به خود پدرم که خدا ببخشدش و بعدها پشیمان هم شده بود. آنروز او مرا در قمار سگجنگی برای یک مرد خشن باخت، برای کسی که کل کارش سگبازی و سگجنگانی بود.»
عرق پیشانی و اشک چشمانش را خشک میکند، آه عمیقی میکشد و پشت شانههایش را در تیغۀ نبش کلکین میساید.
اعتراض برادران بزرگتر از رودابه و داد و واویلای مادرش چیزی در سرنوشت از دسترفتهاش تغییری نمیآورد. دیری نمیپاید که گللالا (مستعار) با جمع قومها و رفیقهایش به گرفتن شیرینی، نزد پدر رودابه میروند و رودابه به اساس قواعد عرفی نامزد و سپس زن گللالا میشود.
رودابه میگوید: «هیچ مخالفت و اعتراضی سود نداشت. من هم تنها چیزی که میدانستم همین بود که دیگر تقدیرم رقم خوردهاست. در اوایل بهار سال بعد که تازه مکتب شروع میشد، وقت عروسیام شد و من جای رفتن به مکتب، به خانۀ شوهر فرستاده شدم. او مرد خشنی بود، همسر قبلیاش در اثر سکتۀ قلبی مرده بود و خودش به شدت آدم بیپروا و پرتوقع بود.
من هنوز نان نپخته بودم و دشوارترین کار برایم خمشدن به تنور، به خاطر نان پختن بود، نانهایی که یکی پس دیگر میچکیدند و به ازای هر روز ناتوانی در پختن، سرم را بارها به تنور فرو میبرد. مویهایم که تا هنوز درست رشد نمیکنند؛ دلیلش همین است که مدام میسوختند. دو سالونیم در دستان او بودم. دو سالونیمی که برابر با دوصد سالونیم بود. اجازۀ مکتب رفتن نداشتم. کارم شده بود، پرورش حیوانات و رفتن به مزرعه برای جمعآوری علف و مواظبت از مواشی. شبها با اشک و گریه و زاری صبح میشد. آرزو میکردم که کاش پایان هر یک از آن شبهای سیاه به مرگ برسد.»
رودابه سرانجام، به دلیل ولادتهای غیرعادی از سوی شوهرش از خانه رانده میشود و در یک نیمهشب به نزد برادرش میرود:
«او میخواست به زودی صاحب فرزند شود و به همین سبب بر من سخت میگرفت. دوبار طفل مرده به دنیا آوردم و شاید به دلیلی که در جریان بارداری، شبوروز به بهانههای مختلف مورد خشونت و شکنجه قرار میگرفتم، تا اینکه تحقیرکنان یکشب از خانه بیرونم کرد. ترسان و لرزان از میان کوچههای قریه به خانۀ برادرم رفتم. اوج شدت عصبانیت برادرم را در آن شب، از یاد نمیبرم. او گفت که دیگر هر چه شود اجازه نمیدهم تو را دوباره ببرد. هرچهقدر که آن مرد روانی پشت خانۀ پدرم رفت و مادرم به پیش من آمد که برگردم، نپذیرفتم. مقاومت و پایبندی من باعث شد که او مرا طلاق بدهد، اما در قریه آوازه انداخت که گویا من دختر بدکاره بودهام و با مردان دیگری از اقوام او رابطه برقرار کردهام. برایم سخت بود که لطمه خورده بودم اما دریافت طلاق یک برگ طلایی بود.
از طعنه و کنایۀ مردم به مرکز شهر کوچ کردیم، سوانح مکتبم را برادرم از سر گرفت و مجدداً برای رفتن به مکتب آماده میشدم. آن وقت باید هم آسیبهای روانیام را مداوا میکردم و هم مکتبی را که دیگر هوا و هوسش از دلم رفته بود، تعقیب میکردم. برایم خیلی سخت بود.»
تغییر در وضعیت رودابه باعث میشود که کمکم دوباره خودش را جمعوجور کند. البته که به رویای آیندهاش که تصمیم گرفته بود داکتر شود، نرسید. او سالهای باقی ماندۀ مکتبش را به رغم تمام فرازوفرودهایی که زندهگیاش را متأثر کرده بود، موفقانه سپری میکند.
میگوید: «برایم تجربه شده که همخانه بودن با انسان بدسرشت و زندهگی بد، قامت رویاپردازی آدم را خم میکند و میشکند. پس از آنهم که طعم تلخ یک زندهگی بیرویا و بیمعنا را چشیده بودم. حس میکردم چیزی بسیار مهمی را گم کردهام و باید پیدایش کنم. همانا حس تلافیجویانه بود، اصلاً یک عقدۀ عجیب پیدا کرده بودم؛ میخواهم بگویم که نمیتوانستم قوۀ تشخیص اینکه چه نقشی را باید دنبال کنم تا هویت قربانی بودن را از من بردارد، به دست بیاورم. فرصت دوباره به مکتب رفتن، امیدهای تازه در دلم خلق کرد. ادامه دادم و پا پس نکشیدم.»
در چشمهایش اشک حلقه زدهاند. با اشاره میگوید دیگر میل ادامه دادن ندارد. با اصرارم اما روایتش را از سر میگیرد:
«دوست داشتم اگر در کانکور موفق شوم، داکتری بخوانم. نمیدانم ولی حتا فکر کردن به آن لباس سفید و تمیز داکتری و فکر اینکه در شفاخانه و به خدمت و تیمار مشغول باشم برایم نوعی دلگرمی ایجاد میکرد. اما نشد. روح و روانم بسیار شکنجه شده بود. آمادهگی کامل را برای کامیابی در طبابت گرفته نتوانسته بودم. در کانکور به دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه بدخشان کامیاب شدم، مورد پسندم نبود اما آن را چونان چراغی در تاریکی سرنوشتم میدانستم. برادرم عضو نیروهای ارتش بود و در شهر گرشک هلمند وظیفه رفته بود. با من تماس گرفت و گفت که نترسم و پیش بروم. او هرچه ازش بیاید از من دریغ نمیکند. با شروع درسهایم به بدخشان رفتم، در نابلدی و سختی اما مصمم. وقتی به آن مرحله رسیده بودم؛ با فهم کامل از دشواریهای روبرویم، در سنگلاخی که تا آنجا رکاب زده بودم، به آرامش درونی دست یافته بودم.»
او بار دیگر و اینبار در سفر حیاتی و مهم تحصیلیاش از خانهیی که تنها برادرش کنارش بود به بدخشان میرود. در این سفر تجربی به بازسازی و احیای خودش میپردازد و سعی بر قویتر شدن میکند:
«با ورود به این فصل، تلاش کردم گذشت، مدارا و تعامل را تمرین کنم. به بازسازی خودم و روابطم بپردازم، پس از گذشتن یک سمستر نزدیک عید بود که به خانه برمیگشتم، نتایج سمسترم خیلی خوب بود و آن حال خوبم را دوست داشتم با کسانی متعلق به خودم ابراز کنم. اما کسی نبود، جز همان برادر. به خانه که برگشتم به برادرم گفتم پشت پدرم، پشت مادرم، پشت امید، برادر کوچکترم دلم تنگی میکند. برادرم در اعتراض به وضعیت من از پدر بریده بود و مادرم را پدر اجازۀ رفتوآمد با ما نمیداد. همین گدودیهارا میخواستم جمع کرده به هم برگردیم، ولی هنوز زود بود.
من در دانشگاه با نسلی از دخترانی از جنس خودم آشنا شدم که همه یک کولهبار در پشت داشتند. هرکدام از رنجی متفاوت، از بندی متفاوت و از مشقتی متفاوت گسسته و خود را به آنجا رسانده بودند، و این تنوع و پیچیدهگی موانع در مسیر کسی به نام زن را در جامعۀ افغانستان انگشتنما میکرد. باهم همزادپنداری میکردیم و حس و حال مشترکمان را درک میکردیم. از گذشتههایی که زخم خورده بودیم تا روزهایی که در مسیر آموختن و تمرین برای آن سفر معنایی و خودسازنده قرار داشتیم.»
بر حسب رایج، پایان موفقانۀ دانشگاه برای رودابه پایان سختیهایش نیست. همانگونهیی که برای هیچ زن و دختر دیگری نبود. او برای یافتن یک کار معمولی از پیشنهادهای عجیب غریب تا تبعیض و جنسیتی و هویتی و سمتی را در تجربه دارد:
«اگر اشتباه نکنم بیشتر از پنجاه بار منظوری امضاشدۀ وظیفهام، به دلیل اینکه به تقاضاهای نامشروع جنسی نه گفته بودم برگشت خورده بود. تازه آن به کنار، حتا در دفتری که نهایتاً به کار مشغول شدم، ده بار برای تفاوت زبانیام، تفاوت قومیام و نیز ولایتم مورد تبعیض قرار گرفتم، غریبه و بیگانه خوانده شدم. این مشت نمونه از خروار بود. ولی چه میتوانستم؟ جز تابآوری و اینکه برای برنده شدن، مواظب باشم که نبازم و جا خالی نکنم. آخرین وظیفهام حسابداری در یک شرکت لوژستیکی خصوصی بود که رییس آن بلافاصله با آمدن طالبان جامه بدل کرد و منفکی مرا اطلاع داد. او به دلیل تعلقات قومیاش اکنون از حامیان حاکمیت طالبان است.»
تسلیمی افغانستان به کام جباریت طالبانی برای رودابه مساوی بود با بستهشدن پنجرههای امیدش به حال و آینده. رودابه اکنون در اضطراب و وحشت چندینعاملی از فضای موجود، مخفیانه به سر میبرد. او حالا حتا برادری برای حمایت و دلداری ندارد و زندهگی به قول خودش:
«چندینبرابر وحشتناک شده است، وقتی به برادرم فکر میکنم[او در آخرینروزهای نظام جمهوری در خوست شهید شد] با دیدن لبان خشک همسر و فرزندانش، حس شرمندهگی میکنم. برای ناتوانی خودم. از طرف دیگر، آن آدم نامرد به طالبان رجوع کردهاست که گویا طلاق مرا به زور از او گرفتهاند و باید دوباره برگردانده شوم. این روزها، از سایهام هم میترسم اگر پیدایم کنند یا باید به مرگ تن بدهم یا به جایی برگردانده میشوم که عمرم با شکنجه و رنج در آن نصف شد. اکنون باید به خاطر همهچیز بترسم برای مطلقه بودن، برای خواهر یک سرباز بودن، برای دفتری بودن؛ برای همه چیز. حتا از سایهام میترسم. آه…
هیچچیز سر جایش نمانده.»