فعالیت محتسبان یا نیروهای امر به معروف و نهی از منکر گروه تروریستی طالبان در افغانستان به ویژه در شهر کابل علیه زنان، باعث گسترش احساس ترس و ناامنی شدهاست.
شماری از بانوان جوان به نیمرخ میگویند که اینروزها خیابانهای کابل به تونلهای وحشت میمانند. در روز روشن هم باید با ترسولرز قدم بردارند که مبادا مردان چپنسفید با چوب و چماقی در دست، جلوشان سبز گردند و به خاطر نوع پوشش یا بیرون زدن چند تار مویشان موأخذه شوند.
ثریا یک معلم 25 سالهاست. طی دو سال اخیر او بارها از سوی ادارۀ مکتب توصیه دریافت کردهاست که هنگام رفتوآمد به محل کار، لباس مورد نظر طالبان را بپوشد. اما گاهی پوشیدن «حجاب سیاه» و دامن بلند هم کافی نیست. او میگوید دیده شدن چند تار مو هم ممکن است اخطار یا دشنام محتسبان طالبان را در پی داشته باشد.
هفتم اگست 2023، ثریا به اتفاق همسرش، مادرش را به شفاخانۀ آریانا در افشار از مربوطات ناحیۀ پنجم شهر کابل برده بود. او ساعتها میان شعبههای مختلف شفاخانه در رفتوآمد بود و متوجه شد که اکثریت زنان شفاخانه برقع و تعدادی دیگر که حجاب سیاه و مانتوهای بلند پوشیده، و صورتشان را با نقاب پوشاندهاند.
ثریا به تفاوت بارز طرز پوشش امروز و دو سال قبل زنان کابل میاندیشید. وقتی در مورد این اختلاف با همسرش سخن زد، همسرش گفت: «نگاه کن، این خانمها خودشان به طالبان تسلیم شدند و لباسشان را عوض کردند».
ثریا گفت: «نه، هرکدام به نحوی مجبور است. من هم اگر با لباس دو سال قبل به مکتب بروم اخراج میشوم. آنها با بحث حجاب، امنیت روانی و حتا امنیت شغلی را از ما گرفتهاند».
سر این قصه باز شد و هر دو باهم در صحن شفاخانه قدم زدند. در ورودی شفاخانه بودند که یک مرد قدبلند با چپن سفید، دستار سیاه و ریش دراز جلوشان را سد کرد. ثریا جملۀ اول آن مرد را متوجه نشد، چون به زبان پشتو گفت. اما جملۀ دومی را به زبان فارسی بیان کرد. دشنام بود و اخطاری برای پوشاندن چند تار مویی که ثریا نمیدانست چه وقت در حین سراسیمهگی از زیر چادرش بیرون زده؛ روی ابروهایش رسیده بود.
وقتی ثریا و همسرش متوجه حرفهای آن طالب شدند، تفنگچۀ زیربغلش را نیز دیدند. هردو خشم و عقده و حقارت را یکجا احساس کردند. اما نه به آن طالب چیزی گفتند و نه ثریا موهایش را پنهان کرد. در سکوت راهشان را کج کردند و از او گذشتند.
اما همیشه دشنام و اخطار طالبان چنین ختمِ بخیر نمیشود. گاهی یک کلام حرف زدن برای توجیه یا تلاش برای مجاب کردن طالبان، ممکن است قربانی را با مراکز نظامی آشنا کند.
جمیلۀ 24 ساله دو هفته قبل به خاطر نوع پوشش خود مورد بازجویی قرار گرفت و پس از طرح یک پرسش از ماموران امر به معروف طالبان به یک حوزۀ پولیس برده شد.
جمیله به تاریخ ششم اگست، ساعت سه عصر با یکی از دوستانش در یک کافه در مربوطات حوزۀ هژدهم شهر کابل قرار ملاقات داشت. 45 دقیقه به وقت ملاقاتشان مانده بود که جمیله از خانه حرکت کرد. در چند قدمی خانۀشان یک ایستگاه بازرسی طالبان است که در کنار جادۀ عمومی دشت برچی ایجاد شدهاست. جمیله نزدیک ایست بازرسی رسیده بود که متوجه شد دو مرد با عبای سفید و دستار سیاه و چوبی با بلندای یک متر در دست، کنار جاده ایستادهاند.
آن مردان ریشهای انبوه داشتند، موهای بلندشان از زیر دستار بر روی شانههایشان ریخته بود و با چشمهای هیز به جمیله زل زده بودند؛ انگار تعداد قدمهای او را از تۀ کوچه تا رسیدن به خیابان عمومی میشمارند.
وقتی جمیله متوجه این صحنه شد، ترس سراپای او را فرا گرفت و احساس کرد هرچه تیزتر قدم برمیدارد راه پیموده نمیشود. خودش را کنار جاده کشید. چند قدمی برداشت. اما دیگر دیر شده بود. راهش را آن مردان خشمگین سد کرده بودند و مسیر برگشت هم نبود. اگر به خانه بازمیگشت هم باید اول به آنها حساب میداد.
طالبی که چوبی در دست داشت، اول با چشمان هیزش سراپای جمیله را پایید و سپس ابروهایش را درهم کشید. سپس چند کلمۀ توهینآمیز به جمیله گفت که به قول او «آنقدر زشت بود که نمیتوانم به زبان بیاورم».
ناگهان به ذهن جمیله رسید که «بیا حرف بزنم، من که مشکلی ندارم». شاید گاهی در مواجهه با کسی که از دست فقط برای شلیک گلوله و از زبان فقط برای دشنام و تحقیر استفاده میکند، سکوت بهتر باشد.
وقتی جمیله از آن طالب پرسید: «چرا فحش میدهی، مگر چه مشکل دارم؟»
آن محتسب چوبش را که در دست راستش بود محکم به کف دست چپش فرود آورد و داد کشید: «چه مشکل داری؟ نگاه کن! چه پوشیدی تو؟ هااا، هله به حوزه بریم!»
جمیله میگوید در آن لحظۀ دستپاچهگی هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید. در هر ثانیه چندین صحنه را تصور میکرد؛ حوزه، زندان، شکنجه، خانه و خانوادهاش. بیآنکه چیزی بگوید میان ترس و صحنههای خوفناکی گم شده بود که در ذهنش تصور میکرد.
سرانجام او را با زور داخل موتر تویوتایی انداختند که در همان نزدیکی کنار جاده پارک شده بود و یک ایستگاه دورتر داخل حوزۀ سیزدهم پیاده کردند. نخستین بار در عمرش بود که جمیله داخل یک ادارۀ نظامی میشد. اتهامش «پوشش غیراسلامی» بود.
او را مستقیم داخل اتاقی بردند که در آنجا یک طالب پشت میز نشسته بود و یک امفور امریکایی را کنار چوکیاش به دیوار تکیه داده بود. هر دو محتسب نیز روی چوکیهای فلزی نشستند و حدود 15 دقیقه از هویت، شغل، خانواده و دیگر جزئیات زندهگی جمیله پرسیدند. سپس او را نصیحت کردند و به نوبت از عذابهای اخروی گفتند که به زنانی با لباس چسب و کوتاه در نظر گرفته شدهاست. محتوای مبایلش را پالیدند اما چیزی جز عکسهای خانوادهگی مثل عکسهای مادرش و فرزندان برادرش نیافتند. حتا در کنار آن همه عکس کتاب و مطالب آموزشی از خودش هم عکسی نداشت جز معدود عکسهایی که برای یادگاری با خانواده و دوستانش گرفته بود.
سرانجام جمیله تعهد شفاهی سپرد که دیگر «لباس غیراسلامی» نپوشد و «حجاب شرعی» را رعایت کند. وقتی از آن اتاق بیرون شد تا دروازۀ خروجی حوزه، نگاههای هیز و تیز طالبان را از چهارسویش احساس میکرد.
جمیله ساعت سه و دوازده دقیقه به دوستش رسید. قبل از هر چیزی از دوستش پرسید: «لباس من چه مشکلی دارد؟» دوستش گفت: «هیچ! چادر سیاه که پوشیدی، دامنت بلند است، شلوارت، درست است که شلوار کاوبای پوشیدی ولی خیلی گشاد است».
جمیله برای فرونشاندن خشم و عقدهاش دستان خود را درهم فشرد و گفت:
«هنگام برآمدن از خانه سختترین کار انتخاب لباس است. باید لباسی را بپوشی که رنگ، سایز و مدلش سراپا طبق میل طالبان باشد».
ثریا با تأیید سخنان او گفت:
«آره، مثل اشباح در همه جای شهر هستند، سر هر خیابان ایستادند. خیابانهای کابل دیگر خیابان نیست، تونل وحشت است».