نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

سیاه‌تر از رنگ شب چیزی نیست، طالبان آخرِ این رنگ اند

  • سایه
  • 1 سنبله 1402
تاریکی-شب

در یک روز گرم تابستان که ساعت از پنج عصر گذشته، در امتداد یک کوچۀ تنگ به سمت خانه‌یی می‌روم که در خودش خانم 31 ساله‌یی را همراه با دو کودکش جا داده‌است. دو سال زنده‌گی زیر سلطۀ گروه طالبان به قول خودش او را به ایستگاه آخر رسانده‌است. در این میان تنها چیزی که او را وادار به ادامه دادن کرده، آرزوی دختر پنج ساله‌اش است که دوست دارد در آینده خلبان شود و مادرش را از افغانستان بیرون کند.

مارینا (مستعار)، خانم 31 ساله‌یی است که تا قبل از تسلط گروه طالبان بر افغانستان، در وزارت «مالیه» کارمند بود و هم‌زمان ماستری‌اش را در رشتۀ اقصاد می‌خواند. وقتی دربارۀ آن روزها حرف می‌زند، حسرت را می‌شود از صدایش شنید و در چشمانش دید.

 «این دوسال برایم طوری گذشته که فکر می‌کنم سال‌هاست در تاریکی زنده‌گی کردم. انگار بعد از سقوط کابل هرگز طلوع آفتاب را ندیدم و این‌که سیاه‌تر از شب چیزی نیست، طالبان آخرِ همین رنگ اند. راستش نمی‌دانم چه آرزو داشتم، حالا بزرگ‌ترین آرزویم این است که نانی برای خوردن داشته باشم».

مارینا در خانه‌یی زنده‌گی می‌کند که به شکل عصری و جدید ساخته شده‌است، اما هیچ یکی از وسایل خانه‌اش جدید نیست، او در این مدت برای زنده ماندن‌شان مجبور شده‌ بسیاری از وسایل خانه‌اش را بفروشد.

«در این مدت مجبور شدم بیشتر از نصف وسایل خانه را بفروشم تا زنده بمانیم، خیلی از وسایل خانه را با چیزهای کهنه‌تر تبدیل کردم».

وقتی از رنج‌هایش می‌گفت، به یک‌باره لبخند زد و از روزهایی قصه می‌کرد که بزرگ‌ترین نگرانی‌اش گذراندن امتحان «ثقافت اسلامی» در دانشگاه بود. 

«همیشه از کسانی که ریش بلند دارند و کلمات را به گونۀ عجیب غریب ادا می‌کند می‌ترسم، آن روزها که در دانشگاه بلخ دانشجو بودم، تنها چیزی که می‌توانست برای لحظه‌یی نگرانم کند، مضمون ثقافت اسلامی بود با مردی که ریش سرخ‌رنگش دهنش را پنهان کرده بود و زمانی که درس می‌داد و آیات قرآن را می‌خواند، صدا از میان انبوه ریش بیرون می‌آمد».

او رشتۀ اقتصاد را در دانشگاه بلخ تمام کرده و در زمانی که کابل سقوط کرد، در حال گذراندن ترم دوم دورۀ ماستری‌اش در یکی از دانشگاه‌های خصوصی بود. مارینا از آن روز چیزی جز سیاهی به یاد ندارد، وقتی در مورد سقوط کابل حرف می‌زند، همزمان اشک می‌ریزد. 

«شب قبل از سقوط کابل در هرات جنگ بود، من فکر نمی‌کردم که کابل سقوط کند و تمام آن شب نتوانستم بخوابم. فردایش وقتی سر کار رفتم، هیچ یکی از همکارانم مثل سابق نبودند؛ انگار چیزی در وجود همه مرده بود».

زمانی که از سقوط کابل خبر می‌شود، به سمت کودکستانی که هر دو دخترش آن‌جا بودند، می‌رود. مرور خاطرات آن‌روز هنوز برایش وحشت‌ناک است، وقتی در مورد آن روز حرف می‌زند، دخترش را محکم در آغوش می‌گیرد. 

همچنان بخوانید

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402
«تسلیم و خاموشی»؛ روایتی کوچک از دردهایِ بزرگ

«تسلیم و خاموشی»؛ روایتی کوچک از دردهایِ بزرگ

23 سنبله 1402

«به سختی توانستم موتر پیدا کنم، همۀ مردم از خانه‌های‌شان بیرون شده بودند. وقتی آن‌ همه مردم را دیدم، مطمین شدم که طالبان وارد کابل شده و سیاهی در چند قدمی‌ زنان است. در مسیر راه به دخترانم فکر می‌کردم که چه چیزی در انتظارشان است، وقتی به کودکستان رسیدم، تقریباً همه رفته بودند و فقط چند نفر از معلم‌ها آن‌جا بودند و همه گریه می‌کردند».

وقتی او به خانه می‌رسد، اولین کارش سوزاندن اسنادی بوده که نشان می‌داد، او کارمند دولت است. در این میان سخت‌ترین کار برای مارینا سوزاندن عکس‌های شوهرش بوده که او را هنگام دریافت مدال شجاعت ارتش نشان می‌داد.

«گروه طالبان که در تمام آن سال‌ها از شوهرم و هم‌رزمانش می‌ترسید، به لطف وطن‌فروشان یک‌شبه به کابوسی برای همه تبدیل شده بود. وقتی که عکس‌های شوهرم را می‌سوختاندم، فکر می‌کردم تمام دلیری‌ها و شجاعتش را می‌سوزانم؛ این کار برایم خیلی دشوار بود».

شوهر مارینا که بعد از سقوط کابل مجبور به فرار از افغانستان شده‌است، عضو نیروهای ویژۀ ارتش افغانستان بوده که بیشتر از هشت سال در برابر گروه طالبان در ولایت‌های مختلف جنگیده‌است. شوهر مارینا در روزهای که ولایت‌های افغانستان پس از دیگری سقوط می‌کرد در ولایت هرات بود و زمانی که هرات و بعد از آن کابل سقوط می‌کند، مجبور می‌شود به کشور ایران برود. 

«نمی‌دانم آن روزها را چه‌گونه تحمل کردم، شوهرم نزدیک به یک هفته گم بود و هیچ کسی از او خبر نداشت، زمانی که خبر شدم به ایران رسیده، کمی راحت شدم. نزدیک به دو ماه از خانه بیرون نرفتم، تا این‌که برادرم آمد و مرا به خانه‌اش برد».

چیزی که بیشتر از همه او را اذیت می‌کند، کم‌سو بودن چشمان دخترش است که با گذشت هر روز بینایی اندک را که هنوز دارد نیز از دست می‌دهد. در این مدت هر چه شوهرش کار کرده را مصرف درمان دخترش کرده‌اند، ولی با وجود تمام تلاش‌ها تا هنوز درمان نشده‌است. 

«دخترم سه ساله است، تا نزدیک یک ساله‌گی‌اش متوجه نشدیم که چشمانش ضعیف است، بعد از این‌که متوجه شدیم، دکترها گفتند که فعلاً نباید عملیات شود. ولی زمانی که کابل سقوط کرد و همه چیز دگرگون شد در خیلی از موارد حتا پولی را که دوا بخریم هم نداشتیم، چه برسد که هزینۀ عملش را پرداخت کنیم».

زحل، دومین فرزند ماریناست، او از پشت شیشه‌های عینکش به سختی چیزی را می‌بیند یا بهتر است بگویم نمی‌بیند. ولی لبخند چیزی است که همیشه برلب دارد. زحل تقریباً همه چیز را از لمس کردنش می‌شناسد، جز آینده‌اش که با آمدن گروه طالبان تاریک‌تر از قبل شده‌است.

وقتی مادرش هنگام حرف‌زدن گریه می‌کرد، دست راستش را از روی گونۀ چپ مادرش به آرامی بالا می‌برد تا به چشمش می‌رسید و اشک مادرش را پاک می‌کرد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: قصه زندگی زنانمحدودیت‌ زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان
گزارش

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

25 سنبله 1402

یادآوری این تجارب وحشت‌ناک، چنان دردِ آکنده از شرم را در وجود قربانیان تازه می‌سازد که اغلب در مقامِ پاسخ نفس‌شان به شماره می‌افتد و زبان‌شان از چرخش باز می‌ماند. 

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده
سکوت را بشکنیم

شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده

10 جدی 1400

روایتی از آرزو نوری  شریفه سیزده سالش بود. وقتی او را به شوهر دادند، نمی‌خواست عروسی کند. بابت همین خیلی برای پدرم عذر و زاری کرد تا او را به شوهر ندهد. ما چون مادر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN